سرانجام پس از شور و مشورت به اين نتيجه رسيدن كه براي رفاه حال اون يه اپارتمان اجاره كنن و همه وسايل مورد نيازش رو خريداري كنن تا مامان بتونه راحت و بدون دغدغه ي خاطر زندگي كنه و اين احساس رو داشته باشه كه مستقله. مدتي در اين مورد پرس و جو كردن تا بالاخره در نزديكي خونه ي اقاجون يه اپارتمان خالي پيدا شد كه در طبقه ي بالاي اون خود صاحب خونه زندگي مي كرد كه مرد محترم و با شخصيتي بود و طبقه پايين رو اجاره مي داد. جاي بسيار مناسبي بود. بابا بدون اينكه مامان در جريان قرار بگيره اونجا رو اجاره و تجهيز كرد و قرار شد كه مامان از خونه ي اقاجون به خونه ي خودش نقل مكان كنه و جوري وانمود كردن كه باعث و باني اين كار اقاجونه.
مامان با خوشحالي از اين اقدام استقبال كرد و درخ ونه جديد مستقر شد. ما هم براي اينكه احساس تنهايي نكنه مرتب بهش سرميزديم و دورادور هواش رو داشتيم. گاهي اوقات غذا مي پخت و ما رو مهمون ميك رد و گاهي اوقات هم اقاجون و مادربزرگ وساير فاميل اون رو دعوت مي كردن. مدتي اين وضع ادامه داشت و حالش خوب بود تا اينكه بر اثر تنهايي و نخوردن به موقع دارو، دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و دچار توهمات شديد شد. عشق مقدس رو دوباره مطرح مي كرد و بي جهت دچار ترس مي شد و تصور مي كرد كه ديگران در صدد ازار و اذيت و از بين بردن اون هستن. نگراني ما از روزي شديدتر شد كه غروب اون روز مامان سر و پاي برهنه با لباس خواب، هراسان و وحشتزده فاصله خونه خودش رو تا خونه اقاجون كه تقريبا سيصدچهارصد متر ميشد دويده بود و عده اي از درو همسايه ها اين صحنه را ديده بودند و باعث تعجب انها شده بود. شكايت از صاحبخونه و اينكه مرتبا باعث ازار و اذيت منه و نميذاره كه من راحت بخوابم، ورد زبون مامان شده بود. در صورتي كه ما مطمئن بوديم و مي دونستيم كه صاحب خونه ش يه خونواده ي بسيار ارام و محترمي هستن و اصلا در پي ازار كسي نيستن و خيلي هم مراعات حال مامان رو مي كنن. شب ها تا پاسي از شب بيدار ميموند و نمي خوابيد. وقتي هم ميخوابيد تمام چراغ ها رو روشن ميذاشت و وقتي ازش مي پرسيديم كه چرا چراغ ها رو روشن ميذاره، جواب ميداد :ماكثر جرم و جنايت ها در تايكي اتفاق مي افته. من دشمن زياد دارم و ممكنه كه از تاريكي شب استفاده كنن و نيت خودشون رو عملي كنن.» نسبت به صاحبخونه و همسايگان حتي رهگذران سوظن داشت و از همه مي ترسيد و اين ترس و وحشت زماني شدت مي يافت كه تنها بود.
موضوع را با پزشك معالجش در ميون گذاشتيم.نظر پزشك معالج اين بود كه بايد بلافاصله بستري بشه و تحت درمان قرار بگيره ولي وقتي با مخالفت اقاجون به دليل اينكه باعث سرشكستگي خونواده ميشه روبه رو شد، پيشنهاد كرد كه دست كم اون رو در يك هتل پانسيون كنين تا اولا از اون محيط دور بشه و ثانيا در محيط ديد خيلي تنها نباشه. مخالفت اقاجون با بستري شدن مامان نه تنها به نفع اون نشد كه وضعش رو وخيم تر كرد. شايد اگر به موقع نسبت به بستري شدنش اقدام ميشد و تحت درماني جدي و كنترل شده قرار مي گرفت بهبود مي يافت و از مشكلاتي كه بعدا به وجود اومد جلوگيري مي كرد. اين طرز تلقي كه اگر كسي به روان پزشك معالجه كنه و يا به خاطر مشكل روحي مدتي در بيمارستان بستري بشه، ديوانه خطاب ميشه، هر چند غيرمنطقي بود، اقاجون رو سخت ازار ميداد.
خوشبختانه وضع مالي خونواده ي ما اين اجازه رو ميداد كه بتونيم راحت مامان رو توي هتل پانسيون كنيم. به هر صورت مامان رو از اپارتمانش به يه هتل درجه يك نقل مكان داديم. در اين خصوص با مديريت هتل مفصلا صحبت كرديم و اون رو در جريان وضع مامان قرار داديم. خودمون هم مرتب بهش س ميزديم و يا اينكه اون رو هفته اي دو سه روز به خونه اقاجون مي كشونديم. مديرو كاركنان هتل هم رفتارشون با مامان به گونهه اي بود كه مامان احساس خوبي داشت و رضايتش از هر نظر حس مي شد. بعد از يكي دو هفته وضع روحيش بهبود پيدا كرد. ديگه اون حالت ترس و وحشت رو نداشت ولي عشق مقدسش ورد زبونش بود و درباره اون داد سخن مي داد و با افتخار ازش ياد مي كرد. در اين مورد هم پزشكان ايران از جمله پزشك معالجش، عقيده پزشكان لندن رو داشتن. يه روز كه من با پزشك معالجش در اين مورد صحبت مي كردم گفت:«اين عشق يه توهمه و وجود خارجي نداره. در روياي خودش به نوعي ميخ واد خلاي رو ككه در زندگيش ايجاد شده پر كنه. اگر مي تونستين به شكلي رضايتش رو جلب كنين كه مجددا با شوهر سابقش روابطش رو برقرار كنه خيلي از مشكلاتش حل مي شد. اگه هم هنوز روي حرف خودش اصرار داره ببين حاضره با شخصي واقعي نه رويايي كه الان داره ازدواج كنه؟ اگه به اين پيشنهاد تن بده اون از تنهايي در مياد و شما هم از نگراني. چون بالاخره كسي كه مي پذيره با اون زندگي كنه طبيعيه كه مراقبت و نگهداري از اون رو هم به عهده مي گيره. ايا شما تا كنون در اين مورد فكر كردين و يا پيشنهادي مطرح شده؟»
«بله دكتر. بعد از اينكه مامان با اصرار و پافشاري از بابا طلاق گرفت، تقريبا همه در جريان اين جدايي غيرمنتظره قرار گرفتن و از اون به بعد مرتب از طرف فاميل و دوست و اشنا پيشنهاد ازدواج مي رسيد و اقاجون و مادربزرگ بنا به مصلحتي به همه درخواست ها جواب رد مي دادن. چون بر اين باور بودن كه ادم زنده زندگي ميخواد و بالاخره بعد از مدتي كه تنهايي بهش فشار بياره خودش از خر شيطون پايين مياد و به خاطر بچه ها هم كه شده دست از لج و لجبازي برميداره و با پا در ميوني يه بزرگ تر رجوع ميكنه و به سر خونه و زندگيش برميگرده.»
تا ص 114
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)