2

در شیشه ای و اتو ماتیک هتل از هم باز شد. درحالی که به طرف سالن قدم برمی داشتم، مستخدم قد بلند و درشت هیکلی با لباس مخصوصی تعظیم غرا و بلندی کرد و ورودم را خوشامد گفت. به علامت تشکر سری تکان دادم و وارد شدم.
هوای گرم و مطبوعی که از دریچه های دستگاه فن کوئل بیرون می زد، به صورتم برخورد کرد و احساس آرامش خاصی تمام وجودم را در بر گرفت. کم کم عضلات کرخت و منقبض شده ام که در اثر پیاده روی گرفتهبود از هم باز شد. احسای کردم خون تازه ای در شریانهایم جریان پبداکرده است. نگاهی به دور و اطرافم اند اختم. به غیر از تغییرات جزئی و دکوراسیون داخلی هیچ تغییر خاصی در ساخت و معماری هتل به وجود نیامده بود. مثل سابق زیبا و پر صلابت بود.
‏در قسمت چپ ورودی هتل چند دست مبل و میز و صندلی مرتب چیده شده ‏بود که روی بعضی از آنها را مهمانها و توریستهای خارجی
‏اشغال کرده بودند. أهسته به سمت یکی از مبلهای چرمی رفتم و درحالی که کیفم را روی میز قرار می دادم، روی مبل لم دادم و به اطرافم نگاه کردم. پنجره های قدی و بلند هتل با پرده های دکوری و دالبر دار شیک تزئین شده بود. لوستر کریستال بزرگی با درخشش و زیبا یی خاصی در وسط سالن خودنما یی می کرد. تابلوهای قلمکاری شده از مس و طرح زیبای سیمرغ، رومیزیهای قلمکاری، سطلهای زباله مسی، تا بلوهای نفیس مینیاتور، همه و همه به خوبی نمایانکر نگرش زیبای اصفهان و یا بهتر است بگویم نصف جهان بود.
‏انگار همین دیروز بود که برای اولین بار به همراه همسر و دخترم پا به اصفهان گذاشتم. چقدر همه چیز برایم جالب و جذاب و دیدنی بود. به خصوص اقامت در این هتل زیبا و دیدنی جزء خاطرات زیبا و شیرینی است که فکر نکنم هیچ گاه از خاطرم محو شود. آن قدر در افکار دور و درازم غرق شده بودم که اصلأ متوجه پیشخدمت جوانی که در برابرم تعظیم کرده بود، نشدم. یک لحظه به خودم آمدم و نگاهش کردم. با احترام سر بلند کرد وگفت:عرض کردم چیزی میل دارین بیارم دستتون.
سرم به شدت درد گرفته بود. احساس کردم طبق معمول فشارم أفت کرده! با خوشحالی جواب دادم: اوه، ممنون می شم! لطفأ یه قهوه غلیظ و قرص مسکن!
‏مجددأ تعظیمی کرد و به سرعت دور شد.
‏چند لحظه بعد با یک سپنی که محتویاتش از یک فنجان قهوه غلیظ و یک برش کیک و همین طور یک لیوان آب و یک بسته قرص مسکن تشکیل شده بود آمد و آن را روی میز قرار داد و درحالی که تعظیم می کرد، گفت: فرمایشی ندارین؟
‏درحالی که تشکر می کردم ، با تعجب به ظرف کیک که سفارشی نداده ‏بودم نگاه کردم. ناخودآگاه لبخند محوی پهنای صورتم را در برگرفت، به خودم گفتم: لابد بنده خدا رنگ روی پریده و بی حال منودیده ،خواسته با این کارش لطفی کرده باشه!
با خوردن قهوه وکیک تازه متوجه شدم چقدر گرسنه بودم و لابد سر دردم هم ناشی از گرسنگی بود. از صبح که حرکت کرده بودم به خاطر افکار ناراحت و پریشان چیز خاصی نخورده بودم و حالا هم که ساعت نزدیک به ده شب بود این برش کیک به دادم رسیده بود. البته اصلأ هیچ میلی به خوردن شام نداشتم. همه افکارم دور و بر زندگی غزاله چرخ می خورد. دوست داشتم هرچه زود تر به اتاقم می رفتم و دست نویسهای او را می خواندم.
‏درحالی که فنجان خالی قهوه را روی میز قرار می دادم، به سمت لابی هتل رفتم و کلید اتاق راگرفتم و از قست در شمالی هتل که به حیاط دایره ای گرد و بزرگی باز می شد و تمامی اتاقها و سوئیتهای هتل به صورت هشتی شکل و قدیمی دایره وار دور تا دور حیاط را احاطه کرده بود، وارد شدم. درست چند سال پیش هم از همین حیاط بزرگ و مصفاکه غرق در گم ی زیبا و یاسهای زرد و درختان سرسبز بود، عبور کرده بودم. یک لحظه احساس کردم چقدر جای همسرم خالی است. از همان راهرویی که ظهر پیشخدمت هتل راهنمایی کرده بود و در قسمت راست حیاط قرار داشت، وارد شدم و به طبقه بالاکه راهروی طویل و مفروش شده با موکت آبی رنگی بود، رفتم. انتهای سالن دست چپ شماره اتاق را پیدا کردم و در حالی که کلید می اندا ختم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را از پشت قفل کردم
چراغ ‏را روشن کردم. تو پاگرد ورودی گنجه لباس چوبی که به دیوار پرچ شده بود به همراه جالبا سی قرار داشت. همچنین سرویس ‏بهداشتی و دستشویی رو به رویش قرار گرفته بود. از توی همان پاگرد وارد اتاق تمیز و زیبا یی که دورنمای حیاط بزرگ و مصفایی را دربرداشت، شدم. همه چیز روی هم رفته خوشایند و دلپذیر بود. سرویس خواب چرمی و چوبی به همراه میز و صندلی آرایش گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بود. به سرعت لباسهایم را عوض کردم و دوش آب گرمی کرفتم که حسابی خستگی وکوفتگی راه را از تنم بیرون کرد.
‏همان طور که با حوله خودم را خشک می کردم، دست نویسها و سر رسیدی که غزاله بهم داده بود را از داخل کیفم بیرون کشیدم و نگاهی سطحی به آنها اند اختم. با خواندن چند سطری از نوشته ها احساس کردم قلبم به شدت به تلاطم افتاد. اشتیاق شدیدی سراسر وجودم را در برگرفت. دلم می خواست تا خود صبح بیدار بمانم و همه آنها را مطالعه کنم، البته اگر خستگی مجالی می داد.
***
‏نمی دانم تا به حال به شانس معتقد بودید یا نه، ولی باید با صراحت بگویم که من کاملأ به شانس و اقبال و همین طور پیشانی بلند معتقدم. البته نه، اشتباه نکنید! من اصلأ آدم خرافاتی ای نیستم. نمی دانم شاید هم به خاطر مشکلات و مسائلی که در زندگی با آنها مواجه شدم به صرافت شانس و اقبال و پیشانی بلند افتا دم.
سالها پیش از این، درست زمانی که هنوز سنم کم بود و به مدرسه می رفتم، به یاد دارم یک بار از دوستم کتاب داستانی گرفتم و خواندم که البته داستانش بیشتر به افسانه شباهت داشت تا به واقعیت. ولی به حدی گیرا و جذاب و خواندنی بودکه هنوز هم پس از سالها از خاطرم محو نشده است. موضوع داستان یا بهتر است بگویم افسانه از این قرار بود: دو برادر که هر دو از یک پدر و مادر بودند، یکی بسیار ثروتمند و غنی و دیگری برعکس بسیار فقیر و ضعیف درگردش ایام، روزگار را سپری می کردند.
‏یک روز برادری که بسیار ضعیف و فقیر بود ازاین بازی نابرابر روزگار به ستوه آمد و به خودش گفت: این چه بی عدالتی است؟ ‏چرا ‏باید زندگی من این طور باشد، درحالی که برادر غر ق در ناز و نعمت آست؟ من باید صدای شکوه و اعتراضم را به ‏گوشی سرنوشت برسانم و از او سؤال کنم این چه سرنوشت شوم و نإبرإبری است که ‏در مقإملم قرار داده!
‏به همین منظور عزم سفر کرد، به امید دیدار سرنوشت. رفت و رفت. روزها سرگردان از پی سرنوشت می گذشت. از جنگلها و اقیانوسها و کوهها گذرکرد تا بالاخره سرنوشت را بالای کوهی عظیم پیدا کرد. با دیدن او درحالی که بغض گلویش را می فثرد، با حالتی گلایه آمیز رو به اوگفت: این چه سرنوشت شومی است که برایم رقم زدی؟ این چه قضاوت ناعادلانه ای است که میان من و برادرم قرار دادی؟ مگر هر دوی ما از یک پدرو مادر نیتیم؟
سرنوشت با همان صبوری و متانتی که همیشه از آن برخورد ار بود بی هیچ پاسخی به درون کلبه اش که بالای کوه قرار داشت، رفت و پس از چند لحظه با دوگوی نورانی و درخشان بیرون آمد و درحالی که آن را برابر صورت مرد فقیر می گرفت، پاسخ داد: به اینها نگاه کن!
مرد فقیر متعجب به درون گوی ها نگریست.گوی اول بسیار نورانی و درخشان بود. خوب که در آن دقت کرد، برق خوشه های طلایی گندم وباغهای میوه و نهرهایی که از وسط آن عبور می کرد را به وضوح مشاهده کرد و تولد فرزندی که همه را غرق در خوشحالی و سرورکرده بود و هکیم طور صندوقچه ها طلا و سکه.و هدایایی که به سویش رهسپار میگردید. بعد به گوی دوم که نور بسیار ضعیفی از ان بیرون میزد، نگریست، همه جا را قحطی گرفته بود . مزرعه های گندم غرق در ....