صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سرانجام پس از شور و مشورت به اين نتيجه رسيدن كه براي رفاه حال اون يه اپارتمان اجاره كنن و همه وسايل مورد نيازش رو خريداري كنن تا مامان بتونه راحت و بدون دغدغه ي خاطر زندگي كنه و اين احساس رو داشته باشه كه مستقله. مدتي در اين مورد پرس و جو كردن تا بالاخره در نزديكي خونه ي اقاجون يه اپارتمان خالي پيدا شد كه در طبقه ي بالاي اون خود صاحب خونه زندگي مي كرد كه مرد محترم و با شخصيتي بود و طبقه پايين رو اجاره مي داد. جاي بسيار مناسبي بود. بابا بدون اينكه مامان در جريان قرار بگيره اونجا رو اجاره و تجهيز كرد و قرار شد كه مامان از خونه ي اقاجون به خونه ي خودش نقل مكان كنه و جوري وانمود كردن كه باعث و باني اين كار اقاجونه.
    مامان با خوشحالي از اين اقدام استقبال كرد و درخ ونه جديد مستقر شد. ما هم براي اينكه احساس تنهايي نكنه مرتب بهش سرميزديم و دورادور هواش رو داشتيم. گاهي اوقات غذا مي پخت و ما رو مهمون ميك رد و گاهي اوقات هم اقاجون و مادربزرگ وساير فاميل اون رو دعوت مي كردن. مدتي اين وضع ادامه داشت و حالش خوب بود تا اينكه بر اثر تنهايي و نخوردن به موقع دارو، دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و دچار توهمات شديد شد. عشق مقدس رو دوباره مطرح مي كرد و بي جهت دچار ترس مي شد و تصور مي كرد كه ديگران در صدد ازار و اذيت و از بين بردن اون هستن. نگراني ما از روزي شديدتر شد كه غروب اون روز مامان سر و پاي برهنه با لباس خواب، هراسان و وحشتزده فاصله خونه خودش رو تا خونه اقاجون كه تقريبا سيصدچهارصد متر ميشد دويده بود و عده اي از درو همسايه ها اين صحنه را ديده بودند و باعث تعجب انها شده بود. شكايت از صاحبخونه و اينكه مرتبا باعث ازار و اذيت منه و نميذاره كه من راحت بخوابم، ورد زبون مامان شده بود. در صورتي كه ما مطمئن بوديم و مي دونستيم كه صاحب خونه ش يه خونواده ي بسيار ارام و محترمي هستن و اصلا در پي ازار كسي نيستن و خيلي هم مراعات حال مامان رو مي كنن. شب ها تا پاسي از شب بيدار ميموند و نمي خوابيد. وقتي هم ميخوابيد تمام چراغ ها رو روشن ميذاشت و وقتي ازش مي پرسيديم كه چرا چراغ ها رو روشن ميذاره، جواب ميداد :ماكثر جرم و جنايت ها در تايكي اتفاق مي افته. من دشمن زياد دارم و ممكنه كه از تاريكي شب استفاده كنن و نيت خودشون رو عملي كنن.» نسبت به صاحبخونه و همسايگان حتي رهگذران سوظن داشت و از همه مي ترسيد و اين ترس و وحشت زماني شدت مي يافت كه تنها بود.
    موضوع را با پزشك معالجش در ميون گذاشتيم.نظر پزشك معالج اين بود كه بايد بلافاصله بستري بشه و تحت درمان قرار بگيره ولي وقتي با مخالفت اقاجون به دليل اينكه باعث سرشكستگي خونواده ميشه روبه رو شد، پيشنهاد كرد كه دست كم اون رو در يك هتل پانسيون كنين تا اولا از اون محيط دور بشه و ثانيا در محيط ديد خيلي تنها نباشه. مخالفت اقاجون با بستري شدن مامان نه تنها به نفع اون نشد كه وضعش رو وخيم تر كرد. شايد اگر به موقع نسبت به بستري شدنش اقدام ميشد و تحت درماني جدي و كنترل شده قرار مي گرفت بهبود مي يافت و از مشكلاتي كه بعدا به وجود اومد جلوگيري مي كرد. اين طرز تلقي كه اگر كسي به روان پزشك معالجه كنه و يا به خاطر مشكل روحي مدتي در بيمارستان بستري بشه، ديوانه خطاب ميشه، هر چند غيرمنطقي بود، اقاجون رو سخت ازار ميداد.
    خوشبختانه وضع مالي خونواده ي ما اين اجازه رو ميداد كه بتونيم راحت مامان رو توي هتل پانسيون كنيم. به هر صورت مامان رو از اپارتمانش به يه هتل درجه يك نقل مكان داديم. در اين خصوص با مديريت هتل مفصلا صحبت كرديم و اون رو در جريان وضع مامان قرار داديم. خودمون هم مرتب بهش س ميزديم و يا اينكه اون رو هفته اي دو سه روز به خونه اقاجون مي كشونديم. مديرو كاركنان هتل هم رفتارشون با مامان به گونهه اي بود كه مامان احساس خوبي داشت و رضايتش از هر نظر حس مي شد. بعد از يكي دو هفته وضع روحيش بهبود پيدا كرد. ديگه اون حالت ترس و وحشت رو نداشت ولي عشق مقدسش ورد زبونش بود و درباره اون داد سخن مي داد و با افتخار ازش ياد مي كرد. در اين مورد هم پزشكان ايران از جمله پزشك معالجش، عقيده پزشكان لندن رو داشتن. يه روز كه من با پزشك معالجش در اين مورد صحبت مي كردم گفت:«اين عشق يه توهمه و وجود خارجي نداره. در روياي خودش به نوعي ميخ واد خلاي رو ككه در زندگيش ايجاد شده پر كنه. اگر مي تونستين به شكلي رضايتش رو جلب كنين كه مجددا با شوهر سابقش روابطش رو برقرار كنه خيلي از مشكلاتش حل مي شد. اگه هم هنوز روي حرف خودش اصرار داره ببين حاضره با شخصي واقعي نه رويايي كه الان داره ازدواج كنه؟ اگه به اين پيشنهاد تن بده اون از تنهايي در مياد و شما هم از نگراني. چون بالاخره كسي كه مي پذيره با اون زندگي كنه طبيعيه كه مراقبت و نگهداري از اون رو هم به عهده مي گيره. ايا شما تا كنون در اين مورد فكر كردين و يا پيشنهادي مطرح شده؟»
    «بله دكتر. بعد از اينكه مامان با اصرار و پافشاري از بابا طلاق گرفت، تقريبا همه در جريان اين جدايي غيرمنتظره قرار گرفتن و از اون به بعد مرتب از طرف فاميل و دوست و اشنا پيشنهاد ازدواج مي رسيد و اقاجون و مادربزرگ بنا به مصلحتي به همه درخواست ها جواب رد مي دادن. چون بر اين باور بودن كه ادم زنده زندگي ميخواد و بالاخره بعد از مدتي كه تنهايي بهش فشار بياره خودش از خر شيطون پايين مياد و به خاطر بچه ها هم كه شده دست از لج و لجبازي برميداره و با پا در ميوني يه بزرگ تر رجوع ميكنه و به سر خونه و زندگيش برميگرده.»

    تا ص 114


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اقاجون و مادربزرگ مدتي به اين اميد نشستن خيلي هم سعي و تلاش كردن ولي متاسفانه نتيجه نبخشيد و مامان يه روز در پاسخ نصيحت پدرونه ي اقاجون اين شعر رو براش خوند:
    "دوستدارانم نصيحت مي كنند
    خشت بر دريا زدن بي حاصل است"
    وقتي اونها ديدن كه هر چي ميگن يه گوش مامان در و يه گوش ديگه ش دروازه س و تحت هيچ شرايطي حاضر به زندگي مجدد با بابا نيست از اون قطع اميد كردن و ديگه در اين رابطه باهاش حرف نزدن. ولي اين تنهايي با توجه به موقعيت روحي او نگران كننده بود و وضعش را روز به روز بدتر مي كرد. به طوري كه اين اواخر دچار يك افسردگي شديد شده بود و با كسي حرف نميزد. اقاجون و مادربزرگ ادامه اين وضع رو به مصلحت نمي دونستن و براي اينكه مامان از تنهايي بيرون بياد به اين فكر افتادن كه با ازدواج مجدد مامان مووافقت كنن. مشروط بر اينكه خواستگار واجد شرايطي پيدا بشه و از نظر خونوادگي و نجابت همسنگ خودمون باشه. مدتي بعد يكي از اشنايان به نام اقاي پيراسته كه مورد تاييد بود و تمام شرايط لازم ور داشت پيغام فرستاد كه اگه اقاجون اجازه بدن براي امر خير به اتفاق مادر و خواهرش خدمت برسن. اقاجون هم كه از پيش در اين مورد تصميم گرفته بود جواب مثبت داد و قرار شد روز بعد ساعت شش بعدازظهر به عنوان مهمون به صرف عصرانه اي دعوت بشن تا به اين بهانه ديداري صورت بگيره بدون اينكه در مورد ازدواج حرفي زده بشه. چون اصلا نمي تونستن روي واكنش مامان حساب كنن. از قبل به اونها گفته بودن كه ممكنه مامان زير بار ازدواج نره و اين وصلت سرنگيره ولي در صورتي كه مامان راضي به اين امر بود بقيه صحبت ها بعدا انجام ميشه.
    روز بعد اقاي پيراسته به اتفاق مادر و خواهرش به منزل اقاجون اومدن و ضمن پذيرايي در مورد مسائل روز كمي صحبت كردند و رفتند. اقاي پيراسته مردي تقريبا جاافتاده بود. حدودا پنجاه ساله به نظر مي رسيد. قد نسبتا بلندي داشت و از نظر ظاهر موقر و خشو قيافه و از نظر سواد و معلومات ادم پخته اي به نظر مي سيد. قبلا ازدواج كرده بود و دو فرزند بزرگ داشت كه ازدواج كرده بودن و هر كدوم براي خودشون زدنگي مستقلي داشتن. همسرش فوت كرده بود و بعد از فوت همسرش مدت دو سال بود كه تنها زندگي مي كرد. اقاي پيراسته موقع خداحافظي با اقاجون گفت:« وصلت با خانواده شما براي من يك افتخاره. اميدوارم لياقت اين رو داشته باشم كه داماد شما بشم.» اقاجون هم در پاسخ به اقاي پيراسته گفت:«توكل به خدا. اميدوارم هر چي خيره پيش بياد.»
    بعد از رفتن مهمون ها همه دور هم نشستيم. مامان كاملا بو برده بود كه حضور مهمون ها به چه دليل بوده ولي اصلا به روي خودش نياورد و حرفي نزد. مامان بزرگ براي اينكه مامان رو محك بزنه و عكس العمل اون رو ببنه با احتياط گفت:«شيدا اقاي پيراسته رو مي شناسي؟»
    «اره قبلا چند مرتبه اي توي مهموني ها ديده بودمش. چه طور مگه؟»
    «هيچي همين جوري. به نظر تو چطوري اومد؟»
    مامان خيلي خونسرد و بي اعتنا گفت:«ظاهرا ادم با شخصيتي به نظر ميرسه .بايد از خونواده محترمي باشه.»
    تبسم كمرنگي به لب هاي اقاجون و مادربزرگ نشست.از اينكه مامان نظر مساعدي اعلام كرد خوشحال بودن ولي اين خوشحالي و اميدواري چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. چون مامان خيلي جدي و تقريبا به حالت اعتراض گفت:«خب اين سوال و اين اظهار نظر چه ربطي به من داره؟ چرا از من سوال مي كنين؟ ببين مامان، از همون لحظه اي كه اينا وارد خونه شدن من فهميدم كه به چه منظوري اومدن. مي خواستم بيرونشون كنم ولي به احترام شما و اقاجون چيزي نگفتم. ولي حالا يك مرتبه براي هميشه ميگم، اگه حضرت يوسف هم به خواستگاري من بياد جواب من نه ست چه برسه به اقاي پيراسته و امثال اون. من سرتا پاي وجودم پر از عشقه. عشق من يه عشق مقدس و افلاطونيه. شما هم اين رو مي دونستين. فقط من تعجب مي كنم چرا اجازه دادين اينها بيان اينجا. از شما خواهش مي كنم ديگه براي من دلسوزي نكنين و بذارين تو عالم خودم باشم.»
    اقاجون و مادربزرگ همينطور خود من مات و مبهوت به حرف هاي مامان گوش ميداديم. بعد از تمام شدن صحبت هاش فقط هاج و واج به هم نگاه كرديم چون هيچ كدوم حرفي براي گفتن نداشتيم. براي چند دقيقه سكوت سنگيني حكمفرما شد و نفس تو سينه همه حبس شد. براي بار دوم مادربزرگ به خودش جرات داد و سكوت رو شكست و گفت:«ما فكر كرديم...»
    هنوز جمله مادربزرگ تموم نشده بود كه مامان خيلي سريع پريد توي حرف مادربزرگ و گفت:«خواهش ميك نم هيچ فكري نكنين و در اين باره حرفي نزنين. من نظر خودم رو خيلي صريح و روشن گفتم.ديگه فكري نداره.»و با اين جمله از جاش بلند شد و از سالن پذيرايي رفت.
    اقاجون هم از جاش بلند شد و گفت:«جواب اين بنده خداها رو كه خيلي هم اميدوار بودن چي بديم؟»
    مادربزرگ گفت:«هيچي ديگه. اب پاكي رو ريخت رو دستمون.»
    اقاجون در حاي كه خيلي ناراحت به نظر مي رسيد گفت:«كاش قبلا مي دونستم همون اول مي گفتيم نه.»
    مادربزرگ گفت:«حالا بعد از اين بگو نه. اين كه اخريش نيست. باز هم برش مي ان خواستگاري.»
    با توجه به اين موردي كه پيش اومدف از اون وقت به بعد ترجيح داديم در اين باره صحبت نكنيم و اون رو در روياي خودش ازاد بذاريم. به مدت يك سال يعني از تاريخي كه به هتل نقل مكان كرده بود حالش خوب بود تا اينكه مديريت هتل عوض شد و شخص ديگه اي جايگزين اون شد. دقيقا از همون تاريخ دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و شديدا نسبت به مدير جديد بدبين شد. ترس و وحشت وجودش رو فرا گرفته بود و همون حرف هاي گذشته رو تكرار مي كرد. همچنين ديگه غذاي هتل رو نميخورد و وقتي ازش سوال مي كرديم چرا، مي گفت:«اين مرديكه(منظورش مدير جديد هتل بود) مدت هاست كه دنبال من ميگرده تا من رو از بين ببره. حالا نميذاره من شب ها بخوابم. به پيشخدمت ها دستور داده تو غذاي من زهر بريزن. من هم به خاطر اينكه اون به مراد و منظورش نرسه نميخورم.»

    تا ص 118


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به اين فكر افتاديم كه هتلش رو عوض كنيم شايد موثر واقع بشه. از اين رو ابتدا موضوع رو با خودش در ميون گذاشتيم. مقاومتي نكرد. خوشبختانه موافق هم بود و از اين پيشنهاد استقبال كرد.اقاجون به چند هتل سرزد و بالاخره هتل ديگه اي رو كه امكانات نسبتا خوب و سرويس دهي منظمي داشت انتخاب كرد و با مديرش قرارداد بست و اون رو به هتل منتقل كرد. مدت شش ماه هم در اونجا اقامت داشت. خيلي ابراز رضايت مي كرد و سوظن برطرف گرديد تا اينكه يه روز از طرف هتل اطلاع دادن كه اقاجون خودش ور سريع به هتل برسونه و با مدير تماس بگيره.اقاجون سراسيمه خودش رو به هتل ميرسونه و با مدير تماس ميگيره. مدير هتل مطالبي رو مطرح كرده بود و مودبانه از اقاجون خواسته بود كه با هتل تسويه حساب كنه.اقاجون متقاعد شده بود منتها چند روزي از مدير هتل وقت خواسته بود تا در اين مورد چاره اي بينديشه و اون هم اين فرجه رو داده بود.
    ما از لحظه اي كه اقاجون رفته بود هتل دلمون عين سير و سركه مي جوشيد و نگران بوديم كه اتفاقي ممكنه افتاده باشه. وقتي اقاجون برگشت از قيافه گرفته و اخم هاي پيشونيش فهميديم مشكلي به وجود اومده. مادربزرگ طاقت نياورد و پرسيد:«چي شده؟»
    اقاجون همين طور سرش ور پايين اناخته بود و دست گره كرده ش رو زير چونه ش گرفته بود. حرف مادربزرگ رو نشنيده گرفت و به سكوت خودش ادامه داد. بار دوم مادربزرگ با صداي بلند و لحني تندتر و عامرانه فرياد زد:«گفتم چي شده؟ نكنه براي شيدا مشكلي به وجود اومده؟ حرف بزن ديگه. تو كه ادم رو دق مرگ ميكني. چه بلايي سر اين دختره اومده؟» و در ادامه حرفش سرش رو رو به بالا گرفت و در حالي كه توام با گريه حرف ميزد ادامه داد:«خدايا خودت كمكش كن. خودت نجاتش بده. چقدر التماست كنم؟چقدر نذر و نياز كنم؟ ديگه خسته شدم.تو رو به حق جاه و جلالت يا شفاش بده يا ببرش. ابرو وحيثيت چندين و چند ساله مون رفت. اين چه عذابي بود كه به جونمون انداختي؟ اين چه سرنوشتيه؟»
    همين طور كه مادربزرگ داشت از خدا گله مي كرد اقاجون با عصبانيت فرياد زد:«بس كن زن. زبون به دندون بگير. راضي به رضاي خدا باش. اينقدر كفر نگو.»
    «خب اگه ميخواي كفر نگم بگو ببينم چي شده؟»
    «چي ميخواستي بشه؟ اعصاب مدير هتل رو به هم ريخته. روزي چند مرتبه ميره به دفتر كارش و از مستخدمين هتل شكايت ميك نه. با چند نفرشون درگير شده و به اونها ناسزا گفته. نسبت به بعضي از مشتري ها بدبين شده و گفته اينهايي كه اينجا مي ان جاسوسن. به مدير هتل تكليف كرده كه نبايد به اونها پذيرش بدي من خودم تمام اتاق هاي اين هتل رو رزرو مي كنم. توي رستوران هتل سر و صدا راه انداخته و همه رو متوجه خودش كرده. ابرو حيثيت مديرهتل رو برده. اون هم ميگه ديگه نمي تونم اين وضع رو ادامه بدم و خواسته كه با هتل تسويه حساب كنيم.»
    «خب تو چي گفتي؟»
    «چي مي تونستم بگم؟ گفتم دو سه روز ديگه به من فرصت بدين تا در اين مورد فكري بكنم.»
    «خب حالا ميخواي چيكار كني؟»
    «نمي ودنم. نمي دونم. اصلا فكرم كار نمي كنه. مگه خدا خودش يه نظري بكنه. از روزي كه اين بچه مريض شده همه چي به هم ريخته. هيچي سرجاش نيست. ديگه خوشحال و شاد نيستم. زندگي برام مفهموش رو از دست داده. خدا لعنت كنه مجد ور كه اين اتيش ور به جون ما انداخت.»
    «خب حالا مثل اينكه من بايد به تو دلداري بدم. خودت رو ناراحت نكن. تقدير اين بوده. راضي به رضاي خدا باش. ميگم چطوره يه مدت بفرستيمش مشهد پيش خواهرش ويدا؟ هم اب و هوايي عوض كرده و هم بالاخره محيط براش جديده.به ويدا هم خيلي علاقه منده. شايد در كنار اون قدري ارامش پيدا كنه.»
    اقاجون سرش رو بلند كرد و گفت:«فكر بدي نيست. موافقم.»
    اين پيشنهاد اقاجون رو از بن بستي كه توش گير افتاده بود نجات داد. به همين جهت بلافاصله گفت:«فردا صبح اول وقت ميرم راه اهن بليت ميگيرم و بعد ميرم هتل تسويه حساب ميكنمو شيدا رو مي ارم خونه. خودمون هم همراهش ميريم. مثل اينكه امام رضا بعد از چند سال ما رو هم طلبيده.»
    فرداي اون روز اقاجون رفت راه اهن بليت يك كوپه رو رزرو كرد و بعد رفت هتل. نزديك ظهر بود كه با مامان شيدا اومد خونه. مادربزرگ هم صبح زود بلند شد و تدارك ناهار مفصلي داد به اين نيت كه ظهر بخوريم و هم بقيه ش رو همراهمون ببريم. مامان هم از همون اول صبح بلند شد. بعد از خوردن صبحانه به سر و وضعش رسيد و ساكش رو جمع و جور كرد و امادگي خودش ور اعلام كرد. مامان خواهرش رو كه خاله من باشه خيلي دوست داشت و دلش براي دختر ملوس ويدا تنگ شده بود و از اينكه مي دونست بيست و چهار ساعت ديگه پيش اونهاست خيليخ وشحال بود. ناهار رو خورديم و بعد از مختصري استراحت توشه راه رو برداشتيم و به طرف راه اهن حركت كرديم. عمدا به ويدا نگفتيم تا اون رو يك مرتبه خوشحال كنيم. توي راه مادربزرگ براي اينكه عكس العمل مامان رو بدونه خيلي با احتياط موضوع اقامتش ور در مشهد مطرح كرد. خوشبختانه برخلاف انتظار خيلي راحت پذيرفت و از اينكه قرار شد با ويدا زندگي كنه ابراز خوشحالي كرد. فقط در اعتراضش به اقامت در هتل گفت:«اون هت چي بود من رو اونجا حبس كرده بودين؟ يه مشت جاسوس دور و برم رو گرفته بود. اونجا احساس خفگي مي كردم. پيشخدمت ها شب ها نميذاشتن من بخوابم. مدير بدجنس هتل به اونها دستور ميداد تا براي من ايجاد مزاحمت كنن.»
    مادربزرگ براي اينكه بحث رو عوض كرده باشه گفت:«خاطره، دختر ويدا، الان چه شكلي شده؟ دلم براش خيلي تنگ شده. فكر ميك نم به حرف افتاده باشه.»
    من هم از مادربزرگ پرسيدم:«خب براي نوه عزيزت چي خريدي؟»
    «يه عروسك خوشگل. خودت براي دخترخاله ت چي خريدي؟»
    «من هم يه گل سر قشنگ خريدم. فقط خداكنه موهاش بلند باشه و بتونه ازش استفاده كنه.»
    مادربزرگ رو به مامان كرد و گفت:«خاله خانوم تو چي خريدي براي خواهرزاده ت؟»
    «من چمدونم رو زير و رو كردم و يه قواره پارچه پيدا كردم كه به درد ويدا ميخوره. براي خاطره همون مشهد يه اسباب بازي ميخرم.»
    مادربزرگ گفت:«پس بايد قبل از اينكه به خونه شون برسيم بخري. بچه از در كه وارد شدي اگه اسباب بازي رو بدي دستش بيشتر خوشحال ميشه.»
    «اون هنوز خيلي كوچيكه. هنوز عقلش به اين چيزها نميرسه.»
    «اتفاقا خوب عقلش ميرسه. بچه ها گيرنده شون قويه. فرستنده ندارن. نمي تونن اونچه رو كه ميخوان به زبون بيارن.»
    پدربزرگ كه تا اون موقع ساكت نشسته بود گفت:«اگه حرفاتون تموم شد بلند شين غذاتون رو بردارين بريم رستوران قطار يه لقمه شام بخوريم.»
    مادربزرگ گفت ديگه حوصله رستوران رفتن نداريم. همين جا ميخوريم. فقط شما بلند شو چهارتا نوشابه بگير بيار.»
    اقاجون گفت:«بلندشين يه تكوني بخورين.بريم رو صندلي بنشينيم غذامون رو بذاريم رو ميز و مثل ادم حسابي ها بخوريم.» سپس رو كرد به ما و گفت:«نظرتون چيه بچه ها؟»
    من و مامان گفتيم:«بريم رستوران.»

    تا ص 122


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادربزرگ رو كرد به اقاجون و با اعتراض گفت:«خوب بلدي حرف خودت رو به كرسي بشوني. خيلي خب بلند شين بريم.»
    شام رو توي رستوران قطار خورديم و برگشتيم توي كوپه. مادربزرگ چون مي دونست سفر مدتي طول ميكشه ميوه هاي ته يخچال رو جمع كرده بود و با مقداري تخمه و شكلات به همراه خودش اورده بود و هميشه مي گفت اينجور چيزها تو سفر خيلي مي چسبه.خوراكي ها رو گذاشت وسط و گفت:«فقط تخمه خيلي نخورين كه رودل مي كنين»
    اون شب توي قطار خيلي خوش گذشت و اصلا گذشت زمان رو احساس نكردم. چون اقاجون كلي حرف زد و جوك گفت.حتي برامون با صداي لرزونش خوند و بعد من و مامان و مادربزرگ رو به حرف گرفت و سربه سر مادربزرگ گذاشت. با ياداوري زمان نامزدي ش، تعريف مي كرد كه چطور با استفاده از فرصت ها شيطنت مي كرده و با اين حرف ها كلي از دست اقاجون مي خنديديم. ساعت سه بعد از نصفه شب به خواب رفتيم. صبح وقتي از خواب بلند شديم قطار در ايستگاه مشهد متوقف شده بود. با خوشحالي وسايل و اثاث رو جمع و جور كرديم و با تاكسي به طرف خونه ويدا حركت كرديم.
    اقاجون زنگ خونه رو به صدا دراورد. ويدا جواب داد:«كيه؟»
    اقاجون قدري صداش رو عوض كرد و پاسخ داد:«لطفا باز كنين.» چند لحظه بعد ويدا رو رو باز كرد و تا چشمش به ما افتاد از خوشحالي فرياد زد:«واي خدي من.»و با همان صداي بلند شوهرش رو مخاطب قرار داد و گفت:«جمشيد بيا ببين كي اومده؟» سپس بازار ماچ و بوسه رواج پيدا كرد و همون دم در ورودي حال و احوالپرسي كرديم. ويدا ضمن اينكه اشك شوق رو از چشماش پاك مي كرد گفت:«خيلي خوشحالم كردين. اصلا فكرش رو نمي كردم. چند روز پيش خوابتون رو ديدم ولي فكر نمي كردم به اين زودي تعبير بشه. خيلي خوش اومدين. بفرمايين. جمشيد كمك كن وسايل رو ببر داخل.»
    ده روز مشهد بوديم. توي اين ده روز چند مرتبه به حرم رفتيم. هر دفعه كه مي رفتيم مادربزرگ دور از چشم ما خودش رو به ضريح نزديك مي كرد و چادر مشكي ش رو مي كشيد روي صورتش و از ته دل سوزناك گريه مي كرد و مي گفت:«خدايا همه مريض ها رو شفا بده. خدايا شيدا رو شفا بده. اگه من ابرو ندارم تو رو به ابروي اين اقا بچه من رو شفا بده. من هيچ ارزويي ندارم فقط همين. خدايا رحم به جووني ش كن. اي حضرت رضا تو از خدا بخواه. تو شفاعت كن. تو پيش خدا ابرو داري تو رو به جدت قسم... ضامن بچه من هم بشو اي ضامن اهو.» اينقدر مي گفت و گريه مي كرد كه از حال مي رفت و من كه اين رازو نياز اون رو با خدا و اما رضا شنيدم خيلي دلم براش سوخت.
    غير از حرم خيلي جاهاي ديدني مشهد رو ديديم. جمشيد، شوهر ويدا به خاطر ما چند روز از اداره ش مرخصي گرفت و هر روز ما رو با ماشين به جاهاي خوش اب و هوا و تفرجگاه هاي مشهد مثل كوه سنگي، وكيل اباد، طرقبه و شانديز مي برد. جاهاي ديدني ديگه مثل ارامگاه فردوسي، نادر، عطار، خواجه اباصلت، مسجدگوهرشاد و موزه استان قدس رضوي رو هم ديديم. ما چندين مرتبه به مشهد رفته بوديم ولي در هيچ سفري به اين اندازه بهمون خوش نگذشته بود.دليلش هم حال و احوال مامان بود.چون از وقتي كه او بيمار شده بود حال و روز ما به حال و روز اون گره خورد بود. خداروشكر توي مدت مسافرت هيچ رفتار ناشايستي ازش سر نزد. مي گفت و مي خنديد و سر به سر همه مي گذاشت. گاهي اوقات هم با شيطنت هاي كلامي مخصوص خودش همه رو مي خندوند.مادربزرگ بيشتر از همه خوشحال بود. چشمهاش از خوشحالي برق ميزد. هيچ وقت تا اين اندازه اون رو سرحال و شاد نديده بودم. وقتي هم كه مامان حالش بد ميشد درست برعكس مثل كوه غصه يك گوشه ساكت و بي حركت مي نشست و از خورد و خوراك مي افتاد. وقتي هم كه بهش مي گفتيم يه چيزي بگو حرفي بزن مي گفت:مچي بگم؟ حرفي براي گفتن ندارم.تازه اگه حرفي هم داشته باشم اين بغض لعنتي كه تو سينه م گوله شده مگه ميذاره؟وقتي كه شيدا حالش بد ميشه دلم اشوب ميهشو احساس مي كنم همه چيزم گم شده.حوصله هيچ كس رو ندارم.خدايا خودت بهش رحم كن. خدايا تو رو به حق ايه هاي قران خودت نجاتش بده...» ما هم وقتي اين درخواست اون رو كه با اه و ناله بود مي شنيديم دلمون از غصه پر ميشد.ولي تو اين مدت كه مامان حالش خوب بود روزي چند مرتبه دست هاي چروكيده ش ور به اسمون بلند ميك رد و از ته دل و با تمام وجود شكرگزاري مي كرد.
    روزها به سرعت سپري ميشد تا اينكه ده روز اقامتون در مشهد تموم شد.هر چنمد خاله ويدا و اقا جمشيد به بازگشت ما رضايتنمي دادند، با صارار اقاجون قرار شد اقا جمشيد زحمت تهيه بليت رو به عهده بگيره و روز يازدهم وسايل رو جمع كرديم و چمدون سفر رو بستيم. خاله ويدا و اقا جمشيد و مامان به منظور بدرقه همراهمون اومدن. چند دقيقه قبل از اينكه قطار حركت كنه خداحافظي كرديم. مادربزرگ در حالي كه اشك توي چشمش حلقه زده بود مرتبا به خاله ويدا سفارش ميكرد و مي گفت:مجون تو و جوت شيدا. تو رو خدا مواظبش باشي كه داروهاش رو به موقع بخوره و خواب و خوراكش منظم باشه. اگر هم خداي نكرده حالش بد شد به ما خبر بده.»
    قطار اماده حركت بود. سوار شديم و از داخل كوپه پشت پنجره قرار گرفتيم. مادربزرگ مجددا رو به خاله ويدا كرد و گفت:«شيدا رو به دست تو و هر دوتون رو به دست خدا سپردم.» قطار اهسته و اروم حركت كرد. مادربزرگ اه عميقي كشيد و نشست. در حالي كه غم سنگيني چهره اون رو پوشونده بود اهسته زير لب گفت:«جدايي چقدر سخته. خدا يار و ياورشون باشه.» بابابزرگ هم غمگين و گرفته بود اما نه به اندازه مادربزرگ. اون فقط سكوت كرده بود و با سبيل هايش ور مي رفت. من فكر كردم ادامه اين سكوت جايز نيست و بايد اون ها رو از اين حالو هواي غم الود بيرون بيارم. سر صحبت رو باز كردم و گفتم:«مامان اين چند روزه خيلي سرحال بود. مجال پيدا نكرد راجع به عشق مقدسش داد سخن بده. مثل اينكه گردش درماني بهتر از دارو درمانيه.»
    مادربزرگ با شنيدن حرف من شادابي به چهره اش بازگشت و با رضايت خاطر ضمن اينكه حرف من رو تاييد ميكرد گفت:«مادر اگه بدوني توي حرم چقدر ناله و لابه كردم و از خدا خواستم شفاش بده.حضرت رضا رو شفيع گرفتم و گفتم اگه حالش خوب شه تا زنده م هر سال همين موقع ميرم پابوسش»
    اقاجون سكوت رو شكست و با تبسمي به لب گفت:« مثل اينكه خيلي بهت خوش گذشته كه هر سال ميخواي بياي. مسافرت خرج و مخارج داره.»
    مادربزرگ با اينكه ميدونست اقاجون شوخي ميكند گفت:«معلومه كه بهم خيليخ وش گذشته. خدا كنه ادم هميشه پولش رو براي زيارت خرج كنه نه دوا و دكتر.»
    خلاصه در طول راه از هر دري سخن گفتيم و ياد روزهاي گذشته كرديم. مادربزرگ و اقاجون عقيده داشتن اين زيارت و تفريح خيلي به دلشون نشسته. چند ساعتي از حركت قطار گذشته بود. شامي رو كه ويدا برامون اماده كرده بود خورديم. احساس كردم اقاجون و مادربزرگ بر خلاف اومدن كه خيلي سرحال بودن، دل ودماغ درستي ندارن. بهتر ديدم كه استراحت كنن. چراغ كوپه را خاموش كرديمو سه تايي خوابيديم. صبح كه بيدار شديم تا صبحونه خورديم رسيديم تهران و برگشتيم سر خونه و زندگيمون.
    خاله ويدا تقريبا هفته اي يك بار از حال و احوال مامان گزارش ميداد و خوشبختانه نتايج رضايت بخش بود. تا اينكه خبردار شديم خاله ويدا سفر حج نصيبش شده و چند روز ديگه عازم مكه ست. مادربزرگ ميخواست در فاصله اي كه خاله ويدا در سفره به مشهد بره ولي از طرف ديگه ملاحظه اقاجون و من رو كرد و منصرف شد. با وجود اينكه مي دونست اقا جمشيد و خدامتكاراشون كه از دختر كوچولوشون نگهداري ميكنن خيلي مهربونن و حداكثر تلاششون رو در مراقبت از مامان ميكنن دلش شور ميزد و نگران بود.

    پايان فصل 6 و ص 126


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7_سوء ظن

    گرچه ديوانگي از جانب ما رفت ولي
    فتنه ها زير سر سلسله موي تو بود
    ده روز از مسافرت خاله ويدا گذشته بود كه يك روز خود مامان زنگ زد و با مادربزرگ صحبت كرد. همين طور كه صحبت كرد ديدم چهره اش در هم فرو رفت و رنگش عين گچ سفيد شد و تا چشمش به من افتاد با دستش روي دهني گوشي تلفن رو گرفت و گفت:«خدا مرگم بده. باز حالش بد شده.» دومرتبه دستش رو برداشت و به صحبتش با مامان ادمه داد :«نه شيدا جون، اقا جمشيد شوهر خواهرته. اون و صديقه خانوم تو رو دوست دارن. نه عزيزم اين كار رو نمي كنن.»...«چي كار كردي؟ خدا مرگم بده، اخه چرا؟»...«نه مامان، مگه ممكنه؟ خب حالا خودت رو ناراحت نكن. مي خواي بياي تهران؟»... «خيلي خب. در اولين فرصت باشه. خداحافظ...» گوشي تلفن رو گذاشت و سرش رو با دست گرفت و شروع كرد به گريه كردن. من هم دلم شور افتاد و نگران شدم. از حرف هايي كه مادربزرگ اينور ميزد احساس كردم اتفاقي افتاده.رفتم جلو و دست هاي مادربزرگ ور از رو سرش گجدا كردمو توي دست خودم گرفتم و گفتم:«چي شده؟ تو رو خدا بگو چي شده؟»
    مادربزرگ گفت:«چي مي خواستي بشه؟دوباره حالش بد شده. به اقاجمشيد و صديقه خانم بدبين شده.با صديقه خانوم كتك كاري كرده. ميگه توي غذا زهر ريخته. خيلي ناراحت بود و مي گفت ديگه نمي خواد مشهد بمونه. ميخ واد بياد تهرون... خدايا اين چه بلايي بود به جون بچه م افتاد؟ الهي خير نبيني مجد اين بلا رو تو به جون بچه م انداختي....»
    در حالي كه خودم هم ناراحت بودمو اشك مي ريختم، اشك هاش رو پاك كردمو صورتش رو بوسيدم و گفتم:متوكل به خدا كنه. انشالله خوبم يشه. ديگه گريه نكن.»
    در حالي كه همچنان گريه مي كرد ادامه داد:«مگه ميشه گريه نكرد؟ بچه م مثل يه فرشته بود. داشت زندگيش رو مي كرد.چقدر عزت و احترام داشت.» بعد چشم دوخت تو چشم هاي من و گفت:«تقصير باباته. اون باعث و باني اين مصيبت شده. الهي كه اين درد بيفته تو جون خواهرهاش. اونها هم مقصر بودن. اين خونواده عجب نوني گذاشتن تو كاسه ما.»
    خيلي بي تابي مي كرد. رفتم يه ليوان اب اوردم. كلي قربون صدقه ش رفتم تا يه قلپ اب خورد. قدري اروم شد. من خدا خدا ميك ردم كه اقاجون پيداش بشه و ترتيبي بده تا مامان بياد تهرون. ديگه موندنش صلاح نبود.
    ساعتي گذشت. اقاجون اومد و ماجرا رو براش تعريف كرديم. پيرمرد دستپاچه شد و فوري تلفن رو برداشت و زنگ زد مشهد. با اقا جمشيد صحبت كرد و گفت خودت با اولين پرواز شيدا رو بيار تهرون و بعد خداحافظي كرد.
    صبح روز بعد اقا جمشيد و صديقه خانوم به اتفاق مامان اومدن تهران. تا از در وارد شد و چشمش به مادربزرگ افتاد عين بچه هاي سه چهار ساله خودش رو انداخت تو بغل مادربزرگ و شروع كرد به گريه كردن. بعد اشك هاش رو پاك كرد و من رو بغل كرد و بوسيد و عين ادم هاي وحشتزده نشست رو مبل و سكوت كرد. خيلي بي حال و اشفته بود. مادربزرگ رو كرد به مامان و گفت:«چي شده؟باز كه عصباني شدي. چرا عزيزم خودت رو انقدر ناراحت مي كني؟ اين دفعه ديگه علت چي بود؟»
    مامان در حالي كه هنوز اخم هاش در هم بود و عصباني به نظر مي رسيد در پاسخ سوال مادربزرگ گفت:مهمه تون گذاشتين رفتين. ويدا خانوم هم كه رفت. اقا جمشيد و دصيقه خانوم دست به يكي كردن ميخواستن من رو از بين ببرن.»
    مادربزرگ گفت:«اينها همه خيالاته مادر، اقاجمشيد و صديقه خانوم كه دشمن تو نيستن. اونها همه تو رو دوست دارن. خب حالا بلند شو ابي به دست و صورتت بزن برو تو اتاق پشتي و بگير بخواب تا خستگي ت در بره. بلند شو.»
    مامان بلند شد و رفت كه بخوابه. اقاجون اقا جمشيد رو صدا كرد توي سالن پذيرايي. من و مادربزرگ هم رفتيم و نشستيم و منتظر مونديم تا از زبون اقا جمشيد همه چيز رو بشنويم. اقا جون گفت:مچه طورين با زحمت هاي ما؟»
    اقا جمشيد گفت:«اختيار دارين. چه زحمتي؟»
    «مثل اينكه شيدا خيلي شما رو اذيت كرده. از اين بابت شرمنده ايم.»
    «عذر ايشون موجهه اقاجون. دست خودش نيست. اون لحظه اي كه كاري رو انجام ميده يا حرفي رو ميزنه واقعا خودش نيست. نه من و نه شماو نه هيچ كس ديگه نبايد از رفتار اون ناراحت بشيم. شيدا خانوم رو ما قبلا هم ديده بوديم و مي شناسيم. اين همون شيدا خانومه. فقط حالا مريض شده و همه م بايد با توكل به خدا تمام تلاشمون رو بكنيم تا خوب بشه. »
    اقاجون گفت:«من از اينكه شما انقدر خوب حال شيدا ور درك ميك نيد ممنون و متشكرم. حالا تعريف كن ببينم چي شده؟ چيكار كرده؟»
    «هيچي يكي و روز بعد از اينكه ويدا به سفر رفت حالش تغيير كرد. كم حرف و كم غذا شد. فكر ميك نم داروهاش رو به موقع نميخ ورد. بعضي وقت ها با خودش حرف ميزد. به صديقه خانوم تغيّر مي كرد. يه روز ظهر ديدم صداي جيغ صديقه خانوم بلند شد. هراسون رفتم وديدم كه شيدا خانوم موهاش سر صديقه خاونم رو گرفته تو دستش و با دست ديگه ميزنه تو دل و پهلوش. ماشالله زورش هم زياد بود. من با هزار مكافات صديقه رو از تو دستش خلاص كردم. حالا بقيه ماجرا رو از زبون صديقه خانوم بشنوين.»

    تا ص 130


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همه نگاه ها به طرف صديقه خانم متوجه شد و منتظر بوديم كه صحبت كنه ولي صديقه خانم با قيافه اي محجوب و ارام سكوت كرده بود. مثل اينكه منتظر بود تا اقاجون اجازه بده و حرف بزنه. اقاجون رو كرد به صديقه خانم و گفت:«خب تعريف كن چي شد كه شيدا اون روز اين بساط رو به پا كرد؟ تمام ماجرا رو از اول بگو.»
    صديقه خانم بالاخره شروع كرد به صحبت كردن و گفت:"راستش رو بخواين از همون روزي كه ويدا خانم رفتن حج، شيدا خانم رفتن تو فكر و خيال. يه چيزهايي مي نوشتن و بعضي موقع ها با خودشون حرف ميزدن. اصلا به من محل نمي ذاشتن. هر چي بهشون مي گفتم براتون چاي بيارم، ميوه بيارم، جواب نمي داد و چشم غره مي رفت. من پيش خودم گفتم شايد كار بدي كردم يا حرف بدي زدم كه ناراحت شدن و با من قهر كردن. ازشون عذرخواهي كردم ولي محل نذاشتن. غذا كه براشون مي بردم نمي خوردن فقط نون خالي ميخوردن با اب. ميوه رو خودشون از تو ظرفشويي برميداشتن و با سيم ظرفشويي و صابون مي شستن و بعد مي خوردن. بعضي وقت ها خود به خود مي خنديدن. خب من مي دونستم كه ناراحتي اعصاب دارن و قرص مي خورن. براي همين من هيچي نمي گفتم. تا اون روز كه براشون سفره پهن كردم و غذا كشيدم گذاشتم تو دوري و اوردم سر سفره. با تغيّر گفتن:«تو غذاي من چي ريختي؟»
    من كه اول متوجه منظورشون نشده بودم با سادگي گفتم:«همه چي.»تا گفتم همه چي كاسه و بشقاب و پارچ و ليوان رو زدن شكستن و غذاها رو ريختن و بلند شدن موهاي من رو گرفتن و با مشت و لگد زدن تو سر و صورت و دل و كمر من، كه ديگه جيغ كشيدم و اقا جمشيد اومدن و من رو با هزار مكافات از دست شيدا خانم خلاص كردن. بعدش هم كه به اقا جمشيد مي گفتن:«تو جنايتكاري. تو به اون گفتي كه غذاي من رو مسموم كنه.» من تازه فهميدم كه اون موقع كه گفتن تو غذاي من چي ريختي منظورشون چي بوده. بعدش هم به ما گفتن:«اخه چرا شما يه زن مومن و نجيب رو كه گناهش داشتن يه عشق مقدسه مي خواين از بين ببرين؟من اگه بخوام از قدرتم استفاده كنم همه شما رو نيست و نابود مي كنم. همه شما رو تبديل به خاكستر مي كنم. من نظر كرده هستم. من متبركم. شما نادانين. نمي دونين كه من كي هستم و چه قدرتي دارم وگرنه اينقدر من رو اذيت نمي كردين و براي من نقشه نمي كشيدين.» از همون ساعت رفت توي اتاق و در رو به روي خودش بست. ما هر چي در ميزديم كه نون و ابي بهش بديم در رو باز نمي كرد. امروز اقاجمشيد كلي با شيدا خانوم حرف زد. اصلا گوش نميداد. اخرش قسم خورد كه ميخواد ببردش تهران. بليت هواپيما رو از زير در نشونش داد تا راضي شد در رو باز كنه و بياد فرودگاه. از فرودگاه تا خونه شما هك يه كلمه حرف نزده. نه با من نه با اقا جمشيد."
    مادربزرگ در طول مدتي كه اقا جمشيد و صديقه خانم صحبت مي كردن بي صدا گريه مي كرد. اقاجون هم بعد از شنيدن ماجرا اهي كشيد و مدتي سكوت كرد و بعد گفت:«الهي شكر، راضي به رضاي توام.» سپس رو كرد به اقا جمشيد و گفت:«عقلم به جايي نميرسه. نمي دونم چيكار كنم.»
    اقا جمشيد گفت:«حق داري اقاجون. مشكل بزرگيه. مي فهمم چي ميگي.هر كي جاي شما بود همين وضع رو داشت. شايد هم بدتر. ولي در هر صورت بايد فكري كرد چون ادامه اين وضع درست نيست و سلامتي همه افراد خانواده به خطر مي افته. من از ترس اينكه يه وقت تو هواپيما مشكلي به وجود بياره با نظر دكتر دوتا قرص رو پودر كردم ريختم توي ابميوه و بهش دادم. علت اينكه بي حاله فكر مي كنم مربوط به همون قرص ها باشه.»
    اقاجون گفت:«يه مدتي خوب شده بود. اميدوار شده بوديم ولي مثل اينكه اين اميدواري بي حاصل بود.»
    همين طور ك اقاجون مشغول صحبت بود چشم هاش به طرف اتاقي كه مامان توي اون خوابيده بود چرخيد و گفت:«بيدار شد. داره مي اد اينجا. خدا به خير بگذرونه.»
    همه ناخوداگاه نگاهشون متوجه مامان شد ولي سريع سرشون رو برگردوندن تا اون متوجه نگاه ها نشه. همه سكوت كرده بوديم و نفس هامون تو سينه حبس شده بود. منتظر بوديم ببينيم چه اتفاقي مي افته. مامان اومد جلو، همه رو يكي يكي ورانداز كرد و بعد ضمن اينكه به اقاجمشيد و صديقه خانوم اشاره مي كرد اقاجون رو مخاطب قرار داد و با فرياد گفت:«بگو از اينجا برن بيرون. اينها جنايتكارن. قاتلن. همين ها ميخ واستن من رو بكشن.»
    مادربزرگ از جاش بلند شد و مامان رو گرفت تو بغلش و اروم گفت:«شيدا جون اين اقا جمشيد شوهر خواهرته. شوهر ويدا. اون هم كه صديقه خانوم خدمتكارشون. مگه ميشه اينها قصد جون تو رو داشته باشن؟ قاتل كيه؟ جنايتكار چيه؟ مامان چرا تو اين قدر خودت رو اذيت مي كني؟ دل ما رو هم خون كردي. تو رو خدا اروم بگير. من دارم از غصه دق مي كنم.»
    حرف مادربزرگ كه تموم شد اون رو كنار زد و مجددا رو به اقاجون كرد و فرياد زد:«گفتم بگو برن بيرون از اين خونه.»
    اقاجون گفت:«بسيار خب الان ميرن انقدر داد و فرياد نكن دخترم. اروم بگير در و همسايه ها صدات رو ميشنون و فكر مي كنن چه خبر شده.»سپس اقاجون رو كرد به اقا جمشيد و صديقه خانوم و گفت:«شما بلند شين برين خونه منير خانوم استراحت كنين تا ببينم چه كار بايد بكنيم.»

    تا ص 133


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اقا جمشيد و صديقه خانوم بلند شدن و ساكشون رو برداشتن و خداحافظي كردن و رفتن. بعد از رفتن انها به اصرار مامان مادربزرگ كه خيلي نگران و مضطرب بود به اقاجون گفت:«بلند شو يه كاري بكن.»
    «چي كار بكنم؟»
    «زنگ بزن دكتر بياد شيدا رو ببينه. دوا درمونش كنه. اينطوري كه نميشه دست روي دست بذاريم.بعد هم با دكتر مشورت كن ببين براش چي كار كنيم. من نگرانم يه وقت خداي نكردي بلايي سر خودش بياره.»
    اقا جون از جا بلند شد و به دكتر تلفن كرد. قرار شد دكتر ساعت پنج بيا خونه. بعدازظهر ساعت پنج بود كه دكتر اومد. مامان رو ويزيت كرد و براش نسخه اي نوشت و گفت:«داروي اين نسخه رو همين الان از داروخانه تهيه كنين. بايد با اين دارو چند ساعتي بخوابه. شيدا خانوم از بي خوابي كلافه ست. اون بايد خوب بخوابه. مثل اينكه چند شبه نخوابيده. سه امپول و سه قرص براشون تجويز كردم. سعي كنين داروهاش رو به موقع بخوره.»
    اقاجون بعد از صحبت هاي دكتر بلافاصله رفت داروها رو گرفت و اورد. دكتر امپول خواب اور رو به مامان تزريق كرد. اقاجون از دكتر پرسيد:«علت اينكه دوباره حال شيدا بد شده چي ميتونه باشه؟»
    دكتر گفت:«فكر و خيال زياد و در نتيجه اون بي خوابي. اينگونه بيماران با فكر و خيال و توهماتي كه براي خودشون ايجاد مي كنن در حقيقت اميد و ارزو رو كه انگيزه زندگيه در خودشون از بين مي برن. از طرف ديگر بي خوابي و بي غذايي هم باعث مي شه كه به اين حال و روز بيفتن. خواب و ارزو كه از ادم گرفته بشه ديگه اون ادم يك ادم نرمال نيست.»
    اقاجون پرسيد:«اقاي دكتر به نظر شما ما چه بايد بكنيم؟ تكليف ما با اين دختر چيه؟ اينجوري كه نميشه.هر چند وقت يه مرتبه الم شنگه به پا كنه، ابروريزي كنه و اعصاب همه رو به هم بريزه. باور كنين با اين كارهاش ما رو هم مريض كرده و هميشه در يه حالت نگراني به سر مي بريم.»
    دكتر گفت:مبه نظر من بهترين راه اينه كه بستري بشه.»
    اقاجون گفت:«اخه نمي خوايم تو بيمارستان رواني بستري بشه. خودتون كه بهتر مي دونين. همه فاميل مي فهمن. متاسفانه توي اين مملكت هر كسي كه كمترين مشكل روحي داشته باشه و به دكتر روانپزشك مراجعه كنه بلافاصله مارك ديوونگي رو به خودش و خوانواده ش ميزنن و از اون لحظه به بعد همه نگاه ها و رفتارها نسبت به اون خونواده عوض ميشه و بعد به طور احمقانه اي دلسوزي مي كنن. در صورتي كه در جوامع ديگه هر كسي بدون هيچ ننگ و عاري يه روان پزشك رو به عنوان مشاور روحي و رواني براي خودش انتخاب ميكنه و قبل از اينكه كارش به جاهاي باريك بكشه خودش رو به موقع درمون مي كنه.»
    «خب پس مثل دفعه گذشته بفرستينش بره در يكي از بيمارستان هاي لندن بستري بشه. پسرهاش هم كه اونجا هستن.مي تونن بهش كمك كنن.»
    اقاجن گفت:«چاره اي نيست. بايد همين كار رو بكنيم. راستي دكتر چطوره دوباره توي يه هتل پانسيون بشه. شما مصلحت مي دونين؟»
    «اتفاقا بزرگترين اشتباه شما اين بوده كه ايشون رو توي يه هتل پانسيون كردين. ادم يه بيمار رواني رو كه توي هتل نگهداري نمي كنه. توي بيمارستان اين حسن رو داره كه به هر صورت كنترل و نظارتي رو اعمالش ميشه و وادار ميه داروهاش رو به موقع بخوره و خوابش منظم ميشه و اگه هم بي خوابي داشته باش بالاخره دكتر كشيك براش دارو تجويز مي كنه. از همه مهم تر اگه دچار تحريكاتي بشه و سرو صدا ايجاد كنه توي بيمارستان عاديه و كسي تعجب نمي كنه ولي توي خانه يا محيط هتل از ديد همسايه ها و مشتري هاي هتل جالب نيست و خودتون بيشتر اذيت مي شين. در هر صورت من پانسيون شدن در هتل رو اصلا صلاح نمي دونم. بايد مدتي در بيمارستان باشه تا بيماريش كنترل بشه. بعد با دُز داروي نگهدارنده بتونه در محيط خونواده زندگي كنه. اون هم به اين شرط كه داروهاش رو به موقع بخوره و حداقل هر سه هفته يك بار ويزيت بشه.»
    اقاجون گفت:«قبلا هم كه پانسيون شده بود ما سر خود اين كار رو نكرديم. با مشورت يه روان پزشك ديگه بود.»
    «خب هر پزشكي شيوه درماني خاص خودش رو داره. من نظرم همينه كه خدمتتون عرض كردم...خب فعلا خداحافظ.اگه مورد خاصي بود به من زنگ بزين سعي مي كنم در اسرع وقت ببينمش.»
    اقاجون بعد از صحبت هاي دكتر همچنان توي فكر بود و به نظر مي رسيد خيلي كلافه ست ولي به روي خودش نمي اورد.چند مرتبه طول اتاق پذيرايي رو قدم زد و نشست روبروي ما و از مادربزرگ سوال كرد:«شيدا كجاست؟»
    «توي اتاق نشسته و يه بند داره گريه مي كنه.»
    «چرا؟»
    «حرفش اينه كه ميگه دلم براي شايان و شادان تنگ شده. خب با دكتر صحبت كردي؟ نظرش چي بود؟»
    «دكتر نظرش اينه كه بايد بيمارستان بستري شه. ميگم چطوره دوباره بفرستيمش بره لندن. هم بچه هاش رو ببينه و هم يه مدتي اونجا تحت نظر دكتر باشه.»
    «هر طور صلاح مي دوني. فكر بدي نيست. شايد ديدن بچه ها خودش باعث بشه ارامش پيدا كنه. از طرفي شيوا هم مدتي كلاس نداره و مي تونه همراهش بره. توكل به خدا. شايد اين دفعه موثر واقع بشه. اما اينجا اگه بفرستش بيمارستان همه دوست و اشنا و فك و فاميل در جريان قرار مي گيرن و براي همه بايد توضيح بيديم كه چي شده چي نشده.»
    بالاخره اقاجون و مادربزرگ بعد از مشورت فراوون به اين نتيجه رسيدن كه مامان رو دوباره راهي لندن كنن.


    پايان فصل 7 و ص 138


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل8_پرواز به لندن

    حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
    كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار

    از فردا اون روز اقاجون رفت دنبال كارهاي مربوط به ويزا و تهيه بليت. مامان هم وقتي با خبر شد كه قراره مجددا به لندن بره خيلي خوشحال شد و تو پوستش نمي گنجيد. از اون حال افسردگي به كلي خارج شد و مثل مرده اي كه جون بگيره از اين رو به اون رو شد. براي رفتن روزشماري مي كرد و همه ش از شايان و شادان حرف ميزد. اقاجون ترتيب همه كارها رو داد و ما هم ساك و چمدون سفر رو بستيم و اماده ي پرواز شديم.
    پرواز به موقع انجام شد و توي فرودگاه لندن به زمين نشست.شايان و شادان به اتفاق ايزابل به استقبال ما امدند. ايزابل دسته گل زيبايي رو كه در دست داشت به مامان داد و به اون خير مقدم گفت. مامان با ديدن بچ ها به وجد امده بود و سر از پا نمي شناخت.اشك شوق توي چشم هاش حلقه زده بود و از اينكه توانسته بود دوباره بچه ها رو ببينه خدارو شكر مي كرد. بعد همگي به طرف خونه شايان حركت كرديم. قدري استراحت كرديم و در فرصتي چشم مامان رو دور ديدم و علت مسافرت مامان رو به لندن از سير تا پياز براي شايان و شادان تعريف كردم.طبيعي بود كه بعد از شنيدن ماجرا ناراحت شدن ولي به خاطر مامان حفظ ظاهر كردن و به روي خودشون نياوردن. شايان و شادان نظرشون اين بود كه مامان در اولين فرصت ويزيت بشه و به همين جهت فرداي اون روز به اتفاق به مطب همان دكتري كه قبلا مامان رو ويزيت كرده بود مراجعه كرديم.
    قبل از اينكه دكتر مامان رو ويزيت كنه من علاقه مند بودم دكتر رو ببينم و شرح مختصري از اونچه رو كه براي مامان روي داده به اطلاعشون برسونم. به همين جهت موضوع رو با منشي دكتر درميون گذاشتم و اون خم همكاري لازم رو در اين مورد كرد. وقتي وارد اتاق شدم دكتر بلافاصله من رو شناخت و از پشت ميزش به قصد اداي احترام بلند شد و بعد احوالپرسي جوياي حال مامان شد. من توضيح دادم كه اون توي اتاق انتظار به اتفاق برادرم نشسته و منتظره كه خدمت برسه. سپس اتفاقاتي رو كه افتاده بود براي دكتر تعريف كردم. وقتي صحبت هاي من تموم شد دكتر مامان رو به حضور پذيرفت. وقتي مامان از در وارد شد دكتر دوباره از پشت ميزش بلند شد و مانند دوتا دوست كه سال ها از هم دور بودن كلي با هم خوش و بش كردن. سپس دكتر سوالايي از مامان كرد و او هم پاسخ داد. بعد هم نسخه اي نوشت و به دست من داد و اضافه كرد فعلا نيازي به بستري شدن نداره فقط سعي كنين داروهاش رو به موقع بخوره و هفته بعد در همين روز براي معاينه مجدد مراجعه كنه. از دكتر تشكر و خداحافظي كرديم. سر راه نسخه رو پيچيديم و اومديم خونه. مامان شاد بود و مرتب مي خنديد. خنده هاش طبيعي نبود. هر مطلبي كه من مي گفتم مي خنديد در صورتي كه موضوع اصلا خنده دار نبود. اين حالت قدري من رو نگران كرد و همه ش فكر مي كردم نكنه دوباره حالش بد بشه. احساس دلشوره مي كردم. سعي كردم سرم رو با ديدن تلويزيون گرم كنم. مامان هم تصميم داشت از مواد خوراكي اي كه اورده بود استفاده كنه و غذايي بپزه. از شايا سوال كرد:«چي دوست داري درست كنم؟»
    شايان بدون تامل گفت:«قورمه سبزي، زرشك پلو و فسنجون.»
    مامان گفت:«ماشاالله به اين اشتها. چون الان وقت كمه فقط زرشك پلو درست مي كنم كه وقت كمي مي گيره. بعدش هم چن جور غذا مزه نميده، هر روز يه غذا.»
    مامان همين طور كه مشغول تهيه غذا بود گفت:«راستي شيوا مي خواستم يه خواهشي ازت بكنم.»
    گفتم:«خواهش چيه شما امر بفرمايين مامان جون.»
    مامان گفت:«مي خواستم يه روز مقداري ميوه و شيريني بگيريم و بريم بيمارستاني كه من چند روز اونجا بستري بودم.دلم ميخواد مريض ها و پرستارها رو ببينم. فكر مي كنم تعداد زيادي از مريض هايي كه بستري بودن اونجا باشن.مطمئنم كه با ديدن من خوشحال ميشن.»
    نمي دونم چرا دلم يكباره لرزيد و نگران شدم ولي به خاطر اينكه به درخواستش پاسخ مثبت داده باشم گتم:«باشه فردا خوبه؟»
    «اره موافقم.»

    تا ص 142


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فرداي اون روز مامان مثل اينكه بخواد به يه مهموني مجلل يا به عروسي بره، شيك ترين لباسش رو پوشيد، خودش رو هفت قلم ارايش كرد، عطر و ادكلن زد و اماده شد. مدت ها بود كه مامان به اين صورت به خودش توجه نكرده بود. خيلي خوشگل شده بود. به نحوي كه واقعا جلب توجه مي كرد. ارايشش كه تموم شد اومد رو به روي من ايستاد و با غروري حاكي از اطمينان گفت:« خوشگل شدم؟»
    با نگاه تحسين اميزي سر تا پاش رو ورانداز كردم و گفتم:« اوه.. كي ميره اين همه راه رو. خوش به حال خودم كه مامان به اين خوشگلي دارم.»
    شادان هم اومد جلو و گفت:«اوه... مردم چه خوشگل شدن!» او هم مامان رو بوسيد و كلي ازش تعريف كرد. قيافه شادابي پيدا كرده بود و خيلي سرحال به نظر مي رسيد. من هم لباس پوشيدم و اماده شدم. سپس راه افتاديم. قبل از اينكه به بيمارستان برسيم، بين راه مقداري ميوه و شيريني خريديم.
    همين كه وارد بخش شديم، يكي دوتا از مريض هايي كه قبلا مامان رو ديده بودن، چشمشون بهش افتاد و از اين ديدار غير منتظره خوشحال شدن و براي اطلاع دادن به ساير بيماران به سرعت خودشون رو به داخل بخش رسوندن. طولي نكشيد كه همه مريض ها و پرستارها دور مامان حلقه زدن و عين نگين انگشتر اون رو در برگرفتن. كلي ابراز علاقه كردن و اين ابراز علاقه چنان صميمي و بي ريا بود كه هر بيننده اي رو تحت تاثير قرار مي داد. با اومدن مامان نظم بخش به هم ريخته بود. مريض ها اون رو مي بوسيدن و از سر و كولش بالا مي رفتن وبهش خوشامد مي گفتن. من همين جوري هاج و واج مونده بودم و از اين همه ابراز احساست اون هم از طرف كساني كه از نظر ما هيچي حاليشون نيست، در شگفت بودم.
    مامان با حوصله و اروم با تك تك اونها حرف زد و احوالپرسي كرد. من به اونها ميوه و شيريني تعارف كردم. يكي از پرستارها گفت:«از روزي كه شما از بيمارستان رفتين روزي نيست كه يادتون نكنن. شما از خودتون خاطره خوبي براي اونها به جا گذاشتين.»
    مامان در پاسخ گفت:« من هم متقابلا به اونها علاقه مندم و اومدن من به اينجا به همين دليله.»
    بعضي از بيماران از روي شيطنت و علاقه سر به سر مامان ميذاشتن. بعضي ها درخواست مي كردن كه فالشون رو بگيره. يكي از بيمان رو كرد به مامان و بدون مقدمه گفت:«خوش به حال شوهرت.»
    مامان براي اينكه منظور اون رو از اين گفته بودنه گفت:«چطور مگه؟»
    «خوب باهات كيف مي كنه.» و زد زير خنده.
    بقيه بيماران از اين حرف او خنديدن. من هم به شدت خنده م گرفت بود ولي سعي كردم خودم رو كنترل كنم. مامان در حالي كه تبسمي توام با شرم به همراه داشت زير لب گفت:«اي بي حيا» و سكوت كرد.
    يكي ديگه از بيماران كه ظاهرا در اونجا پانسيون بود و از جريان عشق مقدس مامان باخبر بود سوال كرد:«راستي به عشقت رسيدي؟»
    مامان چند لحظه تامل كرد تا براي سوال اون پاسخي پيدا كنه. بعد با لحني عارفانه گفت:« دوام عاشقي ها در جدايي ست. مهم اينه كه ادم عاشق باشه و در عشقش پايدار بمونه.»
    پرستاران ظاهرا از اين اظهار نظر مامان خوششون اومد و براش دست زدن. بقيه بيماران هم به تبعيت از پرستاران شروع كردن به دست زدن و هورا كشيدن. مامان هم با تكون سر از اونها تشكر كرد.
    اون روز چند ساعتي رو بين بيماران و پرستاران به سر برديم و باهاشون گفتگو كرديم. سپس با خداحافظي از اونها جدا شديم و به طرف خونه حركت كرديم. در بين راه همه ش توي فكر بود و قدري غمگين به نظر مي رسيد. من براي اينكه اون رو به حرف بيارم گفتم:«امروز روز خوبي بود، مگه نه؟»
    «اره.البته همه روزها خوبه. اين خود ماييم كه بعضي روزها رو خراب مي كنيم.»
    «خودمونيم مامان، امروز خوب جملات و كلمات قصار و حكيمانه اي تحويل مي دي. صحبتي هم كه توي بيمارستان كردي خيلي جالب بود. اونقدر كه همه برات دست زدن.»
    «من چيز مهمي نگفتم جز بيان واقعيت. اونها هم اين واقعيت رو تاييد كردن.»
    «اين بيماران هم عالمي دارن.»
    «همينطوره. مگه نشنيدي كه گفتن برو ديوونه شو، ديوونگي هم عالمي داره؟ فرق اينها با ادم هاي ديگه اينه كه حرف ها و كارهاشون بي شيله پيله س. توش دوز و كلك و تزوير و فريب نيست. بعضي موقع ما بعضي ها رو تحسين مي كنيم و بهشون احترام مي ذاريم. چون خوب بلدن بد باشن. به عبارتي خوب بلدن فيلم بازي كنن و اين رسم خوشايندي نيست كه متاسفانه در جامعه ما باب شده.»
    احساس كردم خيلي خسته ست. به همين جهت گفتم:« امروز خيلي فعاليت داشتي. نميخواي يه خرده استراحت كني؟»
    «چرا. خدا كنه خستگي هميشه جسمي باشه. با يه ساعت استراحت كردن برطرف ميشه. اين خستگي روحيه كه از تن ادم بيرون نميره و ادم رو داغون مي كنه.»
    «مال شما كه ايشالله جسميه.»
    بدون اينكه سرش رو بالا بگيره زيرچشمي نگاه پر معنايي به من كرد و پوزخندي زد كه يعني خودتي. من هم براي اينكه از رو نرفته و نگاهش رو بي پاسخ نذاشته باشم گفتم:«حداقل امروز رو ميگم. مگه خسته نشدي؟»
    دوباره با همون نگاه معني دار نگاهم كرد و گفت:«چرا خسته شدم.»
    به خونه كه رسيديم بالش و رو اندازي برداشت و همان وسط اتاق خوابيد. از شدت خستگي بعد از چند دقيقه به خواب عميقي فرو رفت. خود من هم خسته بودم. شايان و شادان هم خونه نبودن. فكر كردم من هم از فرصت استفاده كنم و بخوابم. وقتي بلند شدم دو ساعت بود كه خوابيده بودم. مامان هم هنوز گيج خواب بود. مشغول تهيه چاي بودم كه سر و كله شادان هم پيدا شد. اون هم خسته و تشنه، وقتي فهميد من مشغول دم كردن چاي هستم گفت:«ابجي شيوا دستت درد نكنه. هلاك يه ليوان چايي تازه دم بودم. مثل اينكه به موقع رسيدم.»
    از صداي شايان مامان هم بيدار شد و وقتي فهميد كه چهار ساعت خوابيده خيلي تعجب كرد و با لحني رضايت بخش گفت:«چه خوابي رفتم. بي هوش شدم.»
    هر كدوم يه ليوان چاي با چند برش كيك خورديم و به پيشنهاد شادان راهي پارك نزديك خونه شدي تا به ياد گذشته كه چندين مرتبه با مامان به اونجا رفته بوديم، قدم بزنيم. همين كه از در خارج شديم شايان و ايزابل هم رسيدن و به ما ملحق شدن. شادان رو كرد به شايان و ايزابل و گفت:مجاتون خالي. شيوا خانوم با يه چاي و كيك خوشمزه و به جا از ما پذيرايي كرد. كجا بودين انقدر دير اومدين؟»
    شايان گفت:«منتظر ايزابل شدم. بعدش بايد يه كمي خريد مي كردم اين شد كه دير شد.»
    شادان گفت:«خب ديگه. الوده ي زن و زندگي شدن مشكلاتي داره كه يكيش اينه.»
    مامان گفت:«خيلي هم دلت بخواد. چرا محاسنش رو نمي بيني؟»
    «خب ديگه من هم بچه شما هستم. مگه خودت بدبين نيستي؟»
    «من رو با خودت قياس نكن. مسئله من با شما فرق داره.»
    من از اينكه بحث داشت به جاهايي كشيده مي شد كه مصلحت نبود مداخله كردم و گفتم:«به عقيده ي من بدبيني اصلا درست نيست. چون همه از دور و بر ادم پراكنده ميشن. خوش بيني هم درست نيست چون باعث ميشه يه مشت فرصت طلب از ادم سو استفاده كنن. ادم بايد واقع بين باشه كه اسيب پذيريش به حداقل برسه.»
    شادان كه هميشه توي حرف زدن شيطنت مي كرد با كنايه گفت:« خانوم بفرمايين ببينم اين جملات و كلمات حكيمانه چگونه بهتون الهام شده؟»
    من براي اينكه جلوي زبون درازي شادان رو گرفته باشم به مطلبي كه حضرت مسيح گفته بود اشاره كردم و گفتم:«حضرت مسيح گفته انسان در زندگي نبايد همانند مار زهراگين باشه. چون انسان هاي ديگه از دور و برش پراكنده ميشن و همچنين نبايد مانند كبوتر ساده باشه چون انسان هاي ديگه اون رو فريب ميدن. بنابراين هر انساني بايد در زندگي تركيبي از خصوصيات مار و كبوتر رو با هم داشته باشه تا قضاوت ديگرون اين باشه كه فلاني خيلي باهوش و زيركه و كلاه سرش نميره ولي در عين حال مهربون و دوست داشتنيه. مفهوم شد اقا شادان؟»
    «حالا كه پاي حضرت مسيح رو وسط كشيدي، مفهوم شد.»
    همينطور كه گفتگو ميكرديم و قدم ميزديم ، رسيديم به كافه تريايي كه مجاور پارك بود. مامان خاطره اون روز براش تداعي شد و به شادان گفت:« يادته وقتي ايزابل نامزدت بود اينجا قهوه خورديم؟»
    «اره مگه ميشه خاطره به يادموندني روزهاي خوب گذشته رو فراموش كرد؟ اتفاقا چندين بار به اتفاق ايزابل اومديم اينجا و به ياد اون روز قهوه خورديم. الان هم فرصت خوبيه. با يه فنجون قهوه موافقين؟ همه مهمون من.»
    «معلومه كه موافقيم. نيكي و پرسش؟»
    همه به اتفاق قهوه اي خورديم و قدم زنان به طرف خونه برگشتيم. در بين راه من موضوع برگشت خودم رو با شايان در ميون گذاشتم و ياداوري كردم كه قراره كاري انجام بشه، تا وقت باقيه بايد از فرصت استفاده كنيم.
    تقريبا يك هفته به پرواز من باقي مونده بود. توي اين مدت هر روز با هم به تفريح و گردش مي رفتيم. حال مامان خوب بود. به نظر نمي رسيد كه مشكل خاصي داشته باشه. فقط خوابش زياد بود كه اون هم به خاطر داروهايي بود كه مصرف مي كرد. يك هفته به سرعت سپري شد و من اماده پرواز شدم. همگي همراه من اومدن و من رو تا فرودگاه بدرقه كردن. ته دلم براي مامان ناراحت بود. به همين جهت به شايان و شادان توصيه كردم كه بيش از پيش مراقب اون باشن و اگه خداي نكرده حالش بد شد، به موقع به دكتر اطلاع بدن و نذارن زياد تنها باشه. اونها هم به من اطمينان خاطر دادن و شايان به كنايه گفت:«مثل اينكه مامان ما هم هست. اينقدر نگران حالش نباش. ما سعي خودمون رو مي كنيم.»

    پايان فصل 8 و ص 148


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9_ ژانت و كارولين

    شكوه اي نيست ز طوفان حوادث ما را
    دل به دريا زدگان خنده به سيلاب زنند
    مدت سه ماه گذشت. در اين مدت تلفني از حال مامان خبر مي گرفتيم و شايان اخبار اميدوار كننده اي به ما مي داد. اوايل ماه چهارم بود كه متوجه شديم مامان حالش خوب نيست و دوباره افسرده شده و از دل و دماغ افتاده. مثل گذشته به كار خونه و آشپزي كردن علاقه نداره و بيشتر اوقات ميخ وابه. نسبت به ايزابل بسيار بدبين شده و چندين مرتبه با اون جر و بحث و يه مرتبه هم دعوا كرده. مامان مي گفت كه ايزابل مار خوش خط و خاليه كه فرزندش رو دزديده و اون رو طلسم كرده و با جادو جنبل بين اون و شايان جدايي انداخته. شايان هم به خاطر اينكه اين وضع ادامه نداشته باشه و اين حالت بدبيني از بين بره، تصميم مي گيره كه مامان رو در نزديكي خونه خودشون پيش دوتا خانوم انگليسي به نام هاي كارولين و ژانت كه تقريبا همسن و سال خودش بودن و ظاهرا تنها زندگي مي كردن، پانسيون كنه.ضمنا از دكتر براش وقت مي گيره و از ترس اينكه حالش بد نشه به طور مرتب هر هفته اون رو به دكتر مي بره. حدود دو ماه هم توي خونه اون خانم هاي انگليسي زندگي ميك نه و بعد با اونها هم ابش تو يه جوب نميره و نسبت به اونها هم بدبين ميشه. به شايان گفته بوده كه اين زنها هر دو جاسوسن و شبها نميذارن من بخوابم. ايزابل هم با اين دو نفر در ارتباطه و بهشون پول داده كه من رو از بين ببرن.
    يه شب كه شايان رفته بود به مامان سر بزنه مامان دچار توهم شده بود. به شايان گفته بود:« من هر شب موقعي كه ميخوام بخوابم، چون دشمن دارم در رو از داخل قفل مي كنم. سر شب كه خواب بودم يه مرتبه صدايي من رو از خواب بيدار كرد. اول فكر كردم خواب مي بينم. بعد كه خوب گوش كردم همون صدا رو شنيدم. كسي داشت با در ور مي رفت. بدون اينكه حركت كنم، رواندازم رو اهسته و اروم قدري كنار زدم پلك هام رو در حدي كه فقط بتونم ببينم باز كردم. اتاق تاريك بود و جايي رو نمي ديدم. فقط صدا رو مي شنيدم. بعد از اينكه چشمم به تاريكي عادت كرد، فقط به طرف در نگاه كردم. اينقدر با قفل در ور رفتن تا در باز شد. دو نفر بودن لباسهاشون تيره بود و براي اينكه شناخته نشن،روي سرشون جوراب كشيده بودن و به دستهاشون دستكش كرده بودن. اونها تصور مي كردن من خوابم در صورتي كه بيدار بودم. قلبم به شدت ميزد و نفسم بند اومده بود. تنم داشت مثل بيد مي لرزيد. از شدت ترس روح از بدنم داشت در مي رفت. خيس عرق شده بودم و فكر كردم دزد هستن. با خودم گفتم به جهنم. هر چي ميخوان ببرن. فكر كردم اگر سر و صدا بكنم ممكنه قصد جونم رو بكنن به همين جهت خودم رو زدم به خواب ولي از لاي پلكهام اونها رو مي ديدم. با هم حرف نمي زدن. با اشاره به هم حالي مي كردن. اصلا توجهي به وسايل خونه نداشتن. يكيشون يه كارد بلند دستش بود و كم كم داشت به طرف من مي اومد. داشتم قبض روح مي شدم. دوتايي اومدن بالاي سر من. اوني كه دستش خالي بود به اوني كه كارد دستش بود با حركت دست علامت داد كه بزن. اما اون كه كارد دستش بود انگشت اشاره ش رو به علامت سكوت به نوك بيني ش نزديك كرد و بهش حالي كرد كه نه. بعد كارد رو گذاشت روي ميز و يه بالش برداشت. من يه لحظه مي خواستم فرياد بزنم ولي اون پيش دستي كرد و بالش رو گذاشت روي صورتم .و خودش رو انداخت روي بالش من. هرچي تلاش مي كردم كه سرم رو از زير بالش خارج كنم نمي تونستم و اون همچنان فشار مي اورد. تصميم داشت كه كار رو تموم كنه. احساس كردم كه تا چند ثانيه ديگه بيشتر زنده نيستم. دست و پام رو به شدت حركت مي دادم كه احساس كردم اون يكي با دست هاش جفت پااهام رو گرفت و به زمين فشار داد. ديگه احساس كردم رمقي در بدنم نيست. در همين لحظه زنگ در اپاراتمان به صدا در اومد. تا صداي زنگ رو شنيدن هر دو وحشتزده پا به فرار گذاشتن و تو اومدي. اگه فقط چند لحظه ديرتر زنگ زده بودي الان من زنده نبودم.»
    شايان مي گفت همينطور يه ريز حرف ميزده و مثل جوجه مي لرزيده و اصلا به اون فرصت حرف زدن نمي داده. در اخر هم دست هاش رو بالا گرفته و گفته:«خدايا شكر، الهي شكر.» و ساكت شده. هر چي شايان بهش مي گفته:«مامان نترس. تو خواب ديدي. اصلا چنين چيزي نبوده.» باور نمي كرد. هر چي ميگفته:«من زنگ زدم. خانوم ژانت در رو باز كرد. شما هم در رو قفل نكرده بودي و من يه راست اومدم توي اتاق. شما هم خواب بودي. من خودم بيدارت كردم.» باور نمي كرد. هرچي دليل و برهان اورده و قسم و ايه خورده كه اين دوتا خانوم خيلي محترم و با شخصيت هستند و اصلا اهل چنين كارهايي نيستن و اين حركات ازشون بعيده، قبول نكرده. البته مي شه گفت حق داشته كه قبول نكنه. چون اصلا بيماري كه اسير توهمات خودشه، هيچ چيز رو باور نداره جز توهم خودش و طبيعيه كه تلاش شايان هم در اين مورد بي نتيجه بوده.
    روز بعد شايان با پزشك معالجش تماس مي گيره و تمام ماجرا رو براش تعريف مي كنه. توصيه دكتر معالج اين بوده كه در اولين فرصت بستري بشه ولي شايان كه نمي دونسته چه بايد بكنه و از طرفي هزينه بستري شدن در بيمارستان هم رقم قابل توجهي بوده و اون در اختيار نداشته، به منظور كسب تكليف زنگ ميزنه به اقاجون و ميگه:منگهداري از مامان مشكل شده و لازمه كه يه نفر هميشه مراقب اون باشه .با توجه به وضعيت ما كه صبجح ميريم بيرون و غروب مي اييم،نگهداري مامان براي ما غيرممكن شده.يا پول بفرستين يا ما به ناچار مامان رو بفرستيم تهرون.»
    اقاجون به شايان ميگه:« چند ساعتي لازمه تا ما راجع به اين موضوع فكر كنيم و تصميم بگيريم. بعد نتيجه رو به شما اطلاع ميديم.»
    اقاجون بعد از تلفن شاين در حالي كه به شدت پريشان و نگران شده بود، مادربزرگ رو صدا كرد. مادربزرگ تا چشمش به قيافه اقاجون افتاد فهميد كه مسئله اي پيش اومده. هنوز به اقاجون نرسيده، پرسيد:«چي شده؟»
    «شيدا حالش خوب نيست.»
    «خدا مرگم بده. باز دوباره حالش بد شده؟بلايي كه سرش نيومده؟»
    «نه چيزي نشده. مثل دفعات قبل بدبين شده و قرار نداره. شادان زنگ زده كه يا پول بفرستين تا توي بيمارستان بستري ش كنيم يا اينكه به ناچار بايد اون رو بياريم تهرون. من هم گفتم كه چند ساعت ديگه بهت خبر ميدم. حالا به نظر تو چيكار كنيم؟»
    «خب تلفن كن بگو بيارنش تهرون. همين جا يا توي خونه ازش نگهداري ميكنم و يا توي يكي از بيمارستانها بستري ش مي كنيم.»
    «اخه....»
    «اخه نداره. بذار هر طور ميخواد بشه. مردم هر چي ميخوان، بگن. من كه به خاطر حرف مردم نمي تونم بچه م رو از بين ببرم. جون بچه م رو كه از سر راه نياوردم. هزارون نفر مريض ميشن. يكي ش هم شيدا. وقتي خدا خواسته اينجوري بشه، چرا ما نخوايم؟»
    «نظر خودم هم همينه چون مسئله هزينه ش نيست. اون رو كه مجد خودش تقبل كرده. بنده خدا هر چي باشه ميده، حرفي نداره. مسئله بچه ها هستن. اونها فكرشون خراب ميشه و از كار و زندگي و تحصيل باز ميمونن.»
    اقاجون اين رو گفت و گوشي تلفن رو برداشت و بعد از نيم ساعت بالاخره موفق شد با شايان ارتباط برقرار كنه. اقاجون گفت:«در اولين فرصت بليت تهيه كنين. خودت يا شادان هم همراهش بياين. دوا و دارو هم با خودتون همراه داشته باشين كه اگه توي راه لازم شد ازش استفاده كنين. پول هم اگه كم و كسر دارين يه جوري تهيه كنين بعد كه اومدين اينجا بهتون ميدم. اگر هم به دري زدين و ديدين نشد برين سفارت يكي از دوستاي قديمي من به نام اقاي مستوفي اونجاست. اشنايي بدين اون كمكتون مي كنه.... خداحافظ ، به اميدديدار.» اقاجون گوشي رو گذاشت. در حالي كه فشار روحي سنگيني رو تحمل مي كرد، فقط از اومدن مامان به تهرون احساس رضايت داشت.
    شايان هم از اينكه قرار شد مامان به ايران برگرده خيالش راحت شد و براي اينكه خانوم ژانت و كارولين هم خيالشون راحت بشه موضوع برگشت مامان به ايران رو به اونها گفت و خواهش كرد اين دو سه روز ديگه هم مامان رو تحمل كنن و مراقبش باشن تا بليت و مقدمات سفر فراهم بشه.
    صبح روزبعد كه شايان و شادان از خونه بيرون ميرن سر راه به مامان سر ميزنن و سفارش لازم رو به خانوم ژانت و كارولين مي كنن و حتي شماره تلفن پزشك و شماره خودشون رو به اونها ميدن. با اينكه خانوم ژانت و كارولين توصيه شايان رو فراموش نكرده و مواقب مامان بودن، ساعت ده صبح متوجه ميشن كه شيدا توي اتاقش نيست. همه جا رو مي گردن و از همسايه هاي اطراف سوال مي كنن ولي اثري از اون پيدا نمي كنن. خانوم ژانت بلافاصله به شايان تلفن ميزنه و اون رو از فرار مامان اگاه مي كنه. شايان طفلك هراسان و شتابان خودش رو به اونجا مي رسونه و به كمك خانوم ژانت و كارولين و همسايگان همه اطراف رو مي گردن. شايان احتمال ميده كه توي پارك نزديك خونه باشه. همه جاي پارك رو مي گردن و اثري از او نمي بينن. احتمال ميده به كافه تريا رفته باشه، به اونجا هم سر ميزنه ولي اون رو پيدا نمي كنه. بعد به نزديك ترين اورژانس و درمانگاه اون حدود سركشي ميكنه، به احتمال اينكه شايد تصادف كرده و اون رو منتقل كرده باشن اونجا. ولي باز هم اثري نمي بينه.
    شايان خسته و درمونده دوباره برميگرده خونه و در حالي كه مايوس و نااميد نشسته بوده، شادان از راه ميرسه. حالت پريشان شايان رو كه مي بينه علت رو جويا ميشه. شايان موضوع رو تعريف ميكنه و توضيح ميده كه تو اين دو سه ساعت به هر جايي سر زده ولي مامان رو پيدا نكرده. شادان يه لحظه فكري به نظرش مي رسه و به شايان ميگه:« شايد رفته باشه اون بيمارستان رواني كه توش بستري بود.» شايان هم مثل كسي كه معمايي رو حل كرده باشه با خوشحالي حرف شادان رو تاييد ميكنه. بلافاصله سوار تاكسي ميشن و يم راست ميرن بيمارستان و از نگهبان در ورودي بيمارستان سوال ميكنن ولي مسئولان اونجا هم اظهار بي اطلاعي مي كنن. اونها متقاعد نميشن و خواهش ميكنن تا بهشون اجازه ورود به بخش رو بدن. مسئولان وقتي نگراني و بي تابي اونها رو مي بينن، بهشون اجازه ميدن كه به داخل بخش برن. شايان و شادان سراسيمه خودشون رو به داخل بخش ميرسونن و از پرستاران سوال ميكنن . اما اونها هم اظهار بي اطلاعي ميكنن و چون مامان رو مي شناختن از اين بابت اظهار تاسف ميكنن و به شايان و شادان دلداري ميدن كه نگران نباشن. شايان و شادان خيلي اميدوار بودن كه مامان رو توي بيمارستان پيدا كنن اما اميدشون به ياس تبديل شد. به سرعت به طرف خونه برميگردن و خدا خدا ميكنن كه در اين فاصله خبري از اون به دست اومده باشه.
    همين كه به خونه ميرسن خانوم ژانت با خوشحالي به شايان ميگه:« شيدا در اداره پليسه. سريعا خودتون رو به اونجا برسونين.» انها هم به سرعت به اداره پليس ميرن و سراغ مامان رو ميگيرن. يكي از افراد پليس اونها رو ب اتاقي راهنمايي ميكنه. همين كه در رو باز ميكنن و مامان چشمش به اونها مي افته از جا بلند ميشه و بغلشون ميكنه و سه تايي شروع ميكنن به گريه كردن. شايان رو ميكنه به مامان و ميگه:«مي دوني تو اين چند ساعت چه به روز ما اوردي؟ اخه چرا مامان جون از خونه اومدي بيرون؟ اون هم با اين سر و وضع. شما كه هميشه شيك و مرتب از خونه مي اومدي بيرون. ادم با پيراهن توي خونه و پاي برهنه كه نمياد توي خيابون. اصلا چي شد كه اومدي اداره ي پليس؟»
    مامان در حالي كه وحشتزده به نظر مي رسيده ، اهسته و در گوشي ميگه:«از دست اون دوتا جاسوس جنايتكار. اونها ميخواستن من رو بكشن. اگه فرار نكرده بودم شما الان مادر نداشتين. اونها اگه دستشون به شما هم برسه شما رو هم ميكشن.من ديگه با اونها زندگي نمي كنم. اونها خيلي بي رحم و خطرناكن. من اومدم اداره پليس و شكايت كردم. قراره دستگيرشون كنن و اونها رو به سزاي اعمالشون برسونن. پليس هم از اينكه من اونها رو معرفي كردم از من تشكر كرد.»
    شايان فقط به حرف مامان گوش مي كرده و مصلحت ندونسته كه اونجا و در اون شرايط با مامان صحبت كنه. فقط ازش خواسته كه به خونه برگرده. سپس به دفتر رييس پليس ميره تا به خاطر نگهداري و اطلاع به موقع ازشون تشكر كنه. رييس پليس به شايان ميگه:«شما چه نسبتي با ايشون دارين؟»
    شايان پاسخ ميده:«من فرزندشون هستم.»
    «خوشبختانه مشكلي به وجود نيومده ولي هميشه هم به خير نمي گذره. در اين مورد ميشه گفت شانس اوردين. اينگونه افراد جاشون توي خونه نيست و بايستي در بيمارستان بستري و زيرنظر پزشك باشن. ايشون يه بيمار روحيه و هر لحظه ممكنه حادثه اي براش به وجود بياد. بدبيني اون بسيار شديده. توصيه ميكنم اون رو در اولين فرصت به بيمارستان منتقل كنين.»
    «مامان قبلا بستري بوده و زير نظر پزشك معالجش به طور سرپايي درمان ميشه. چند روزيه كه دوباره حالش دگرگون شده و در حال حاضر هم مقدمات كار رو فراهم كرديم تا در اولين فرصت به ايران برگرده. در هر صورت از شما به خاطر توجهتون ممنونم.»
    شايان مامان رو از اداره پليس به خونه خودش ميبره و ديگه به خاطر بدبيني شديدي كه مامان به خانوم ژانت و كارولين داشته، اون رو پيش اونها نمي بره. ضمنان از شادان ميخواد كه تا روز پرواز به ايران دائم كنار مامان بمونه و تنهاش نذاره. خودش هم به دنبال تهيه بليت و ساير امور ميره و بالاخره براي خودش و مامان بليت مي گيره. شب قبل از پرواز هم به اقاجون زنگ ميزنه و اتفاقي رو كه افتاده تعريف مي كنه و ميگه به علت اينكه حال مامان رضايت بخش نيست از يكي از بيمارستان ها براش پذيرش بگيرن تا مستقيما از فرودگاه به بيمارستان منتقل بشه.

    پايان فصل 9 و ص 157


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/