قسمت 3
می دم. تو اگه جلوی این دو تا چشمهام بری سوار ماشین مردم و لات و اوباش هم بشی، من هیچی بهت نمی گم. راه باز، جاده دراز. اصلأ برو... شو! برو از این طریق پول در بیار!نامَردم اگه بهت حرف بزنم!
با تعجب و چشمانی از حدقه بیرون زده،گفتم: چی داری می گی، غزاله؟ یعنی تا این حد؟ ولی من تا اون جایی که می دونم وضع مالی شوهرت و خونواده ش خیلی خوبه. یعنی به جرئت می تونم بگم حتی در شرایط عالی یه. همین طور خونواده خودت، و از همه مهم تر پدربزرگت حاج آقای علوی از بزرگان فامیل و سرمایه دارها بوده. چطور فربد راضی شده به خاطر یه درخواست جزئی همسرش تورو به باد بدترین و رکیک ترین فحشها بگیره
مجددأ لبخند تلخی زد وگفت:خب، درد من هم تو زندگی م همینه! می دونی زنها، به خصوص زنهای ایرونی، حاضرن با بی پولی و داشتن و نداشتن همسرشون بسازن و حتی باعث رشد و ترقی اون بشن، اما تکلیف من که شوهرم و خونواده ش ثروت و پول دارن و خرج نمی کنن چیه؟ روزی صد بار از خدای خودم می خوام که ای کاش پول نداشت، ولی یه جو غیرت و مردونگی تو ذاتش بود! پول نداشت، ولی با مهر و محبت در کنار هم بوذیم و زندگی می کر دیم!. پول نداشت، ولی با هم تصمیم می گرفتیم نه اینکه من مثل مترسک سر جالیز باشم و فربد هم مثل یه خدمتکار دست به سینه پدر و مادرش کمر به خدمت ببنده!
- آ یا باز هم به نظرت بی رحمانه قضاوت می کنم؟ آیا من حق ندارم شوهرمو برای خودم بخوام؟ آیا حق ندارم برای آینده م تصمیم بگیرم؟ چه کسی حق نظرخواهی رو ازم سلب کرده؟ می دونی انقدر تو زندگی م دیگرون برام تصمیم گرفتن و نظر دادن که حتی یه ذره اعتماد به نفس ندارم. دیگه حتی خودم هم خودمو قبول ندارم. مثل یه دختر بچه شدم.
بشین، پاشو، برو،بیا، بکن ،نکن! من با این کلمات خو گرفتم!
به چهره معصوما نه و غمناکش نگاه کردم. چشمان درشت و سیاهش خیس از نم اشک شده بود. هنوز خیلی جوان بود یعنی در واقع جوان تر از سنش نشان می داد. باید حدودأ سی و سه یا چهار ساله باشد. تا آن جایی که به یاد دارم، من و او سه چهار سال با هم تفاوت سنی داشتیم و من از او بزرگ تر بودم. اما حالا که خوب نگاهش می کردم، صورت جذابش بیش از بیست و هفت هشت سال نشمان نمی داد. درست به یاد دارم چند سال پیش ،آن زمانی که تازه ازدواج کرده بود،کم و بیش از فامیل و اقوام شنیده بودم که با فربد و خانواده اش مشکل دارد. اما این موضوع مال خیلی سال پیش بود که احتمالأ دیگر به باد فراموشی گرفته شده بود و از آنجا یی که او حالا دارای سه فرزند شده بود، فکر می کردم زندگی خوب و سالمی دارد. ولی حیف! انگار اشتبا کرده بودم!
همان طور که غرق در تفکرا تم بودم، رو به من کرد وگفت: به نظر تو یه آدم چند سال می تونه بدون عشق زندگی کنه؟ فقط به صرف اینکه ما با هم زن و شوهر هستیم من باید به وظایفم عمل کنم و اون هم اگه دوست داشت یه رحم و لطفی در حق ما بکنه؟
آهی کشیدم، پس از مکثی کوتاه در جوابش گفتم: نمی دونم، ولی اینو خوب می فهمم که بدون عشق زندگی جهنمه!. و باز هم اینو خوب می دونم که تو به خاطر عشق به بچه هات تا حالا تونستی تحمل کنی و شاید اگه اونها نبودن، تا به حال از هم جدا شده بودین. ولی غزاله جون، قبل از هر قضاوت ناعادلانه ای باید اینو بهت بگم تا اون جایی که کم و بیش از ذندگی ت خبر دارم، فربد آدم زیاد بدی هم نیست. فقط یه مشکل بزرک و عمده داره و اون هم اینه که هنوز بعد از هجده سال زندکی متکی به خونوادشه. یعنی پدر و مادرش این طور اونو بار آوردن و در واقع گناهکار اصلی اونهاهستن، نه فربد. شاید اگه پدرومادر منطقی ای داشت، با این وضعیت مالی خوبی که داشتن آدم موفقی شده بود!
سری به علامت تایید تکان داد وگفت: کاملأ درسته! اتفاقأ من هم بر همین باورم! اما چیزی که مهمه اینه که فربد اصلأ این موضوع رو قبول نداره و نمی خواد بپذیره. ای کاشی لااقل کوچک ترین قدم مثبتی برای خودش و من و بچه ها بر می داشت! درست شده مثل یه عروسک کوکی که هر وقت صاحبش یعنی همون پدر و مادرش دوست داشته باشن اونو به کار می اندا زن و هر وقت هم که خسته بشن مثل بچه ای که از اسباب بازی ش خسته شده اونو به گوشه ای پرتاب می کنن و به حال خودش رها می کنن. حالا تو می کی من با همچون عروسک کوکی ای که هیچ اختیاری از خودش نداره چطور باید رفتارکنم، درحالی که کوک اون تو دست من نیست؟
شاید باور نکنی، ولی من هر راهی رو که بگی رفتم و امتحان کردم. با خوبی، محبت، عشق، دعوا، جنجال و حتی کتک کاری و بحث، ولی هیچ نتیجه مثبتی عایدم نشده و حالا کاملأ مستاصل شدم! نه راه پس دارم، و نه راه پیش!گاهی وقتها به خودم می کم آ یا من حق نداشتم تو انتخاب آینده م هم نقشی داشته باشم؟ آ یا من حق نداشتم به عنوان یه زن تکیه بر بازوان تو انمند و پر قدرت یه مرد بزنم؟ آه، نمی دونم! شاید سهم من از روزگار همین بوده و بس!
درحالی که به شدت متاثر شده بودم، بدون هیچ پاسخی سر به زیر اندا ختم و فقط سکوت کردم. بغض فرو خورده ای گلویش را فشرد. درحالی که صدایش می لرز ید، به زحمت لبخند کمرنگی زد و گفت: مثل اینکه زیاد ناراحتت کردم! من هم دیگه داره دیرم می شه!
بعد به سرعت یه بسته بزرک از داخل کیفش درآورد و روی میز گذاشت وگفت: تا اون جایی که تونستم و به فکرم می رسید همه چیز رو تو اینها یادداشت کردم. اما اگه احیانا به مشکلی برخورد کردی، حتمأ باهام تماس بگیر. راستی ببینم، تاکی اینجا می مونی؟
- والله چه عرض کنم، حقیقتأ می خواستم خیلی سریع برگردم، به خصوص الان که چند روزی از تعطیلات نوروزی می گذره وبچه ها درس و مدرسه دارن. البته ازبابت اونها مشکلی ندارم، مادربزرگشون مواظبشون هست. ولی از بابت همسرم چه عرض کنم، از اولش هم موافق اومدن من به اصفهان نبود. اما وقتی جریان تورو بهش گفتم، خودش رفت و برام بلیت گرفت. از طرفی هم می بینم حالا که این همه راه رو اومدم، بهتره یکی دو روزی بمونم. این طوری لااقل یه سیر و سیاحتی هم کردم!
غزاله متفکرانه سری تکان داد وگفت: پس حالا که تصمیم گرفتی بمونی، پاشو با هم بریم خونه. این طوری خیال من هم راحت تره. تازه توی این شهر غریب می خوای چی کارکنی ؟
میان حرفش پریدم و گفتم:اصلأ حرفش رو نزن! از بابت من هم خیالت راحت باشه. سر راه قبل از اینکه بیام اینجا رفتم هتل شاه عباس یه اتاق گرفتم. به یاد چند سال پیش که برای اولین بار اومدم اصنهان! آه، چقدر زمان زود می گذره! اون موقع تازه ازدواج کرده بودم. خاطره جالبی از این هتل دارم. هر چند الان سرسام آور پول می گیره، ولی خب ارزش تکرار خاطرات گذشته رو داره. تو هم بهتره دیگه بری. ممکنه دیرت بشه!
غزاله با ناراحتی گفت: ولی، أخه!
-اوه دیگه ولی و اما توکارنیار! راستی شماره تلفن همراهت رو هم بهم بده شاید باهات کاری داشتم و تماس گرفتم.
درحالی که شماره اش را در تلفن همراهم وارد می کردم، او را در آغوش گرفتم وگفتم: مواظب خودت باش ، غزاله جون! به خاطر بچه هات هم که شده سعی کن آرامش رو تو زندگی ت برقر ارکنی!
با بغضی فرو خورده و چشمان اشکبار بی هیچ پاسخی فقط سرش را تکان داد و به سرعت از من دور شد. و من مات و متحیر به رفتنش خیره شدم.
پس از رفتن غزاله، مثل آدمی که مسخ شده باشد گیج و مبهوت و وامانده چند لحظه ای سر جایم میخکوب شدم. احساس کردم قدرت حرکت از زانوانم سلب شده. وضعیت روحی غزاله بدجوری رو اعصابم تأثیرگذاشته بود. درحالی که سعی می کردم تمرکز از دست رفته ام را به دست آورم، نگاهی به دور و اطرافم انداختم.کم کم محوطه پل و زیر پل از جمعیت خالی می شد. البته نسبتأ تعداد توریستهای خارجی بیشتر شده بود و این قاعدتأ به خاطر باز شدن مدارس بود. ولی با این حال اصفهان هنوز هم حال و هوای عید و نوروزی خودش را حفظ کرده بود و لابد کسانی که ترجیح داده بودند چند روزی بیشتر از این حال و هوای بهاری لذت ببرند خیالشان از داشتن بچه مدرسه ای راحت بود.
اشاره ای به پسرک قهوه چی کردم. درحالی که صورتحساب را روی میز قرار می دادم، با عجله به سمت هتل شاه عباس راه افتا دم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)