قسمت 4

می زدند، برایم غیر ممکن بود. چون من حتی جرئت و جسا رد فکر کردن به این موضوع را هم نداشت، چه رسد به عمل کردن به آن

‏مرسده، یکی از بهترین دوستان همکلاس ام بودکه در در ضمن بسیار ‏هم صمیمی بودیم. بر خلاف من، او دختری بسیار جذاب و زیبا و مورد توجه پسرهای محل. به خاطر همین موضوع جسا رد و شهامت مرسده بیش از من بود. وجودش سرشار از شیطنت و بازیگوشی بود.. همیشه دوست داشت به قول خودش پسرها را سرکار بگذارد و اذیتشان کند. حتی با دو سه نفرشان هم قرار ملاقات گذاشته بود و هر بار ماجرا های خنده دار و شنیدنی برای تعریف داشت که حسابی سرگرمم می کرد. ولی درعوض من حتی فکر این موضوع را هم ازسرم بیرون کرده بودم که از جنس مخالف کسی خواهان دوستی با من باشد، و لابد بی تردید پدر و مادرم هم این طور فکر می کردندکه حتمأ روی دستشان باد خواهم کردکه خیلی زود در خواستگار را باز کردند و شوهرم دادند. نمی دانم شاید هم اگرکمی شانس و اقبال داشتم و قبل از اینکه نامزدکنم بینی ام را عمل می کردم، لااقل معلوم می شدکه ایراد خاصی جز شکستگی بینی ام نداثتم، و شاید هم به طور کل مسیر زندگی ام تغییر می کرد. اما همه اینها شایدها واگرهایی بودکه کاشتند،اما چیزی سبز نشد و فکرکردن به آن هم ‏کاری است بیهوده و عبث!
‏با همه این اوصاف، نمی دانم شاید هم من خیلی خودم دست کم گرفته بودم. واقعیت امر این بود اتفاقا تی که روز به روز برایم رخ میداد حدودی تو انست شهامت از دست رفته ام را باز گرداند. ازجمله این اتفاقات این بود: یک روزکه همه فامیل در منزل پدربزرکم جمع بودیم بعد از صرف ناهار همه دخترها جمع شدیم و به حیاط رفتیم تا فارغ از درد و غمی ساعتی را به شوخی و لودگی بگذرانیم. به غیر من، شش هفت نری میشدیم که همگی در یک سن سال بودیم. دوسه نفرشان که حسابی شر و شور بودند. بلافاصله در حیاط را بازکردند و با پوزخند شیطانت آمیزی نگاهی به حیابان انداختند و گفتند: حالا ببینیم کدوم پسری جرئت میکنه از جلوی در این خونه رد بشه!
سایه، یکی از دخترها که جثه ای ریز و اندامی کوچک داشت، لبخند موذیانه ای زد و گفت: یا یه دوست پسر تاپ تور میکنیم، یا حسابی دستشون میندازیم!
با این حرف، همه دخترها به سمت در هجوم بردند، آن موقع من سال دوم دبیرستان بودم. قوتی همه رفتند، من با بی تفاوتی شانه ای بالا اندا ختم و همان جا روی قالیچه ای که توی حیاط پهن کرده بودیم و مزدبک به در حیاط بود، نشستم و به دخترهاکه مثل ماهیگیرها قلاب پر ازکرم خودشان را یرای گرفتن صیدی چاق و چله أمده کردن بودند، خیره و براق شدم. تا اینکه بی از چند دقیقه یک موتور که دو پس ترک آن سوار بودند نا خودآگاه ‏به خاطر خنده های جلف و سبکسرا نخ أخترها توجه شان جلب شد و آنها هم از خدا خواسته با موتور مدام جولان می دادند و در رفت و آمد بودند وبچه ها هم از این کار غش و ریسه رفته بودند.
تا اینکه دفعه آخری که برگشتند در یک برگه شماره تلفن نوشتند و آنکهترک موتور نشسته بود پیاده شد و جلوآمد. حالا همه دخترها مات و متحیر منتظر بودند که به چه کسی میخواهد شماره تلفن بدهد. یک راست آمد جلوی در و گفت: لطفا اون دختر خانومی که اونجا روی فرش نشسته صدا کنین.
و بجه ها مات و مبهوت مرا صدا کردند.با تعجب از جا بلند شدم و جلو رفتم با عجله شماره تلفن را به دستم داد و گفت: به من زنگ بزن! منتظر تماست هستم!و بلافاصله ترک موتور نشست و با شتاب هر چه تمام تر ‏دور شدند.
‏با این کار حسابی لب و لوچه همه آویزان شد و با حالتی دمق و گرفته برگشتند و روی فرش ولو شلدند. و من هنوز متعجب وگیج از اینکه کسی به من پیشنهاد دوستی داده بود، ناخولاآگاه شماره تلفن را در دستم فشردم. حس عجیب و غریبی به من دست داده بود. حال خوشی پیدا کرده بودم. احساسی پیروزی می کردم. باخودم فکر کردم چطور از میان شش هفت تا دختر من انتخاب شدم. من که گوشه ای نشسته بودم وبا کسی کاری نداشتم. تازه من که قیافه ای ندارم، حتمأ می خواستند مرا مسخره کنند اما هر چی که بود، اصلأ برایم مهم نبود. فقط این مرضوع که کسی مرا هم به حساب آورده بود برایم ارزشی و اهمیت داشت. و با اینکه شماره را گرفته ‏بودم،هیچ وقت جرئت نکردم تماس بگیرم.

پایان فصل دوم