صفحه 107 تا 110
فصل 6 _ رسوايي در هتل
مـــا ز رســـوايي بلنــــد آوازه ايـــم
نامـــور شــد هر که شد رســواي دل
ساعت سه صبح هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست. همين که خودم رو در مهرآباد احساس کردم از خوشحالي پر در آوردم. بعد از يک سال دوري از وطن و نديدن عزيزانم، هيجاني در من ايجاد شده بود که صبر و قرار نداشتم. انجام تشريفات گمرکي به نظرم خيلي طولاني اومد. دلم مي خواست هر چه زودتر به سالني که مردم در اون به پيشواز مي اومدن وارد شومک مطمئن بودم اگه هيچ کس هم به استقبال ما نيومده باشه، آقاجون و مادربزرگ حتما اومده ن. دلم براشون خيلي تنگ شده بود و براي ديدنشون لحظه شماري مي کردم.
بالاخره انتطار به پايان رسيد. وارد سالن شديم. در بين جمعيتي که رو به روي خود مي ديدم، چشمم به دنبال آشنا بود. ناگهان آقاجون و مادربزرگ رو ديدم. آقاجون دسته گل زيبايي در دست داشت و دوتايي مشتاقانه انتظار ما رو مي کشيدن. شوق ديدار در نگاهشون موج مي زد. بي اختيار مامان رو براي يه لحظه رها کردم و به طرف اونها دويدم. آقاجون دست هاش رو از هم گشود و من رو در آغوش گرفت و به سر و رويم بوسه زد. بعد از اون مادربزرگ، در حالي که قربان صدقه مي رفت، من رو بوسيد و در حالي که از تغيير قيافه من تعجب کرده بود، گفت: ماشاالله چه بزرگ شده ي. چه سفيد شده ي. هنوزمامان به ما نرسيده بود. مادربزرگ آهسته و سريع و در حالي که قدري نگران به نظر مي رسيد سر در گوش من کرد و گفت: مامان چه طوره؟ حالش خوبه؟
آره خدا رو شکر، حالش خوبه.
نگاهش رو همراه با دست هاش به طرف بالا گرفت و گفت: خب الهي شکر، حالش خوبه.
در همين لحظه مامان رسيد و ساک و چمدون هاي روي چرخ دستي رو رها کرد و در حالي که از خستگي نا نداشت، مثل کودکي چند ساله که مدت ها از پدر و مادرش دور بوده، دست انداخت گردن آقاجون و چند مرتبه اون رو بوسيد، سپس به همين صورت با مادربزرگ روبوسي کرد. اشک توي چشم هاي سه تايي شون حلقه زده بود. آقاجون دسته گل رو به مامان داد و گفت: خوش اومدين.
مادربزرگ در حالي که اشک هاش رو پاک مي کرد، رو کرد به مامان و گفت: ماشاالله چاق شده ي شيدا. مثل اين که خيلي بهت خوش گذشته. آب و هواي خارج بهت ساخته. دلم واست يه دره شده بود... شايان و شادان چه طور بودن؟ شنيدم پسرت يار کرده پيدا! خب راه بيفتين برين. به نظر خيلي خسته مي آين.
مامان گفت: توي سالن گمرک پدر آدم رو در مي آرن. ائن جا از بس سر پا ايستادم خسته شدم.
مادربزرگ گفت: وقتي رسيديم خونه، تا من يه چايي درست مي کنم، شما يه دوش بگير و يه فنجون چايي بخور و استراحت کن تا خستگي از تنتبيرون بياد. چند ساعت ديگه همه فک و فاميل يروکله ون پيدا مي شه و مي خوان شما رو ببينن.
به خونه که رسيديم، دوش گرفتيم، يه چايي تازه دم خورديم و چند ساعتي خوابيديم تا خستگي مون کمي برطرف شد. سپس بلند شديم و مشتاقانه و بي صبرانه منتظر دوستان و آشنايان شديم.
ديد و بازديد ها چند روزي طول کشيد. تقريبا همه رو ديديم و کلي باهاشون گفت و گو کرديم. براي من اين ديد و بازديد ها خيلي جالب و جذاب بود ولي احساس کردم مامان توي اين چند روز خسته و کمي هم افسرده شده.
مرتب مي گفت: من براي خودم کسي بودم، خونه و زندگي داشتم، بروبيا و کيابيايي داشتم. حالا مثل آدم هاي بيچاره و بدبخت نه سروساماني، نه جا و مکاني. بايد بعد از چند سال زندگي سربار پدر و مادر باشم.
البته حق داشت و راست مي گفت. اون موقع خيلي احساس خوشبختي مي کرد. عزت و اعتبار ديگه اي داشت. دوست و آشنا و در و همسايه همه باهاش رفت و آمد داشتن. خيلي ها به زندگي ش غبطه مي خورن. شيدا خانم شيدا خانم، از زبون کسي نمي افتاد. ولي از زمان جدايي و اومدن به خونه آقاجون، همه چي عوض شد و رنگ ديگه اي پيدا کرد. هر چند سعي مي کرد به روي خودش نياره، کاملا پيدا بود که اين جدايي چه به روزش آورده و تا چه حد اون رو خرد و شکسته کرده. از اون عزت و احترام خبري نبود و احساس زن بيوه بي اعتباري رو داشت که به خونواده و ديگرون تحميل شده. همه به چشم ديگه اي به اون نگاه مي کردن؛ يا از روي ترحم و دلسوزي بود و يا از روي هوس و لين خيلي براش دردناک بود. مامان همه اينها رو مي دونست و رنج مي برد.
شايد هم به خاطر همين احساس بود که خودش رو در پناه عشق مقدس و آسماني پنهان کرده بود. فکر مي کرد به اين ترتيب مصون و محفو، و از زخم زبون ديگرون در امونه. مامان به خاطر آب و رنگي که داشت، نگاه هيز بعضي از مردها و حرف هاي نيشدار بعضي از زن هاي شوهردار هميشه اون رو رنج مي داد و گاهي اوقات که حرفي مي شنيد يا حرکتي مي ديد، عذاب مي کشيد. اين رنج و عذاب گاهي اوقات اون رو به حرف وامي داشت و مي گفت: نمي دونم چرا سرنوشت زنان بيوه توي اين مملک اين قدر مبهم و تاريکه. و بعد خودش پاسخ مي داد: فکر مي کنم به خاطر يه يري قيد و بندهاي دست و پاگير و ملاحظات بي موردف و تعصبات جاهلانه و احمقانه باشه. وقتي مي گن دختر بايد با لباس سفيد عروسي به خونه شوهر بره و با کفن خارج بشه، ديگه نمي گن خونه چه شوهري بايد بره و بمونه. اون وقت نتيجه ش اين مي شه که بايد بسوزه و بسازه و زندگي ش تباه بشه.
مامان تنها چيزي که براش اهميت داشت، اين بود که مي خواست مستقل و آزاد باشه. اون نمي خواست خودش رو حتي سربار آقاجون و مادربزرگ بدونه و از اين بابت ناراحت بود. به همين دليل اين موضوع در سطح خونواده مطرح شد و همه خصوصا بابا آمادگي خودش رو اعلام کرد و گفت که براي روحيه و رفاه مامان، و اين که اون مشکلي نداشته باشه، هر گونه هزينه اي رو به عهده مي گيره. چون بابا بعد از این که برخلاف میلش و به اصرار مامان تن به جدایی داد، یه روز آقاجون گفت: تا وقتی زنده هستم؛ تمام خرج و مخارج شیدا رو در هر مورد و به هر مبلغ که باشه، با نظارت شما حاضرم پرداخت کنم. ولی همه ما می دونستیم که اگه این موضوع به گوش مامان می رسید آتیش با پا می کرد و یک دینار اون رو قبول نمی کرد. به همین جهت همیشه ازش مخفی می کردیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)