فرداي اون روز مامان مثل اينكه بخواد به يه مهموني مجلل يا به عروسي بره، شيك ترين لباسش رو پوشيد، خودش رو هفت قلم ارايش كرد، عطر و ادكلن زد و اماده شد. مدت ها بود كه مامان به اين صورت به خودش توجه نكرده بود. خيلي خوشگل شده بود. به نحوي كه واقعا جلب توجه مي كرد. ارايشش كه تموم شد اومد رو به روي من ايستاد و با غروري حاكي از اطمينان گفت:« خوشگل شدم؟»
با نگاه تحسين اميزي سر تا پاش رو ورانداز كردم و گفتم:« اوه.. كي ميره اين همه راه رو. خوش به حال خودم كه مامان به اين خوشگلي دارم.»
شادان هم اومد جلو و گفت:«اوه... مردم چه خوشگل شدن!» او هم مامان رو بوسيد و كلي ازش تعريف كرد. قيافه شادابي پيدا كرده بود و خيلي سرحال به نظر مي رسيد. من هم لباس پوشيدم و اماده شدم. سپس راه افتاديم. قبل از اينكه به بيمارستان برسيم، بين راه مقداري ميوه و شيريني خريديم.
همين كه وارد بخش شديم، يكي دوتا از مريض هايي كه قبلا مامان رو ديده بودن، چشمشون بهش افتاد و از اين ديدار غير منتظره خوشحال شدن و براي اطلاع دادن به ساير بيماران به سرعت خودشون رو به داخل بخش رسوندن. طولي نكشيد كه همه مريض ها و پرستارها دور مامان حلقه زدن و عين نگين انگشتر اون رو در برگرفتن. كلي ابراز علاقه كردن و اين ابراز علاقه چنان صميمي و بي ريا بود كه هر بيننده اي رو تحت تاثير قرار مي داد. با اومدن مامان نظم بخش به هم ريخته بود. مريض ها اون رو مي بوسيدن و از سر و كولش بالا مي رفتن وبهش خوشامد مي گفتن. من همين جوري هاج و واج مونده بودم و از اين همه ابراز احساست اون هم از طرف كساني كه از نظر ما هيچي حاليشون نيست، در شگفت بودم.
مامان با حوصله و اروم با تك تك اونها حرف زد و احوالپرسي كرد. من به اونها ميوه و شيريني تعارف كردم. يكي از پرستارها گفت:«از روزي كه شما از بيمارستان رفتين روزي نيست كه يادتون نكنن. شما از خودتون خاطره خوبي براي اونها به جا گذاشتين.»
مامان در پاسخ گفت:« من هم متقابلا به اونها علاقه مندم و اومدن من به اينجا به همين دليله.»
بعضي از بيماران از روي شيطنت و علاقه سر به سر مامان ميذاشتن. بعضي ها درخواست مي كردن كه فالشون رو بگيره. يكي از بيمان رو كرد به مامان و بدون مقدمه گفت:«خوش به حال شوهرت.»
مامان براي اينكه منظور اون رو از اين گفته بودنه گفت:«چطور مگه؟»
«خوب باهات كيف مي كنه.» و زد زير خنده.
بقيه بيماران از اين حرف او خنديدن. من هم به شدت خنده م گرفت بود ولي سعي كردم خودم رو كنترل كنم. مامان در حالي كه تبسمي توام با شرم به همراه داشت زير لب گفت:«اي بي حيا» و سكوت كرد.
يكي ديگه از بيماران كه ظاهرا در اونجا پانسيون بود و از جريان عشق مقدس مامان باخبر بود سوال كرد:«راستي به عشقت رسيدي؟»
مامان چند لحظه تامل كرد تا براي سوال اون پاسخي پيدا كنه. بعد با لحني عارفانه گفت:« دوام عاشقي ها در جدايي ست. مهم اينه كه ادم عاشق باشه و در عشقش پايدار بمونه.»
پرستاران ظاهرا از اين اظهار نظر مامان خوششون اومد و براش دست زدن. بقيه بيماران هم به تبعيت از پرستاران شروع كردن به دست زدن و هورا كشيدن. مامان هم با تكون سر از اونها تشكر كرد.
اون روز چند ساعتي رو بين بيماران و پرستاران به سر برديم و باهاشون گفتگو كرديم. سپس با خداحافظي از اونها جدا شديم و به طرف خونه حركت كرديم. در بين راه همه ش توي فكر بود و قدري غمگين به نظر مي رسيد. من براي اينكه اون رو به حرف بيارم گفتم:«امروز روز خوبي بود، مگه نه؟»
«اره.البته همه روزها خوبه. اين خود ماييم كه بعضي روزها رو خراب مي كنيم.»
«خودمونيم مامان، امروز خوب جملات و كلمات قصار و حكيمانه اي تحويل مي دي. صحبتي هم كه توي بيمارستان كردي خيلي جالب بود. اونقدر كه همه برات دست زدن.»
«من چيز مهمي نگفتم جز بيان واقعيت. اونها هم اين واقعيت رو تاييد كردن.»
«اين بيماران هم عالمي دارن.»
«همينطوره. مگه نشنيدي كه گفتن برو ديوونه شو، ديوونگي هم عالمي داره؟ فرق اينها با ادم هاي ديگه اينه كه حرف ها و كارهاشون بي شيله پيله س. توش دوز و كلك و تزوير و فريب نيست. بعضي موقع ما بعضي ها رو تحسين مي كنيم و بهشون احترام مي ذاريم. چون خوب بلدن بد باشن. به عبارتي خوب بلدن فيلم بازي كنن و اين رسم خوشايندي نيست كه متاسفانه در جامعه ما باب شده.»
احساس كردم خيلي خسته ست. به همين جهت گفتم:« امروز خيلي فعاليت داشتي. نميخواي يه خرده استراحت كني؟»
«چرا. خدا كنه خستگي هميشه جسمي باشه. با يه ساعت استراحت كردن برطرف ميشه. اين خستگي روحيه كه از تن ادم بيرون نميره و ادم رو داغون مي كنه.»
«مال شما كه ايشالله جسميه.»
بدون اينكه سرش رو بالا بگيره زيرچشمي نگاه پر معنايي به من كرد و پوزخندي زد كه يعني خودتي. من هم براي اينكه از رو نرفته و نگاهش رو بي پاسخ نذاشته باشم گفتم:«حداقل امروز رو ميگم. مگه خسته نشدي؟»
دوباره با همون نگاه معني دار نگاهم كرد و گفت:«چرا خسته شدم.»
به خونه كه رسيديم بالش و رو اندازي برداشت و همان وسط اتاق خوابيد. از شدت خستگي بعد از چند دقيقه به خواب عميقي فرو رفت. خود من هم خسته بودم. شايان و شادان هم خونه نبودن. فكر كردم من هم از فرصت استفاده كنم و بخوابم. وقتي بلند شدم دو ساعت بود كه خوابيده بودم. مامان هم هنوز گيج خواب بود. مشغول تهيه چاي بودم كه سر و كله شادان هم پيدا شد. اون هم خسته و تشنه، وقتي فهميد من مشغول دم كردن چاي هستم گفت:«ابجي شيوا دستت درد نكنه. هلاك يه ليوان چايي تازه دم بودم. مثل اينكه به موقع رسيدم.»
از صداي شايان مامان هم بيدار شد و وقتي فهميد كه چهار ساعت خوابيده خيلي تعجب كرد و با لحني رضايت بخش گفت:«چه خوابي رفتم. بي هوش شدم.»
هر كدوم يه ليوان چاي با چند برش كيك خورديم و به پيشنهاد شادان راهي پارك نزديك خونه شدي تا به ياد گذشته كه چندين مرتبه با مامان به اونجا رفته بوديم، قدم بزنيم. همين كه از در خارج شديم شايان و ايزابل هم رسيدن و به ما ملحق شدن. شادان رو كرد به شايان و ايزابل و گفت:مجاتون خالي. شيوا خانوم با يه چاي و كيك خوشمزه و به جا از ما پذيرايي كرد. كجا بودين انقدر دير اومدين؟»
شايان گفت:«منتظر ايزابل شدم. بعدش بايد يه كمي خريد مي كردم اين شد كه دير شد.»
شادان گفت:«خب ديگه. الوده ي زن و زندگي شدن مشكلاتي داره كه يكيش اينه.»
مامان گفت:«خيلي هم دلت بخواد. چرا محاسنش رو نمي بيني؟»
«خب ديگه من هم بچه شما هستم. مگه خودت بدبين نيستي؟»
«من رو با خودت قياس نكن. مسئله من با شما فرق داره.»
من از اينكه بحث داشت به جاهايي كشيده مي شد كه مصلحت نبود مداخله كردم و گفتم:«به عقيده ي من بدبيني اصلا درست نيست. چون همه از دور و بر ادم پراكنده ميشن. خوش بيني هم درست نيست چون باعث ميشه يه مشت فرصت طلب از ادم سو استفاده كنن. ادم بايد واقع بين باشه كه اسيب پذيريش به حداقل برسه.»
شادان كه هميشه توي حرف زدن شيطنت مي كرد با كنايه گفت:« خانوم بفرمايين ببينم اين جملات و كلمات حكيمانه چگونه بهتون الهام شده؟»
من براي اينكه جلوي زبون درازي شادان رو گرفته باشم به مطلبي كه حضرت مسيح گفته بود اشاره كردم و گفتم:«حضرت مسيح گفته انسان در زندگي نبايد همانند مار زهراگين باشه. چون انسان هاي ديگه از دور و برش پراكنده ميشن و همچنين نبايد مانند كبوتر ساده باشه چون انسان هاي ديگه اون رو فريب ميدن. بنابراين هر انساني بايد در زندگي تركيبي از خصوصيات مار و كبوتر رو با هم داشته باشه تا قضاوت ديگرون اين باشه كه فلاني خيلي باهوش و زيركه و كلاه سرش نميره ولي در عين حال مهربون و دوست داشتنيه. مفهوم شد اقا شادان؟»
«حالا كه پاي حضرت مسيح رو وسط كشيدي، مفهوم شد.»
همينطور كه گفتگو ميكرديم و قدم ميزديم ، رسيديم به كافه تريايي كه مجاور پارك بود. مامان خاطره اون روز براش تداعي شد و به شادان گفت:« يادته وقتي ايزابل نامزدت بود اينجا قهوه خورديم؟»
«اره مگه ميشه خاطره به يادموندني روزهاي خوب گذشته رو فراموش كرد؟ اتفاقا چندين بار به اتفاق ايزابل اومديم اينجا و به ياد اون روز قهوه خورديم. الان هم فرصت خوبيه. با يه فنجون قهوه موافقين؟ همه مهمون من.»
«معلومه كه موافقيم. نيكي و پرسش؟»
همه به اتفاق قهوه اي خورديم و قدم زنان به طرف خونه برگشتيم. در بين راه من موضوع برگشت خودم رو با شايان در ميون گذاشتم و ياداوري كردم كه قراره كاري انجام بشه، تا وقت باقيه بايد از فرصت استفاده كنيم.
تقريبا يك هفته به پرواز من باقي مونده بود. توي اين مدت هر روز با هم به تفريح و گردش مي رفتيم. حال مامان خوب بود. به نظر نمي رسيد كه مشكل خاصي داشته باشه. فقط خوابش زياد بود كه اون هم به خاطر داروهايي بود كه مصرف مي كرد. يك هفته به سرعت سپري شد و من اماده پرواز شدم. همگي همراه من اومدن و من رو تا فرودگاه بدرقه كردن. ته دلم براي مامان ناراحت بود. به همين جهت به شايان و شادان توصيه كردم كه بيش از پيش مراقب اون باشن و اگه خداي نكرده حالش بد شد، به موقع به دكتر اطلاع بدن و نذارن زياد تنها باشه. اونها هم به من اطمينان خاطر دادن و شايان به كنايه گفت:«مثل اينكه مامان ما هم هست. اينقدر نگران حالش نباش. ما سعي خودمون رو مي كنيم.»
پايان فصل 8 و ص 148
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)