قسمت 1

خدایا عاشقان را با غم عشق آشناکن

‏ز غصهای دگر غیر از غم عشقت رهاکن
تو خودگفتی که در دل شکسته خانه داری
‏شکسته قلب من جانا به عهد خود وفاکن
‏خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم
‏اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فراورده ام به سوی آسمانها
‏که تا پر کشم به بال غمت رها درکهکشانها
چو نیلوفر عاشقانه چونان می پیچم به پای تو
‏که سر تا پا بشکفدگل ز هر بندم در هوای تو
ز دست یاری اگرکه نگیری تو دست دلم را أگرکه نگیرد
‏به آه و زاری اگرکه نپذیری شکست دلم را أگرکه پذیرد


‏خدایا، چه شب غریب و حزن انگیزی است امشب! اینجا، کنار سی و سه پل و رودخانه زاینده رود، نوای دل انگیز و مسحور کننده نیلوفرا نه. آه، خدای من! احساس می کنم تمامی بند بند وجودم در خلسه ای روحانی فرو رفته و چقدر این حال برایم شیرین و روح افزاست، به طوری که هیچ دوست ندارم از این خلسه روحانی خارج شوم. صدای روح بخشی رودخانه زاینده رود که به صورت ریتم منظم و یکنواختی به شدت به پایه های سی و سه پل برخورد می کرد وکف غلیظ و سفید رنگی به جای می گذاشت. عطر توتونهای میوه ای و تنباکو های معطرکه از قهوه خانه های سنتی زیر پل به مشام می رسید. همهمه و غوغای مساقرینی که به تماشایستاده بودند و بازی بچه ها، گاریهایی که با چر اغهای فانوسی شکل خود مشغول فروختن چغاله بادام و باقلا وگوجه سبز نوبرانه بودند، و از همه اینها مهم تر نوای دل آنگیز نیلوفرا نه با صدای رها و زیبای افتخاری که از بلندگوی سی و سه پل پخشی می شد هوش از سرم پرانده بود.

‏غم عجیبی به دلم چنگ می زد. با وجود آن همه شادی و سروری که در اطرافم موج می زد، بغض فرو خورده ای در گلویم گره خورده بود و هر لحظه منتظر ترکیدن بود و بالاخره اشکی داغ آرام و بی صدا، درحالی که مسیر خودش را به خوبی پیدا کرده بود، از روی گونه هایم لغزان و مرتعش فرو ریخت و آن وقت بودکه توانستم نفس عمیق و بلندی بکشم و این بار با آرامش بیشتری به اطرافم زل زدم.
‏زیبا یی محیط اطراف ناخودآگاه آدم را به چهار صد سال پیشی می کشاند. بله،عهد شاه عباسی! چند لحظه ای چشمانم را فرو بستم، شاه عباس با همان شکوه و عظمت پادشاهان سوار بر اسب سپید و درحالی که ملتزمان رکابش او را مشایعت می کردند ‏، با جلال و جبر وت خاصی از هشتیهای سی و سه پل عبور کرد. آه، شاید آن قدرکه دیدن همچون منظره ای به نظرم ‏عادی جلوه کرده بود، به همان اندازه عبور از سال 84 ‏به 85 ‏برایم عجیب و بااور نکردنی بود. چه زود سالها یکی پس از دیگری از پی هم می گذرند بدون اینکه حتی بتوانی لحظه ای در این باره غأفل کنی.
‏نگاهی به ساعتم اند اختم. بک ربع به ششبعدازظهر بود، اما هنوز هبچ خبری از آمدنش نبود. درست سه ربع تأخبر داشت. دلشوره عجببی به دلم چنگ می زد. هنوز هم باورم نمی شد به قولی که داده عمل کند. حدودأ یکی دو ماه پیش در جشنی که یکی از اقوام به افتخار بازگشت پسرش از اروپا ترتیب داده بود توی تهران دیده بودمش. اتفاقأ أن شب پی از سلام و احوا لپرسی با میزبان و مهمانها و مدعوین ناخودآگاه یک راست به سوی غزاله رفتم و با اشتیاق خاصی درحالی که با هم روبوسی می کر دیم، گفتم: به به! چه عجب بالاخره تونستی از اصنهان دل بکنی ویادی از فامیل بکنی
‏برق شادی از چشمان درشت و زیبای غزالش جهید و با خوشرویی و متانت خاصی که از او سراغ داشتم، لبخند جذاب و زببایی تحویلم داد و گف: باورکن زهره چون خیلی گرفتار بودم. توکه بهتر می دونی بچه ها، فربد، پدر و مادرش و دخالتهاشون، و از همه مهم تر بدخلقبها و بد قلقیهای فربد حسابی اعصابمو به هم ریخته. ببچاره پدر و مادرم دیگه حتی جرئت نمی کنن بهم سری بزنن. دلم براشون خیلی تنگ شده!
‏من که تازه یاد آقا و خانم علوی افتاده بودم،گفتم: اوه، راستی حالئون چطوره؟ شنیده بودم پدرت یه کم کسآلت داشت. حالا چطورن؟ بهتر شدن؟
- ای بابا، زهره چون! چی رو بهتر شده! همه مریضیها در اثر اعصاب خراب و داغونه. وقتی یاد پدر و مادرم می افتم، جیگرم آتیش می گیره. اون بنده خداها چه گناهی کردن که تا عمر دارن باید تاوان زندگی منو پس بدن! ‏البته یه وقتهایی فکر می کنم هر چی که زجر بکشن، باز هم کمه. اونها خودشون دستی دستی منو تو هچل انداختن حالا هم باید تاوان پس بدن. اما چه کنم که باز هم طاقت دیدن درد و عذابشون رو ندارم. الان درست یه سالی می شه که خواهرم نوشین به اتفاق شوهرش و دخترش کاملیا رفتن آلمان و تو شهر کلن زندگی می کنن. بابک هم که هنوز درسش تموم نشده بود به هوای سربازی پاش رو تو یه کفش کرد که می خواد برای ادامه تحصیل بره پیش اونها. همیشه می گفت: من اینجا آ ینده ندارم. چند سال باید پشت کنکور بمونم تازه آخرش چی، با یه مدرک قاب شده مهندسی بیام بیرون و آس و پاس بگردم!بالاخره انقدر گفت که اونم شش ماه پیش رفت پیش نوشین. حالام پدر و مادرم تک و تنها زانوی غم بغل گرفتن و گنج خونه قنبرک زدن که کی بر می گرده. به من هم که هیچ امیدی ندارن!
‏درحالی که به او لبخند می زدم،گفتم: مثل اینکه خیلی دلت پره، ولی عزیزم تو حالا خودت دارای خونواده هستی و سرت به اونها گرمه. راستی ببینم، بچه هارو آوردی؟
‏-پاشا و پدرامو گذاشتم تو اصفهان. دیدم نزدیک امتحاناتشونه ترسیدم بهشون لطمه بخوره. درست از اواسط بهمن ماه امتحانها شروع می شه و تا اواخر اسفند ادامه داره. ولی پرستو رو با خودم آوردم. الان پیش پدرش تو اون یکی سالن داره ورجه ورجه می کنه.
-اوه، چه جالب! باید خیلی شیرین زبون شده باشه. درست از وقتی که به دنیا اومده، ندیدمش!
‏درحالی که طره موهای مشکی و زیبایش راکه رگه های هایلات در آن به چشم می خورد و تقریبأ تمامی شانه اش را در برگرفته بوذ کنار می زد، گفت: آره، همین طوره! دیگه رفته تو سه سال. نمی دونی چه زبونی می ریزه!‏در همین وقت خانم چاوشی، میزبان (که البته به خاطر بعضی ملاحظات به ناچار از نسبت خانوادگی ایشان با خودم و همین طور با غزاله معذور هستم) از خیل بسیار مهمانها با صورتی گل انداخته و خوشرو درحالی که به طرف میز ما می آمد، با لبخند خاصی گفت: خیلی خیلی خوش اومدین! خواهش می کنم از خود تون پذیرا یی کنین!
‏-متشکرم! حابی به زحمت افتا دین!
-ا ی بابا، زهره جون! چه زحمتی شما رحمتین! فقط دعا کن باز دوباره این پسره فیلش یاد هندوستان نکنه و برگرده تو کشور غریب.
‏غزاله خنده ای کرد وگفت: خانم چاوشی، باید زود تر براش دست بالا کنین تا حسابی سرش گرم بشه!
‏خانم چاوشی خنده بلندی کرد وگفت: ‏خدا از دهنت بشنوه مادر! من که از همین الان حاضرم! خب، می بینم که شما حسابی سرتون به صحبت گرمه. من برم به بقیا مهمونها برسم
-خواهش می کنم شما بفرمابین! من و غزاله چون از خود مون پذیرا یی می کنیم!
‏و درحالی که با بقیه مهمانها احوا لپرسی می کرد، از ما دور شد. با رفتن خانم چاوشی، غزاله آه سردی کشید وگفت: نمی دونم من هم می تونم یه روزی عروس بچه هامو ببینم یا نه!
‏با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ای بابا، غزاله جون! این چه حرفی یه! چرا نمی تونی عروسی شون رو ببینی! همون طوری که تا حالا به این سن رسیدن ، بقیه شو هم خدا بزرگه!
همچنان که به صورتم زل زده بود، مجددأ گفت: ولی من منظورم بزرگ شدنشون نیست. اینو خوب می دونم که بالاخره هر بچه ای یه روزی بزرگ می شه و ازدواج می کنه. من منظورم اینه که از آینده زندگی خودم ‏مطمئن نیستم. نمی دونم تا چه حد از حال و روز من با خبری، ولی به جرئت می تونم بگم با وجود سه تا بچه هنوز یه روز خوش تو زندگی م ندیدم!
‏من که حسابی شوکه شده بودم، با شک و تردید نگاهش کردم وگفتم: مگه هنوز هم تو زندگی ت مشکلی داری؟ فکر می کردم حالا دیگه با وجود سه تا بچه خونواده شرهرت دست از اذیت و آزارشون برداشتن! پوزخند تلخی زد. پس از مکثی کوتاه مجددأ گفت: همه مشکل من اونها نیستن، لااقل نصف بیشترشو خود فربد مقصره!
‏به علامت تایید سری تکان دادم وگفتم: درسته، ولی خب چاره ای نیست! آدم وقتی بچه دار می شه دیگه زندگی ش به خودش تعلق نداره. تا وقتی بچه نداشتی یه نفر بودی، ولی حالا با وجود سه تا بچه چهار نفری دیگه نمی تونی به تنهایی تصمیم بگیری!
‏یک دفعه بی مقدمه رو به من کرد وگفت: راستی کتاب جدید ننوشتی؟
‏بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد، مجددأ گفت: اتفاقأ چند وقت پیش تبلیغ کتاب دیبا رو تو مجله خانواده... دیدم. نمی دونی چقدر خوشحال شدم! همون روز رفتم ازکتابفروشی خریدم و خوندم. واقعأ جالب بود! بهت تبریک می گم!
‏قهقهه بلندی سر دادم وکفتم: اوه، جدی! چه جالب!
‏بعد درحالی که ابرو هایم را بالا می بردم، مجددأ گفتم:با این حساب باید خیلی خودمو بگیرم !من اگه یکی مثل تورو داشت باشد که این طوری ازم تعریف کنه، دیگه هیچ غمی ندارم!
‏غزاله که غرق در تفکرات دور و درازش بود، یک دفعه با شتاب درحالی که حسابی غافلگیرم کرده بود، سرش را بلند کرد وگفت: می خوام ‏زندگی منو بنویسی! قبول می کنی؟»
- چی داری می گی، غزاله؟ یعنی تو... نه، باورم نمی شه!
- درست شنیدی! من کاملأ تصمیم خودموگرفتم. البته نه اینکه فکرکنی الان با دیدن تو به صرافت این کار افتا دم. نه، ابدأ این طور نیست. من سالهاس که دلم می خواد ظلمهایی که در حقم شده رو یه جوری رو کاغذ بیارم و به گوش خونواده های چشم وگوش بسته برسونم. اما راستش هیچ وقت شهامت این کار رو تو خودم ندیدم و نمی بینم. ولی احساس می کنم تو خوب می تونی درد منو به جامعه ای که دارم توش نفس می کشم، برسونی. شاید تنونه درد منو دوا کنه، ولی لااقل بقیه چشم وگوش خودشون رو باز می کنن !
‏من که هنوز باورم نمی شد، این بار به حالت جدی تری رو به او کردم و گفتم: ببین، غزاله جون! من فکر می کنم تو الان از چیزی ناراحتی، بعدکه اعصابت بیاد سر جاش مطمئنأ خودت از تصمیمی که گرفتی پثیمون می شی. اینو بهت قول می دم! یعنی در واقع تمام خانومهای ایرونی این طوری هستن. یه لحظه تصمیم می گیرن، بعد هم طبق معمول عقب نشینی می کنن!
‏درحالی که از این حرفم رنجیده خاطر شده بود، با ناراحتی سری تکان داد وگفت: ولی در مورد زندگی من این طور نیست! هجده سال عذاب کم چیزی نیست که بشه فرامو شش کرد! مگه اینکه تو دوست نداشته باشی این کارو بکنی.
- این چه حرفی یه، غزاله! کی بهتر از تو، ولی می دونی تو الان داری با فربد زندگی می کنی. هیچ دلم نمی خواد خدایی نکرده با اینکار به زندگی ت لطمه ای وارد بشه. حساب همه چی رو کردی؟ بدرام، پاشا، پرستو؟اگه یه زمانی فربد متوجه بشه شاید زندگی ت به هم بریزه؟
- نه، اصلأ لزومی نداره کی متوجه بشه! تازه اسمها و لقبها رو هم می تونی مستعار با سلیقه خودت انتخاب کنی!
‏خنده ای تحویلش دادم وگفتم: با این حساب مثل اینکه فکر همه چی رو هم کردی!. دیگه جایی برای حرف زدن من باقی نمی مونه! ولی می دونی غزاله چون، هرکاری برای خودش اصولی داره. نویسندگی هم از این قاعده مستثنی نیست. من تا وقتی طرف مقابلم مَرد عمل نباشه به هیچ وجهه روی صحبتهای سطحی و زودگذر حساب نمی کنم. وقتی برگشتی اصفهان، خوب فکرهات رو بکن بعد بهم اطلاع بده. من منتظر تماست ‏هستم.
‏خیلی جدی و مصمم سرش را تکان داد وگفت: حتمأ! ولی من شماره
‏تماس ندارم !
‏بلافاصله شماره تلفنم را دادم و مجددأ گفتم: باز هم خوب فکرهات رو بکن!
****