اقاجون و مادربزرگ مدتي به اين اميد نشستن خيلي هم سعي و تلاش كردن ولي متاسفانه نتيجه نبخشيد و مامان يه روز در پاسخ نصيحت پدرونه ي اقاجون اين شعر رو براش خوند:
"دوستدارانم نصيحت مي كنند
خشت بر دريا زدن بي حاصل است"
وقتي اونها ديدن كه هر چي ميگن يه گوش مامان در و يه گوش ديگه ش دروازه س و تحت هيچ شرايطي حاضر به زندگي مجدد با بابا نيست از اون قطع اميد كردن و ديگه در اين رابطه باهاش حرف نزدن. ولي اين تنهايي با توجه به موقعيت روحي او نگران كننده بود و وضعش را روز به روز بدتر مي كرد. به طوري كه اين اواخر دچار يك افسردگي شديد شده بود و با كسي حرف نميزد. اقاجون و مادربزرگ ادامه اين وضع رو به مصلحت نمي دونستن و براي اينكه مامان از تنهايي بيرون بياد به اين فكر افتادن كه با ازدواج مجدد مامان مووافقت كنن. مشروط بر اينكه خواستگار واجد شرايطي پيدا بشه و از نظر خونوادگي و نجابت همسنگ خودمون باشه. مدتي بعد يكي از اشنايان به نام اقاي پيراسته كه مورد تاييد بود و تمام شرايط لازم ور داشت پيغام فرستاد كه اگه اقاجون اجازه بدن براي امر خير به اتفاق مادر و خواهرش خدمت برسن. اقاجون هم كه از پيش در اين مورد تصميم گرفته بود جواب مثبت داد و قرار شد روز بعد ساعت شش بعدازظهر به عنوان مهمون به صرف عصرانه اي دعوت بشن تا به اين بهانه ديداري صورت بگيره بدون اينكه در مورد ازدواج حرفي زده بشه. چون اصلا نمي تونستن روي واكنش مامان حساب كنن. از قبل به اونها گفته بودن كه ممكنه مامان زير بار ازدواج نره و اين وصلت سرنگيره ولي در صورتي كه مامان راضي به اين امر بود بقيه صحبت ها بعدا انجام ميشه.
روز بعد اقاي پيراسته به اتفاق مادر و خواهرش به منزل اقاجون اومدن و ضمن پذيرايي در مورد مسائل روز كمي صحبت كردند و رفتند. اقاي پيراسته مردي تقريبا جاافتاده بود. حدودا پنجاه ساله به نظر مي رسيد. قد نسبتا بلندي داشت و از نظر ظاهر موقر و خشو قيافه و از نظر سواد و معلومات ادم پخته اي به نظر مي سيد. قبلا ازدواج كرده بود و دو فرزند بزرگ داشت كه ازدواج كرده بودن و هر كدوم براي خودشون زدنگي مستقلي داشتن. همسرش فوت كرده بود و بعد از فوت همسرش مدت دو سال بود كه تنها زندگي مي كرد. اقاي پيراسته موقع خداحافظي با اقاجون گفت:« وصلت با خانواده شما براي من يك افتخاره. اميدوارم لياقت اين رو داشته باشم كه داماد شما بشم.» اقاجون هم در پاسخ به اقاي پيراسته گفت:«توكل به خدا. اميدوارم هر چي خيره پيش بياد.»
بعد از رفتن مهمون ها همه دور هم نشستيم. مامان كاملا بو برده بود كه حضور مهمون ها به چه دليل بوده ولي اصلا به روي خودش نياورد و حرفي نزد. مامان بزرگ براي اينكه مامان رو محك بزنه و عكس العمل اون رو ببنه با احتياط گفت:«شيدا اقاي پيراسته رو مي شناسي؟»
«اره قبلا چند مرتبه اي توي مهموني ها ديده بودمش. چه طور مگه؟»
«هيچي همين جوري. به نظر تو چطوري اومد؟»
مامان خيلي خونسرد و بي اعتنا گفت:«ظاهرا ادم با شخصيتي به نظر ميرسه .بايد از خونواده محترمي باشه.»
تبسم كمرنگي به لب هاي اقاجون و مادربزرگ نشست.از اينكه مامان نظر مساعدي اعلام كرد خوشحال بودن ولي اين خوشحالي و اميدواري چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. چون مامان خيلي جدي و تقريبا به حالت اعتراض گفت:«خب اين سوال و اين اظهار نظر چه ربطي به من داره؟ چرا از من سوال مي كنين؟ ببين مامان، از همون لحظه اي كه اينا وارد خونه شدن من فهميدم كه به چه منظوري اومدن. مي خواستم بيرونشون كنم ولي به احترام شما و اقاجون چيزي نگفتم. ولي حالا يك مرتبه براي هميشه ميگم، اگه حضرت يوسف هم به خواستگاري من بياد جواب من نه ست چه برسه به اقاي پيراسته و امثال اون. من سرتا پاي وجودم پر از عشقه. عشق من يه عشق مقدس و افلاطونيه. شما هم اين رو مي دونستين. فقط من تعجب مي كنم چرا اجازه دادين اينها بيان اينجا. از شما خواهش مي كنم ديگه براي من دلسوزي نكنين و بذارين تو عالم خودم باشم.»
اقاجون و مادربزرگ همينطور خود من مات و مبهوت به حرف هاي مامان گوش ميداديم. بعد از تمام شدن صحبت هاش فقط هاج و واج به هم نگاه كرديم چون هيچ كدوم حرفي براي گفتن نداشتيم. براي چند دقيقه سكوت سنگيني حكمفرما شد و نفس تو سينه همه حبس شد. براي بار دوم مادربزرگ به خودش جرات داد و سكوت رو شكست و گفت:«ما فكر كرديم...»
هنوز جمله مادربزرگ تموم نشده بود كه مامان خيلي سريع پريد توي حرف مادربزرگ و گفت:«خواهش ميك نم هيچ فكري نكنين و در اين باره حرفي نزنين. من نظر خودم رو خيلي صريح و روشن گفتم.ديگه فكري نداره.»و با اين جمله از جاش بلند شد و از سالن پذيرايي رفت.
اقاجون هم از جاش بلند شد و گفت:«جواب اين بنده خداها رو كه خيلي هم اميدوار بودن چي بديم؟»
مادربزرگ گفت:«هيچي ديگه. اب پاكي رو ريخت رو دستمون.»
اقاجون در حاي كه خيلي ناراحت به نظر مي رسيد گفت:«كاش قبلا مي دونستم همون اول مي گفتيم نه.»
مادربزرگ گفت:«حالا بعد از اين بگو نه. اين كه اخريش نيست. باز هم برش مي ان خواستگاري.»
با توجه به اين موردي كه پيش اومدف از اون وقت به بعد ترجيح داديم در اين باره صحبت نكنيم و اون رو در روياي خودش ازاد بذاريم. به مدت يك سال يعني از تاريخي كه به هتل نقل مكان كرده بود حالش خوب بود تا اينكه مديريت هتل عوض شد و شخص ديگه اي جايگزين اون شد. دقيقا از همون تاريخ دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و شديدا نسبت به مدير جديد بدبين شد. ترس و وحشت وجودش رو فرا گرفته بود و همون حرف هاي گذشته رو تكرار مي كرد. همچنين ديگه غذاي هتل رو نميخورد و وقتي ازش سوال مي كرديم چرا، مي گفت:«اين مرديكه(منظورش مدير جديد هتل بود) مدت هاست كه دنبال من ميگرده تا من رو از بين ببره. حالا نميذاره من شب ها بخوابم. به پيشخدمت ها دستور داده تو غذاي من زهر بريزن. من هم به خاطر اينكه اون به مراد و منظورش نرسه نميخورم.»
تا ص 118
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)