مادربزرگ رو كرد به اقاجون و با اعتراض گفت:«خوب بلدي حرف خودت رو به كرسي بشوني. خيلي خب بلند شين بريم.»
شام رو توي رستوران قطار خورديم و برگشتيم توي كوپه. مادربزرگ چون مي دونست سفر مدتي طول ميكشه ميوه هاي ته يخچال رو جمع كرده بود و با مقداري تخمه و شكلات به همراه خودش اورده بود و هميشه مي گفت اينجور چيزها تو سفر خيلي مي چسبه.خوراكي ها رو گذاشت وسط و گفت:«فقط تخمه خيلي نخورين كه رودل مي كنين»
اون شب توي قطار خيلي خوش گذشت و اصلا گذشت زمان رو احساس نكردم. چون اقاجون كلي حرف زد و جوك گفت.حتي برامون با صداي لرزونش خوند و بعد من و مامان و مادربزرگ رو به حرف گرفت و سربه سر مادربزرگ گذاشت. با ياداوري زمان نامزدي ش، تعريف مي كرد كه چطور با استفاده از فرصت ها شيطنت مي كرده و با اين حرف ها كلي از دست اقاجون مي خنديديم. ساعت سه بعد از نصفه شب به خواب رفتيم. صبح وقتي از خواب بلند شديم قطار در ايستگاه مشهد متوقف شده بود. با خوشحالي وسايل و اثاث رو جمع و جور كرديم و با تاكسي به طرف خونه ويدا حركت كرديم.
اقاجون زنگ خونه رو به صدا دراورد. ويدا جواب داد:«كيه؟»
اقاجون قدري صداش رو عوض كرد و پاسخ داد:«لطفا باز كنين.» چند لحظه بعد ويدا رو رو باز كرد و تا چشمش به ما افتاد از خوشحالي فرياد زد:«واي خدي من.»و با همان صداي بلند شوهرش رو مخاطب قرار داد و گفت:«جمشيد بيا ببين كي اومده؟» سپس بازار ماچ و بوسه رواج پيدا كرد و همون دم در ورودي حال و احوالپرسي كرديم. ويدا ضمن اينكه اشك شوق رو از چشماش پاك مي كرد گفت:«خيلي خوشحالم كردين. اصلا فكرش رو نمي كردم. چند روز پيش خوابتون رو ديدم ولي فكر نمي كردم به اين زودي تعبير بشه. خيلي خوش اومدين. بفرمايين. جمشيد كمك كن وسايل رو ببر داخل.»
ده روز مشهد بوديم. توي اين ده روز چند مرتبه به حرم رفتيم. هر دفعه كه مي رفتيم مادربزرگ دور از چشم ما خودش رو به ضريح نزديك مي كرد و چادر مشكي ش رو مي كشيد روي صورتش و از ته دل سوزناك گريه مي كرد و مي گفت:«خدايا همه مريض ها رو شفا بده. خدايا شيدا رو شفا بده. اگه من ابرو ندارم تو رو به ابروي اين اقا بچه من رو شفا بده. من هيچ ارزويي ندارم فقط همين. خدايا رحم به جووني ش كن. اي حضرت رضا تو از خدا بخواه. تو شفاعت كن. تو پيش خدا ابرو داري تو رو به جدت قسم... ضامن بچه من هم بشو اي ضامن اهو.» اينقدر مي گفت و گريه مي كرد كه از حال مي رفت و من كه اين رازو نياز اون رو با خدا و اما رضا شنيدم خيلي دلم براش سوخت.
غير از حرم خيلي جاهاي ديدني مشهد رو ديديم. جمشيد، شوهر ويدا به خاطر ما چند روز از اداره ش مرخصي گرفت و هر روز ما رو با ماشين به جاهاي خوش اب و هوا و تفرجگاه هاي مشهد مثل كوه سنگي، وكيل اباد، طرقبه و شانديز مي برد. جاهاي ديدني ديگه مثل ارامگاه فردوسي، نادر، عطار، خواجه اباصلت، مسجدگوهرشاد و موزه استان قدس رضوي رو هم ديديم. ما چندين مرتبه به مشهد رفته بوديم ولي در هيچ سفري به اين اندازه بهمون خوش نگذشته بود.دليلش هم حال و احوال مامان بود.چون از وقتي كه او بيمار شده بود حال و روز ما به حال و روز اون گره خورد بود. خداروشكر توي مدت مسافرت هيچ رفتار ناشايستي ازش سر نزد. مي گفت و مي خنديد و سر به سر همه مي گذاشت. گاهي اوقات هم با شيطنت هاي كلامي مخصوص خودش همه رو مي خندوند.مادربزرگ بيشتر از همه خوشحال بود. چشمهاش از خوشحالي برق ميزد. هيچ وقت تا اين اندازه اون رو سرحال و شاد نديده بودم. وقتي هم كه مامان حالش بد ميشد درست برعكس مثل كوه غصه يك گوشه ساكت و بي حركت مي نشست و از خورد و خوراك مي افتاد. وقتي هم كه بهش مي گفتيم يه چيزي بگو حرفي بزن مي گفت:مچي بگم؟ حرفي براي گفتن ندارم.تازه اگه حرفي هم داشته باشم اين بغض لعنتي كه تو سينه م گوله شده مگه ميذاره؟وقتي كه شيدا حالش بد ميشه دلم اشوب ميهشو احساس مي كنم همه چيزم گم شده.حوصله هيچ كس رو ندارم.خدايا خودت بهش رحم كن. خدايا تو رو به حق ايه هاي قران خودت نجاتش بده...» ما هم وقتي اين درخواست اون رو كه با اه و ناله بود مي شنيديم دلمون از غصه پر ميشد.ولي تو اين مدت كه مامان حالش خوب بود روزي چند مرتبه دست هاي چروكيده ش ور به اسمون بلند ميك رد و از ته دل و با تمام وجود شكرگزاري مي كرد.
روزها به سرعت سپري ميشد تا اينكه ده روز اقامتون در مشهد تموم شد.هر چنمد خاله ويدا و اقا جمشيد به بازگشت ما رضايتنمي دادند، با صارار اقاجون قرار شد اقا جمشيد زحمت تهيه بليت رو به عهده بگيره و روز يازدهم وسايل رو جمع كرديم و چمدون سفر رو بستيم. خاله ويدا و اقا جمشيد و مامان به منظور بدرقه همراهمون اومدن. چند دقيقه قبل از اينكه قطار حركت كنه خداحافظي كرديم. مادربزرگ در حالي كه اشك توي چشمش حلقه زده بود مرتبا به خاله ويدا سفارش ميكرد و مي گفت:مجون تو و جوت شيدا. تو رو خدا مواظبش باشي كه داروهاش رو به موقع بخوره و خواب و خوراكش منظم باشه. اگر هم خداي نكرده حالش بد شد به ما خبر بده.»
قطار اماده حركت بود. سوار شديم و از داخل كوپه پشت پنجره قرار گرفتيم. مادربزرگ مجددا رو به خاله ويدا كرد و گفت:«شيدا رو به دست تو و هر دوتون رو به دست خدا سپردم.» قطار اهسته و اروم حركت كرد. مادربزرگ اه عميقي كشيد و نشست. در حالي كه غم سنگيني چهره اون رو پوشونده بود اهسته زير لب گفت:«جدايي چقدر سخته. خدا يار و ياورشون باشه.» بابابزرگ هم غمگين و گرفته بود اما نه به اندازه مادربزرگ. اون فقط سكوت كرده بود و با سبيل هايش ور مي رفت. من فكر كردم ادامه اين سكوت جايز نيست و بايد اون ها رو از اين حالو هواي غم الود بيرون بيارم. سر صحبت رو باز كردم و گفتم:«مامان اين چند روزه خيلي سرحال بود. مجال پيدا نكرد راجع به عشق مقدسش داد سخن بده. مثل اينكه گردش درماني بهتر از دارو درمانيه.»
مادربزرگ با شنيدن حرف من شادابي به چهره اش بازگشت و با رضايت خاطر ضمن اينكه حرف من رو تاييد ميكرد گفت:«مادر اگه بدوني توي حرم چقدر ناله و لابه كردم و از خدا خواستم شفاش بده.حضرت رضا رو شفيع گرفتم و گفتم اگه حالش خوب شه تا زنده م هر سال همين موقع ميرم پابوسش»
اقاجون سكوت رو شكست و با تبسمي به لب گفت:« مثل اينكه خيلي بهت خوش گذشته كه هر سال ميخواي بياي. مسافرت خرج و مخارج داره.»
مادربزرگ با اينكه ميدونست اقاجون شوخي ميكند گفت:«معلومه كه بهم خيليخ وش گذشته. خدا كنه ادم هميشه پولش رو براي زيارت خرج كنه نه دوا و دكتر.»
خلاصه در طول راه از هر دري سخن گفتيم و ياد روزهاي گذشته كرديم. مادربزرگ و اقاجون عقيده داشتن اين زيارت و تفريح خيلي به دلشون نشسته. چند ساعتي از حركت قطار گذشته بود. شامي رو كه ويدا برامون اماده كرده بود خورديم. احساس كردم اقاجون و مادربزرگ بر خلاف اومدن كه خيلي سرحال بودن، دل ودماغ درستي ندارن. بهتر ديدم كه استراحت كنن. چراغ كوپه را خاموش كرديمو سه تايي خوابيديم. صبح كه بيدار شديم تا صبحونه خورديم رسيديم تهران و برگشتيم سر خونه و زندگيمون.
خاله ويدا تقريبا هفته اي يك بار از حال و احوال مامان گزارش ميداد و خوشبختانه نتايج رضايت بخش بود. تا اينكه خبردار شديم خاله ويدا سفر حج نصيبش شده و چند روز ديگه عازم مكه ست. مادربزرگ ميخواست در فاصله اي كه خاله ويدا در سفره به مشهد بره ولي از طرف ديگه ملاحظه اقاجون و من رو كرد و منصرف شد. با وجود اينكه مي دونست اقا جمشيد و خدامتكاراشون كه از دختر كوچولوشون نگهداري ميكنن خيلي مهربونن و حداكثر تلاششون رو در مراقبت از مامان ميكنن دلش شور ميزد و نگران بود.

پايان فصل 6 و ص 126