قسمت 3
برخورد اطرا فیان و فامیل و حتی گفت و شنودهایی که گهگاه به گوشم می رسید، فهمید.
نوشین با وجودی که سه سال کوچک تر از من بود، قد بلند تر بود، با اندامی بسیار موزون و هماهنگ. و قاعدتأ این موضوع تأتیر به سزایی در روحیه من به جای گذاشته بود. پدر و مادرم انسانهایی ساده، خوش برخورد و اجتماعی و بسیار دست و دلباز و مهمان دوست بودند.`تا آنجایی که به یاد دارم، ما همیشه یا مهمانی دعوت داشتیم و یا خود میزبان همان بودیم. ولی با همه این اوصاف، معایب چشمگیر و عمده ای هم داشتندکه بی تأتیر در آینده و سرنوشت ما نبود. پدر همیشه به فکرکار و درآمد بیشتر بود. هیچ گاه به طور جدی به فکر تربیت و مراقبت از ما نبود. همیشه فکر می کرد همین که شکم بچه هایش سیر باشد و خانه پر از میوه و سبزیجات تازه و غذای فراوان باشد کافی است. این وسط نقش مادرم هم کمتر از پدر نبود. همیشه مشغول خانه داری و اشپزی و مهماندا ری بود، و از همه مهم تر توجه بیش از حدی که هر دوی آنها نسبت به بابک داشتند و در واقع پسر دوست بودند. آنها و اینکه تمامی خواستد بابک را بدون چون و چرا اجرا می کردند تاثیر بسیار منفی در روحیه من و نوشین پدید آورده بود. البته باز به نسبت نوشین از موقعیت بهتری برخورد بود تا من.. از همه مهم تر اینکه پدر هیچ گاه کنترل زبانش را نداشت. در اغلب مهمانیها برای اینکه چهار نفر به حرفهایس بخندند وبگویند عجب آدم خوش مشرب و بذله گویی است، ازگفتن هر چرت و پرتی ابایی نداشت و لابد با این کارش می خواست از عمو خسرو که بسیار خوش سر و زبان و خوش برخورد بود کم نیاورد. اما غافل از این بودکه تمامی حرفهایش در مغز و فکر ما ثبت و ضبط میشود و هر چند معنی واقعی آن کلمات را نمی دانستیم، ولی بالاخره در جایی آن را به کار می بردیم که بعدها باعث سرکوفت زدنمان می شد.
مثلأ تا آنجا یی که به یاد دارم، پدر همیشه به شوخی به دوست و آشنا و فامیل می گفت: فلانی سرش با... بازی می کنه! منظور حواس پرتی و گیجی طرف بود. من هم که این کلمه یا جمله را یاد گرفته بودم،بدون اینکه معنی آن را بدانم یک بار به یکی از دوستان پدرم که بسیار هم با او رودربایستی داشتیم،گفتم: مگه سرت با... بازی می کنه!
وای، خدای من! الان که یادم می آید از خجالت آب می شوم. بعضی از این،حرفها و شوخیهای زشت هم بعدها باعث دعوا و سر کوفتهای زیادی برایم شد.
به هر حال دوران دبستان و راهنمایی من سپری شد، در صورتی که هیچ گاه یاد ندارم برای یک بار هم که شده پدر و مادرم برای وضعیت درسی ام سری به مدرسه ام زده باشند، حتی اگر هم دعوتنا مه ای از طرف انجمن مدرسه به دستشان می رسید، به هر دلیل خاصی از حضور سرباز می زدند. مثلأ پدر همیشه می گفت: مدرسه با من چی کار داره! لابد پول می خوان!
مادر هم به تقلید از پدر بهانه می آورد و می گفت: بهشون بگو مادرم بچه کوچیک داره، نمی تونه بیاد مدرسه!
در طی این سالها با وجود وضعیت مالی خوبی که داشتند، هیچ گاه به فکر اینکه هدیه و جایزه ای به عنوان تشویق و پاداشی برایم بگیرند، نبودند. با وجودی که شاگرد بسیار زرنگی بودم، ولی تنها جایزه ای که در کل دوران تحصیل گرفتم یک مداد تراش رومیزی قرمز بودکه پدر مادرم به من هدیه داد و یک تخته سیاه که مادر پدرم برایم جایزه گرفته بود. همین و بس! البته پدر مادرم که الان سه چهار سالی است به رحمت خدا رفته، اون وقتها هر موقع که برای دیدنی ما به اصنهان می آمد، به من پول تو جیبی میداد تا برا خودم چیزی بخرم. یا مثلأ شبهایی که پیش ما می ماند صبح زود خودش مرا تا مدرسه همراهی می کرد و سر راه به سوپر مار کت بزرگی که همان حوا لی مدرسه بود می برد و هر چه که دلم می خواست برایم می خرید.
در با وجودی که قلبأ آدم مهربانی بود، ولی هیچ گاه محبنش را نسبت بو ما ابراز نمی کرد. درست مثل پدرش که هیچ وقت به بچه هایش اظهار محبت نکرده بود. به یاد دارم سالها پیش یک بارکه درس بلد نبودم از طرف معلمم که زن تندخو و بد اخلاقی بود به شدت مؤاخذه و تنبیه شدم. معلمم، خانم معدنی، روش خاص برای این کار داشت، آن هم این بودکه هرکی درسی بلد نبود، باید روی زمین سرد وکثپف کلاس می نشست و کلی جریمه می نوشت.که البته چند باری هم شامل حال من شد وبه خاطر همین موضوع پا درد شدیدی کرفتم. وقتی این مسئله را به پدر و مادرم گوشزد کردم، حتی حاضر نشدند برای اعتراض به مدرسه بیایند. گاهی اوقات به زندگی دوستان و همکلا سیهایم که روابط گرم و صمیمانه ای با پدر و مادر شان داشتند، غبطه می خوردم.
با همه این تفاصیل، سال سوم راهنمایی تا کرد اول شدم و جایزه و لوح تقدیر گرفتم. اما باز هم فقط یک آفرین خشک و خالی از طرف پدر و مادرم !همان سال با یکی از دوستان همکلاسی ام که درضمن همسایه ما هم بود و با هم به مدرسه می رفتیم، رقابت درسی داشتیم. مینا دختر خوب و درسخوانی بود و همین رقابت سالم باعث شدکه هر دوی ما سال سوم راهنمایی شاگرد اول شدیم. خانواده من اصلأ خانواده مینا را قبول نداشتند، ولی در عوض پدر و مادر مینا وقتی شنیدند که مینا شاگرد اول مدرسه شده به عنوان جایزه و پاداش بر ایش یک دست لباس اسکی گرفتند و در باشگاه اسکی ثبت نامش کردند. ولی من هیچ! این هم عاقبت رقابت درسی و شاگرد اول شدنم بود!
لابد تا به حال پیش خودتان فکرکرد یدکه این گونه رفتار فقط می تواند از خانواده ای بی فرهنگ و بی سراد سر بزند. ولی نه، اشتباه می کنید. اتفاقأ درست عکس قضیه بود. آنها فکر می کردندزندگی همه اشی گشت وگذارو تفریح و مهمانی رفتن و مهمانی دادن و تجملات، و از همه مهم تر فراهم آوردن جهیزیه ای عالی و درخور شأن خانوادگی شان است. بسیار خونسرد انه عمل می کردند، اصلأ انگار ما برایشان وجود خارجی نداشتیم. البته شایدکلمه ما بی معنی باشد چون اشکارا و به وضوح می دیدم که تا چه حد به زندگی و آینده برادرم علاقه مند هستنئ و بعد از آن تمامی توجه شان معطوف به خواهرم نوشین بود. انگار این وسط من زیادی بودم و همان طور به امان خدا رها شدم. با ورکنید اینها همه حقایقی است که برایم مثل روز روشن و اشکار است.
به خاطر همین بی توجهیها سال اول دبیرستان چهار تا تجدید آوردم و مجبور شدم تمام تا بستان کلاس جبرانی بروم و درس بخوانم. و بالاخره هم قبول شئم. اما با همه این احوال، همیشه سعی می کردم دختری خونگرم و شاد و سرزنده و خوشحال و فارغ از هر درد و غمی باشم.
الان که خوب به آن دوران فکر می کنم، واقعأ برایم جای بی مباهات و شگفتی است. یراکه با آن همه بی توجهیها یی که از اطرافیانم می دیدم، همیشه سعی در دوستی و محبت وگذشت داشتم. دلم دریا یی از محبت بی کران بودکه بی رحمیهای روزگار نمی تو انست کوچک ترین خدشه ای به آن واردکند. چرا که من نسل سوخته ای بیش نبودم، نسلی که بی چون و چرا باید از خانواده اطاعت می کرد. درست مثل مهره شطرنجی که مات شده بود و از بازی بیرون رفته و یا به قول یکی از دوستانم که می گفت: چرا نسل سرخته؟ بگو نسل پویت هندوانه خور!
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چرا نسل پوست هندوانه خور؟
- خب، اینکه دیگه معلومه! ما تا وقتی که بچه بودیم، انقدر پدرسالاری ر ومادرلاری بودکه بچه های بدبخت رو مجبور می کردن به جای هندوانه پوستش رو بترا شن و بخورن وگل هندوانه مال پدر بزرگ و مادر بزرگ و و پدر و مادر و چه می دونم بزرگان بود. و حالا هم که خود مون دارای بچه و اولاد شدیم، گل مندوانه رو تقدیم به اونها می کنیم. پس این وسط ما سرتاسر عمر مون پوست هندوانه خور بودیم و بس! و جای بس تاسفه که نسل جدید با این همه حمایتی که از طرف خونواده شون می شن باز هم دچار افسردگی روحی و روانی می شن، از زندگی بیزار و تحمل دوکلام حرف حساب رو ندارن. اصلأ به پوچی محض رسیدن. نه از عشق چیزی می فهمن. نه از محبت سررشته ای دارن. و فقط و فقط توقعات دور و درازی که همه اونها بی چون و چرا باید به مرحله عمل دربیاد. واقعأ این کجا و اون کجا!
نمی دانم! ولی اگر ازمن بپرسید، می گویم نه به این شوری شور، نه به آن بی نمکی!
بله، می گفتم، سال اول دبیرستان را حسابی در جا زدم و چهار تا تجدید آوردم و بالاخره به هر بدبختی ای که بود قبول شدم. با ورود به دبیرستان، زور به روز متوجه تغییر و تحولات خاصی که در سیستم داخلی و بیرونی بدنم پدیدار میگردید، شدم. ولی نه تنها از چهره و سر و وضعم راضی نبودم، بلکه احاس می کردم قیافه ام از قبل هم بدتر شده. پوست سبزه و پر از کرک صورتم عذابم می داد و حتی تصور این موضوع که روزی پسری به من توجه کند و یا اینکه مثل دیگر دوستانم که هرکدام برای خود دوست پسری داشتند واغلب مواقع در مدرسه راجع به آنها حرف
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)