فصل 7_سوء ظن
گرچه ديوانگي از جانب ما رفت ولي
فتنه ها زير سر سلسله موي تو بود
ده روز از مسافرت خاله ويدا گذشته بود كه يك روز خود مامان زنگ زد و با مادربزرگ صحبت كرد. همين طور كه صحبت كرد ديدم چهره اش در هم فرو رفت و رنگش عين گچ سفيد شد و تا چشمش به من افتاد با دستش روي دهني گوشي تلفن رو گرفت و گفت:«خدا مرگم بده. باز حالش بد شده.» دومرتبه دستش رو برداشت و به صحبتش با مامان ادمه داد :«نه شيدا جون، اقا جمشيد شوهر خواهرته. اون و صديقه خانوم تو رو دوست دارن. نه عزيزم اين كار رو نمي كنن.»...«چي كار كردي؟ خدا مرگم بده، اخه چرا؟»...«نه مامان، مگه ممكنه؟ خب حالا خودت رو ناراحت نكن. مي خواي بياي تهران؟»... «خيلي خب. در اولين فرصت باشه. خداحافظ...» گوشي تلفن رو گذاشت و سرش رو با دست گرفت و شروع كرد به گريه كردن. من هم دلم شور افتاد و نگران شدم. از حرف هايي كه مادربزرگ اينور ميزد احساس كردم اتفاقي افتاده.رفتم جلو و دست هاي مادربزرگ ور از رو سرش گجدا كردمو توي دست خودم گرفتم و گفتم:«چي شده؟ تو رو خدا بگو چي شده؟»
مادربزرگ گفت:«چي مي خواستي بشه؟دوباره حالش بد شده. به اقاجمشيد و صديقه خانم بدبين شده.با صديقه خانوم كتك كاري كرده. ميگه توي غذا زهر ريخته. خيلي ناراحت بود و مي گفت ديگه نمي خواد مشهد بمونه. ميخ واد بياد تهرون... خدايا اين چه بلايي بود به جون بچه م افتاد؟ الهي خير نبيني مجد اين بلا رو تو به جون بچه م انداختي....»
در حالي كه خودم هم ناراحت بودمو اشك مي ريختم، اشك هاش رو پاك كردمو صورتش رو بوسيدم و گفتم:متوكل به خدا كنه. انشالله خوبم يشه. ديگه گريه نكن.»
در حالي كه همچنان گريه مي كرد ادامه داد:«مگه ميشه گريه نكرد؟ بچه م مثل يه فرشته بود. داشت زندگيش رو مي كرد.چقدر عزت و احترام داشت.» بعد چشم دوخت تو چشم هاي من و گفت:«تقصير باباته. اون باعث و باني اين مصيبت شده. الهي كه اين درد بيفته تو جون خواهرهاش. اونها هم مقصر بودن. اين خونواده عجب نوني گذاشتن تو كاسه ما.»
خيلي بي تابي مي كرد. رفتم يه ليوان اب اوردم. كلي قربون صدقه ش رفتم تا يه قلپ اب خورد. قدري اروم شد. من خدا خدا ميك ردم كه اقاجون پيداش بشه و ترتيبي بده تا مامان بياد تهرون. ديگه موندنش صلاح نبود.
ساعتي گذشت. اقاجون اومد و ماجرا رو براش تعريف كرديم. پيرمرد دستپاچه شد و فوري تلفن رو برداشت و زنگ زد مشهد. با اقا جمشيد صحبت كرد و گفت خودت با اولين پرواز شيدا رو بيار تهرون و بعد خداحافظي كرد.
صبح روز بعد اقا جمشيد و صديقه خانوم به اتفاق مامان اومدن تهران. تا از در وارد شد و چشمش به مادربزرگ افتاد عين بچه هاي سه چهار ساله خودش رو انداخت تو بغل مادربزرگ و شروع كرد به گريه كردن. بعد اشك هاش رو پاك كرد و من رو بغل كرد و بوسيد و عين ادم هاي وحشتزده نشست رو مبل و سكوت كرد. خيلي بي حال و اشفته بود. مادربزرگ رو كرد به مامان و گفت:«چي شده؟باز كه عصباني شدي. چرا عزيزم خودت رو انقدر ناراحت مي كني؟ اين دفعه ديگه علت چي بود؟»
مامان در حالي كه هنوز اخم هاش در هم بود و عصباني به نظر مي رسيد در پاسخ سوال مادربزرگ گفت:مهمه تون گذاشتين رفتين. ويدا خانوم هم كه رفت. اقا جمشيد و دصيقه خانوم دست به يكي كردن ميخواستن من رو از بين ببرن.»
مادربزرگ گفت:«اينها همه خيالاته مادر، اقاجمشيد و صديقه خانوم كه دشمن تو نيستن. اونها همه تو رو دوست دارن. خب حالا بلند شو ابي به دست و صورتت بزن برو تو اتاق پشتي و بگير بخواب تا خستگي ت در بره. بلند شو.»
مامان بلند شد و رفت كه بخوابه. اقاجون اقا جمشيد رو صدا كرد توي سالن پذيرايي. من و مادربزرگ هم رفتيم و نشستيم و منتظر مونديم تا از زبون اقا جمشيد همه چيز رو بشنويم. اقا جون گفت:مچه طورين با زحمت هاي ما؟»
اقا جمشيد گفت:«اختيار دارين. چه زحمتي؟»
«مثل اينكه شيدا خيلي شما رو اذيت كرده. از اين بابت شرمنده ايم.»
«عذر ايشون موجهه اقاجون. دست خودش نيست. اون لحظه اي كه كاري رو انجام ميده يا حرفي رو ميزنه واقعا خودش نيست. نه من و نه شماو نه هيچ كس ديگه نبايد از رفتار اون ناراحت بشيم. شيدا خانوم رو ما قبلا هم ديده بوديم و مي شناسيم. اين همون شيدا خانومه. فقط حالا مريض شده و همه م بايد با توكل به خدا تمام تلاشمون رو بكنيم تا خوب بشه. »
اقاجون گفت:«من از اينكه شما انقدر خوب حال شيدا ور درك ميك نيد ممنون و متشكرم. حالا تعريف كن ببينم چي شده؟ چيكار كرده؟»
«هيچي يكي و روز بعد از اينكه ويدا به سفر رفت حالش تغيير كرد. كم حرف و كم غذا شد. فكر ميك نم داروهاش رو به موقع نميخ ورد. بعضي وقت ها با خودش حرف ميزد. به صديقه خانوم تغيّر مي كرد. يه روز ظهر ديدم صداي جيغ صديقه خانوم بلند شد. هراسون رفتم وديدم كه شيدا خانوم موهاش سر صديقه خاونم رو گرفته تو دستش و با دست ديگه ميزنه تو دل و پهلوش. ماشالله زورش هم زياد بود. من با هزار مكافات صديقه رو از تو دستش خلاص كردم. حالا بقيه ماجرا رو از زبون صديقه خانوم بشنوين.»
تا ص 130
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)