قسمت 2

‏با ناامیدی نگاهی به دور و اطرافم اند اختم. درکمال ناباوری چشمم به غزاله که داشت از پله های زیر پل پایین می آمد، افتاد. یک لحظه آن قدر خوشحال شدم که ناخودآگاه از روی صندلی قهوه خانه زیر پل بلند شدم و درحالی که با دست به او اشاره می کردم، صدایش زدم.

‏با لبخند زیبا و ملیحی همان طوری که برایم دست تکان می داد، طرفم آمد و درحالی که با اشتیاق با هم روبوسی می کردیم،گفت: واقعأ متاسفم، زهره جون! مثل اینکه خیلی معطل شدی، ولی باورکن چاره ای نداشتم. بایدیه دروغی سر هم می کردم. آخه این روزها فربد خیلی به دست و پام ‏می پیچه.
‏همان طوری کهنگاهش می کردم، لبخندی تحویلش دادم و گفتم: ایرادی فداره! خوشحالم که سر حال می بینمت! راستش خیلی نگرانت بودم!
‏پوزخندی زد و با تاسف سری تکان داد وگفت:‏می دونی، من واقعأ شرمنده م! بعد از چند سال که اومدی اصفهان اون هم تازه با دعوت رسمی من، باید اینجا تو سی وسه پل ازت استقبال کنم. تازه باکلی تاخیر! ولی چه کنم که چاره دیگه ای نداشتم. راستش تو خونه باهات راحت نبودم. توکه خبر نداری تو خونأ ما چند تا چشم وگوش مدام کارهای منو ثبت می کنن، به خصوص از وقتی که آپارتمان خود مون رو فر وختیم و مجبور سدیم با پدر و مادرس همه به جا زندگی کنیم، اخلاق فربد خراب تر سد. انقدر موی دماغم شده که اصلأ نمی تونم دست از یا خطا کنم. شاید باور نکنی وقتی که با تلفن دارم صحبت می کنم تمام حواسش به منه. به خاطر همین باید خیلی مواظب حرف زدنم باشم.
- اوه، غزاله جون! من که مهمونی نیومدم! چرا خودت رو عذاب می دی. من شرایط تو رو کاملأ درک می کنم. اصلأ نیازی به این صحبتها نیست. در ضمن، اتفاقأ این مسافرت هم برام لازم بود. می دونی، گاهی اوقات تنها سفر کردن هم برای خو دش لطفی داره! خب، بگذریم! حالا از خودت بگو. اصل حالت چطوره؟»
- ‏ای، بد نیستم ! با وجودی که روزگار با من سر ناسازگاری داره، ولی من سعی می کنم باهآش سازگاری داشته باشم. یعنی چاره ای جز این ندارم. من برای بچه هام حاضرم از همه حق و حقوق طبیعی زندگی م بگذرم
همانطور که صحبت میکرد به صورتش دقیق شدم.چهره ای جذاب و گندمگون با چشمهای درشت و مشکی که کشیدگی و گیرایی ‏خاصی به اجزای صورتش بخیده بود و ابروان هشتی شکل و مرتب که با ترکیب بینی قلمی اش صلابت و زیبا یی اش را دو چندان کرده بود. چقدر تغییرکرده بود! با زمان قبل از ازدواجش اصلأ قابل قیاس نبود، هر چند از آن زمان سالها می گذشت.
‏همان طور که به صورتش براق شده بودم، گفتم: راسش رو بخوای، خودم هم باورم نمی همه این طور یه دفعه با عجله تصمیم بگیرم و سر از اصفهان در بیارم! یعنی در واقع دیروز صبح وقتی با اون حال خرا بت باهام تماس گرفتی، حسابی به هم ریختم! هب، حالا بگو موضوع از چه قراره؟
‏آهی کشید وگفت: والله چی برات بگم! اصلأ نمی دونم از کجا باید شروع کنم! از وقتی که خودمو شناختم، زندگی م همه ش دردسر بوده و بدبختی. نمی دونم، شاید هم مهم من از روزگار همین بوده و بس. تو این چند سال چندین و چند بار خاطراتمو نوشتم حتی دلم می خواست از زندگی م یه کتاب بنویسم ، اما راستش شهامتش رو نداشتم. ولی حالا دیگه تصمیم خودموگرفتم. دلم می خواد به تمام خونواده هایی که چشم وگوش بسته دختر شوهر می دن بدون اینکه حتی به عواقب کارشون فکرکنن، و یا خونواده هایی مثل پدر و مادر خودم که فقط به صرف آبروداری جلوی فامیل حاضر به فداکردن دختر خودشون شدن با صدای بلند فریاد بزنم و بگم چرا؟ چرا؟ چرا؟ آخه مگه من اون موقع چند سال داشتم؟ چه توقعی از یه دختر شانزده ساله داشتن؟ لابد به خیال خودشون همه راه و رسم زندگی رو به من آموخته بودن؟!
‏با تاثر نگاهش کردم درحالی که سعی در آرام کردنش داشتم،گفتم:ولی غزاله جون، من فکر می کنم این قضاوت در مورد خونواده ت یه کم بی رحمانه باشه. من روی پدر و مادرت شناخت کاملی دارم. اصلأ فکر نمی کنم اونها سهی در فداکردن دخترشون داشته باشن. می دونی ما ایرانیها ‏از بدو تولد مون چی یاد می گیریم؟ بله، آبر وداری رو! این کلمه با خون ما عجین شده. تو هم زیاد نمی تونی به خونواده ت خرده بگیری. اونها هم با همین کلمه بزرگ شرن و زندگی کردن.
‏درحالی که به صورتم زل زده بود، پوزخند تاسف باری زد و گفت: آبروداری درسته؟ عجب کلمه مسخره ای! این چه آبر وداری یه که منجربه آبرو ریزی من شده! اونها با آبر وداری شون باعث شدن تا آبروم جلوی خونواده شوهرم بره، طوری که اصلأ روم حساب باز نکردن. هر بلایی که دلشون خواست سرم آوردن و لابد تو دلشون می خندیدن که فلانی آبرو داره و صداش در نمی آد. شما به این می گین آبرو، اما نه، من اسمش رو می زارم فدا شدن!
- اگه همون هجده سال پیش که من یه دختربچه شانزده ساله بودم همون طوری که برام تصمیم گرفتن و شوهرم دادن طلاقمو می گرفتن، شاید به طور کلی مسیر زندگی م تغییر می کرد. اما اونها این کار رو نکردن. منو با دنیایی از زجر و بدبختی تنهاگذاشتن وگفتن زندگی همه ش مبارزه س! باید بشینی و بسوزی و بسازی!. اونها حتی نخواستن قبول کنن که این انتخاب من نبوده، انتخاب خودشون بوده. پس چطور ازم توقع سازش داشتن و آیا حالا که من نزدیک به هجده سال از بهترین سالهای عمرمو هدر دادم،از زندگی م، همسرم وگذشته و آینده م راضی هستم یا خیر؟ آیا شرایط و بهبودی خاصی در وضعم ایجاد شده؟»
خنده عصبی و دردناکی تحویلم داد و ادامه داد: البته چرا! الان با شهامت می تونم بگم شرایط و بهبودی خاصی توزندگی م پدید اومده. مثلأ همین پریروز طبق معمول وقتی ازش درخواست پول کردم، با شجاعت تمام رو بهم کرد وگفت: ن، د، ا، ر، م! حالا هر غلطی دلت می خواد برو بکن. ببین غزاله، من و تو اصلأ به درد هم نمی خو ریم. آخرش هم طلاقت ...