همه نگاه ها به طرف صديقه خانم متوجه شد و منتظر بوديم كه صحبت كنه ولي صديقه خانم با قيافه اي محجوب و ارام سكوت كرده بود. مثل اينكه منتظر بود تا اقاجون اجازه بده و حرف بزنه. اقاجون رو كرد به صديقه خانم و گفت:«خب تعريف كن چي شد كه شيدا اون روز اين بساط رو به پا كرد؟ تمام ماجرا رو از اول بگو.»
صديقه خانم بالاخره شروع كرد به صحبت كردن و گفت:"راستش رو بخواين از همون روزي كه ويدا خانم رفتن حج، شيدا خانم رفتن تو فكر و خيال. يه چيزهايي مي نوشتن و بعضي موقع ها با خودشون حرف ميزدن. اصلا به من محل نمي ذاشتن. هر چي بهشون مي گفتم براتون چاي بيارم، ميوه بيارم، جواب نمي داد و چشم غره مي رفت. من پيش خودم گفتم شايد كار بدي كردم يا حرف بدي زدم كه ناراحت شدن و با من قهر كردن. ازشون عذرخواهي كردم ولي محل نذاشتن. غذا كه براشون مي بردم نمي خوردن فقط نون خالي ميخوردن با اب. ميوه رو خودشون از تو ظرفشويي برميداشتن و با سيم ظرفشويي و صابون مي شستن و بعد مي خوردن. بعضي وقت ها خود به خود مي خنديدن. خب من مي دونستم كه ناراحتي اعصاب دارن و قرص مي خورن. براي همين من هيچي نمي گفتم. تا اون روز كه براشون سفره پهن كردم و غذا كشيدم گذاشتم تو دوري و اوردم سر سفره. با تغيّر گفتن:«تو غذاي من چي ريختي؟»
من كه اول متوجه منظورشون نشده بودم با سادگي گفتم:«همه چي.»تا گفتم همه چي كاسه و بشقاب و پارچ و ليوان رو زدن شكستن و غذاها رو ريختن و بلند شدن موهاي من رو گرفتن و با مشت و لگد زدن تو سر و صورت و دل و كمر من، كه ديگه جيغ كشيدم و اقا جمشيد اومدن و من رو با هزار مكافات از دست شيدا خانم خلاص كردن. بعدش هم كه به اقا جمشيد مي گفتن:«تو جنايتكاري. تو به اون گفتي كه غذاي من رو مسموم كنه.» من تازه فهميدم كه اون موقع كه گفتن تو غذاي من چي ريختي منظورشون چي بوده. بعدش هم به ما گفتن:«اخه چرا شما يه زن مومن و نجيب رو كه گناهش داشتن يه عشق مقدسه مي خواين از بين ببرين؟من اگه بخوام از قدرتم استفاده كنم همه شما رو نيست و نابود مي كنم. همه شما رو تبديل به خاكستر مي كنم. من نظر كرده هستم. من متبركم. شما نادانين. نمي دونين كه من كي هستم و چه قدرتي دارم وگرنه اينقدر من رو اذيت نمي كردين و براي من نقشه نمي كشيدين.» از همون ساعت رفت توي اتاق و در رو به روي خودش بست. ما هر چي در ميزديم كه نون و ابي بهش بديم در رو باز نمي كرد. امروز اقاجمشيد كلي با شيدا خانوم حرف زد. اصلا گوش نميداد. اخرش قسم خورد كه ميخواد ببردش تهران. بليت هواپيما رو از زير در نشونش داد تا راضي شد در رو باز كنه و بياد فرودگاه. از فرودگاه تا خونه شما هك يه كلمه حرف نزده. نه با من نه با اقا جمشيد."
مادربزرگ در طول مدتي كه اقا جمشيد و صديقه خانم صحبت مي كردن بي صدا گريه مي كرد. اقاجون هم بعد از شنيدن ماجرا اهي كشيد و مدتي سكوت كرد و بعد گفت:«الهي شكر، راضي به رضاي توام.» سپس رو كرد به اقا جمشيد و گفت:«عقلم به جايي نميرسه. نمي دونم چيكار كنم.»
اقا جمشيد گفت:«حق داري اقاجون. مشكل بزرگيه. مي فهمم چي ميگي.هر كي جاي شما بود همين وضع رو داشت. شايد هم بدتر. ولي در هر صورت بايد فكري كرد چون ادامه اين وضع درست نيست و سلامتي همه افراد خانواده به خطر مي افته. من از ترس اينكه يه وقت تو هواپيما مشكلي به وجود بياره با نظر دكتر دوتا قرص رو پودر كردم ريختم توي ابميوه و بهش دادم. علت اينكه بي حاله فكر مي كنم مربوط به همون قرص ها باشه.»
اقاجون گفت:«يه مدتي خوب شده بود. اميدوار شده بوديم ولي مثل اينكه اين اميدواري بي حاصل بود.»
همين طور ك اقاجون مشغول صحبت بود چشم هاش به طرف اتاقي كه مامان توي اون خوابيده بود چرخيد و گفت:«بيدار شد. داره مي اد اينجا. خدا به خير بگذرونه.»
همه ناخوداگاه نگاهشون متوجه مامان شد ولي سريع سرشون رو برگردوندن تا اون متوجه نگاه ها نشه. همه سكوت كرده بوديم و نفس هامون تو سينه حبس شده بود. منتظر بوديم ببينيم چه اتفاقي مي افته. مامان اومد جلو، همه رو يكي يكي ورانداز كرد و بعد ضمن اينكه به اقاجمشيد و صديقه خانوم اشاره مي كرد اقاجون رو مخاطب قرار داد و با فرياد گفت:«بگو از اينجا برن بيرون. اينها جنايتكارن. قاتلن. همين ها ميخ واستن من رو بكشن.»
مادربزرگ از جاش بلند شد و مامان رو گرفت تو بغلش و اروم گفت:«شيدا جون اين اقا جمشيد شوهر خواهرته. شوهر ويدا. اون هم كه صديقه خانوم خدمتكارشون. مگه ميشه اينها قصد جون تو رو داشته باشن؟ قاتل كيه؟ جنايتكار چيه؟ مامان چرا تو اين قدر خودت رو اذيت مي كني؟ دل ما رو هم خون كردي. تو رو خدا اروم بگير. من دارم از غصه دق مي كنم.»
حرف مادربزرگ كه تموم شد اون رو كنار زد و مجددا رو به اقاجون كرد و فرياد زد:«گفتم بگو برن بيرون از اين خونه.»
اقاجون گفت:«بسيار خب الان ميرن انقدر داد و فرياد نكن دخترم. اروم بگير در و همسايه ها صدات رو ميشنون و فكر مي كنن چه خبر شده.»سپس اقاجون رو كرد به اقا جمشيد و صديقه خانوم و گفت:«شما بلند شين برين خونه منير خانوم استراحت كنين تا ببينم چه كار بايد بكنيم.»

تا ص 133