قسمت 2

خشکسالی، چشمه ها خشک و باغهای مرکبات خالی از میوه و تولد نوزادی که همه را غرق در اندوه و غصه فروکرده بود و تکه ای نان خشک و جرعه ای آب داغ.
‏با تعجب رو به سرنوشت کرد وگفت: اینها چیست؟
‏سرنوشت درحالی که آه می کشید، با ناراحتی و اندوه جواب داد: تقصیر از من نیست! شبی که برادرت پا به دنیا گذاشت همه جا وفور نعمت بود. خوشه زارها غرق گندم، باغها سرشار از میوه! ولی شبی که تو پا به دنیا گذاشتی قحطی همه جا را فرا گرفته بود! به همین دلیل سرنوشت برادرت این شد و سرنوشت تو آن!
‏حالا که خوب فکر می کنم، واقعأ نمی دانم که من در چه شبی متولد شدم. شبی که سرنوشت این شد؟ و یا شبی که سرنوشت آن شد؟ به راستی کدام یک؟
‏تا به حال در زندگی کتابهای عشقی و رمانتیک بیاری خواندم که اغلب آنها سرشار از داستانهای خیالی و تکراری بودکه مثلأ پسری از خانواده ای ثروتمند عاشق دختری از طبقه ضعیف و فقیر جامعه شده. و یا برعکس،دختری از خانواده ای پولدار عاشق و شیفته پسری از خانواده ای فقیر وندار و یک دفعه دستی از غیب رسیده و معجزه ای به وقوع پیوست و آنها را به هم وسانده و با خوبی و خوشی سالهای سال درکنار هم زندگی را سپری کردند. ای کاش واقعیت این طور بود! ای کاش همه آنچه که درکتابها می نوشتند روزی به واقعیت تبدیل می شد! ولی نه، زندگی من فرسنگها از واقعیت دور بود. چرا که شاید باور آن کتابها آسان تر و راحت تر از داستان زندگی من، آن هم در قرن بیست و یک، باشد!
‏تا آنجا یی که می دانم و از فامیل دور و نزدیک وهمین طور اززبان پدر و مادرم شنیدم، با به دنیا آمدن من تا هفت شبانه روز در خانه پدربزرگم،که در واقه خانه ما هم محسوب می شد، جشن و سرور و شادی برگزار بود. خببالا خره هر چی بود من نوه اول حاج آقای علوی، معتمد مردم و کسبه و بازار، بودم. آن وقتها پدر و مادرم در منزل پدربزرگم در طبقه بالا زندگی می کردند. خانه ای قدیمی با طرح و نقشی از معماری هنر مندان اصفهانی واقع در خیابان خلج اکه از منطقه های خوب و قدیمی اصفهان به شمار می رفت.
سالها ییش از این پدربزرگم به خاطر رونق بازار کاری که در اصنهان بود تصمیم گرفت از تهران به اصفهان بیاید. و پس از مدتی رفت و آمد خانواده اش را برای همیشه به اصفهان برد و آنجا ساکن شدند. پدرم، سروش، فرزند اول خانواده محسوب می شد. البته به غیر از خو دش یک برادر و دو خواهر هم داشت که همه از خودش کوچک تر بودند و به همین خاطر بیشترین بار مسئولیت کاری بعد از پدر بزرگم روی دوش پدرم بود و آن قدرکه همه از او توقع داشتند، از بقیه افراد خانواده نداشتند. پدربزرگم درکار خرید و فروش عتیقه جات و گپه وکلیم و خلاصه سماورهای نقره و سینی و اِنگاره بود.کم کم با فعا لیتهای پدرم کارش رونق بیشتری گرفت و روز به روز به ثروتش افزوده شد. اوایل فقط یکی دو تا مغازه دو دهنه بزرگ در میدان هالی قاپو داشت، اماکم کم پس از چند سال به راحتی توانست بهترین پاساژها را قرق کند وکمترکسبه ای بودکه حاج آقا علوی را نشناسد.
همانطورکه قبلأگفتم، پدر و مادرم در طبقه بالای منزل پدربزرگم زندگی میکردند. مادرم که اهل تهران بود، زنی بسیار خونگرم، خوش برخورد و قد بلند و زیبا بود و به خاطر دوری از خانواده اش که در تهران ساکت بودند روابط بسیار گرمی با خانواده پدرم داشت، که البته بعدها این روابطنزدیک نقش به سزایی در زندگی و آینده ما، به خصوص زندگی من پبدا کرد. پدرم مرد‏ی بی سیاست، ساده و فوق العاده خوشی مشرب بوه و با وجودی که فوق العاده در سرمایه گذار یهای پدر بزرگم نقش مؤثری داشت، ولی به خاطر حسادتهای بیجای عمو خسرو همیشه اسمش بد در رفته بوه.
‏عمو خسرو برخلاف پدرم که خیلی ساده و بذله گو بود، مردی با سیاست وکیاستء خوش مشرب و خوش زبان بود و به نحو قابل توجهی رگ خواب افراد تو مشتش ود. با وجودی که چند سال از پدرم کوچک تر بود، ولی همیشه با زیرکی خاصی او را مطبع اوامر خودش می کرد. به شکلی که حتی پدرم فوق العاده از او حساب می برد و برایش احترام خاصی قائل بوه. و بدین شکل عمو خسروکه همیشه عادت داشت با پنبه سر می برید، آرام آرام اقتدار خانواده را به دست گرفت و د‏ست راست پدر بزرگ و مادر بزرگم شد. تا آنجایی که حتی مادرم نسرین و همین طور عمه سوسن و عمه سودابه و شوهرانشان احترام فوق العاده زیادی برایش قائل بود‏ند.
‏ولی من هبچ وقت از او خوشم نمی آمد. با وجود‏ی که بچه کوچک و ناتوان و رنجوری بودم، اما همیشه متوجه تضادها و فرقهایی که بین من و بچه های عمو خسرو بود ‏، می شدم. دو تا پسر لوس و تیتیش مامانی و از خو د‏راضی اش که همیشه به نحوی آزارم می دادند و عمو خسرو با زیرکی و تبحر خاصی همه چیز را به نفع آنها تمام می کرد. به شکلی که من هم مثل پدرم همیشه اسمم بد در رفته بود. برخلاف اوکه همیشه پشتیبان خانواده اش بود، پدرم همیشه به نحوی پشت ما را خالی می کرد و حق را به او میداد.
‏چند سال بعد وقنی که خواهرم نوشین به دنیا آمد، ما به خانه ای که پدرم در خبابان نظر،که یکی از بهترین مناطق اصفهان به شمار می رفت، خریداری کرده بود نقل مکان کر دیم. با وجودی که چیز زیادی از دوران کودکی به یادم نمانده، ولی با این حال به جرئت می توانم قسم بخورم که آن روزها بهترین دوران زندگی من بود. به خصوص دلبستگی شدیدی نسبت به خانه جدید پیدا کرده بودم. خانه ای بزرگ و ویلایی در یکی ازکوچه باغهای خیابان نظر.
‏آن زمان دور و بر ما پر از باغهایی بودکه زمانی شاید خارج از اصفهان بود. تا آنجا یی که به یاد دارم، همیشه عصرها با بچه های کوچه بازی می کر دیم و به باغهای اطراف می زفتیم. همیشه از بازی باگربه ها لذت می بردم و آنها را بغل می کردم و به خانه می بردم.گاهی اوقات هم از دیوار آجری شکسته باغ و یا جویبار هایی که از زیر دیوار باغ گذر می کرد عبور می کر دیم و به داخل باغها می رفتیم و دلی از عزا درمی آور دیم. ولی چه فایده! این خوشیها آن قدر زود گزر بودکه فقط سایه ای محو از آن باقی مانده!
‏آن زمان پدرم و همین طور پدربزرگم وضع مالی بسیار خوبی داشتند. تقریبأ درکل فامیل و دوست و اشناکسی به اندازه آنها ثروت و باغ و زمین نداشت. ولی چه فایده! پدر بزرگ و پدرم،که البته زیاد هم کاره ای نبود و و تمامی دستورات پدربزرگم را بی چون و چرا اجرا می کرد، نفهمیدند چطور از ثروتشان استفاده کنند. به تدریج باغها و زمینها را فروختند و برعکس در جاها ومکانهایی سرمایه گذاری کردندکه نه تنها سود و منفعتی نداشت، بلکه بیشتر موجب ضرر و زیان هم شد. ناگفته نماند که این وسط پدرم هم زیاد بی تقصیر نبوذ. همیشه به دنبال موقعیت شغی بهتر از این شاخه به آن شاخه می پرید. مثلأ به بهانه اینکه اینجا از محل کارم دور و رفت و آمد برایم مشکل و سنگین است، خیلی زوذ خانه وؤیایی ام را فروخت و با نصف کمتر پولی که از فروشی خانه به دست آورده بود ‏خانه ای در یکی از بدترین خیابانهای اصفهان که مشهور به خانه اصفهان و یا به عبارتی خان اصفهان بود خریداری نمود.
‏البته از این جهت می گویم بدترین خیابان چون اصلأ این منطقه قابل قیاس با خیابان نظرکه جزء خوش آب و هوا ترین مناطق اصفهان بود، نبود. با وجود این، پدرکه اصلأ دلش نمی خواست خودش را از تک و تا بیندارد مدام به مادرم و ما که آن زمان بچه ای بیش نبودیم، دلگرمی می داد و می گفت: این محل روبه پیشرفت و ترقی یه. من باید سرمایه خودمو اینجا به جریان بندازم. مطمئنأ تا دو سه سال دیگه بازدهی خیلی خوبی داره!
‏ولی غافل از این بودکه باید چندین و چند سال صبر می کرد تا خیابانهای خاکی و بدون آسفالت و حتی بدون امکانات تلفن رو به پیشرفت و ترقی برود. البته گاز را نام نبردم چون آن زمان هنوز مسئله گاز در میان نبود و اغلب خانه ها یا با شوفاژگرم می شد و یا بخاری،که خوشبختانه منزل جدید ما دارای امکانات شوفاژ بود.
‏با ورود به خانه جدیدکه لابد از نظر پدر و مادرم بسیار خوش یمن بود، برادرم بابک به دنیا آمد. به مرور زمان هر قدرکه من و نوشین بزرگ و بزرگ تر می شدیم، بیشتر متوجه تفاوت فاحشی که میان خودم و او بود، می شدم. نوشین دختری زیبا، جذاب، بلند قد و دوست داشتنی بود، درست مثل مادرم. و برعکس او، من دختری لاغر و ضعیف و سبزه رو با صورتی پر از کرک و مو با بینی ای که شکستکی و برآمدگی استخوانی کوچک و زائد، قوس بد شکل و بد ترکیب به آن بخشیده بود. البته به غیر از برآمدگی که بالای بینی ام قرار داشت، هیچ عیب خاصی در چهره ام نبود و تنها مسئله عمده ای که کاملأ به چشم می آمد لاغری بیشی از حدم بود. چشم و ابرویم کاملأ شباهت به مادرم داشت، ولی با همه این تفاصیل چهره من قابل قیاسی با نوشین نبود و این مسئله را به خوبی می شد از ....