صفحه 104 تا 106


انجام اين مراسم خونه خراب کُن و دست و پا گير که بعد هم توش هزار جور حرف و حديث در مي آد، به حال عروس و داماد چه فايده اي داره؟ هزاران هزار زوج که در موقعيت حساس و واجبي هستن، به خاطر طرح مسائلي نظير عدم توانايي در برگزاري جشن عروسي يا کامل نبودن جهزيه و يا عدم موافقت طرفين در تعيين مهريه و شيربها، ازدواجشون سر نمي گيره و به جاي تشکيل خونواده و ايجاد کانون پر مهر و محبت به انحراف کشيده مي شن و سرنوشتي نامعلوم پيدا مي کنن. حالا اگه م يخواين پول هاتون رو بي خودي خرج کنين و تشريفات بچنين، خودتون مي دونين.
من هم در تاييد حرف هاي شايان گفتم: حالا ما خدا رو شکر دستمون به دهنمون مي رسه. خيلي ها هستن که واقعا ندارن و توي رودرواسي مي مونن و ناچارن روي چشم و هم چشمي اين مراسم رو اجرا کنن و طبيعييه که کار مشکل مي شه. حالا ما اين جا پيش کسي که رودرواسي نداريم. از طرف خونواده داماد فقط ما سه نفر هستيم. به عقيده من احتياج به خرج اضافه نداره و بذارين هر طور که خونواده عروس مي خوان رفتار کنيم.
مامان هم وقتي حرف هاي من رو شنيد، موافقت کرد و عروسي شايان همون طوري که ايزابل گفته بود و به سرعت و سادگي سر گرفت.
مامان حدودا يه سال تو لندن اقامت داشت و ما با هم زندگي مي کرديم. حالش تقريبا خوب بود. فقط گاهي اوقات راجع به عشق مقدسش حرف مي زد و اين اواخر اعتقادات مذهبي ش شدت يافته بود. از علاقه مردم لندن به خودش زياد مي گفت. در زبان انگليسي هم به پيشرفت هايي نائل شده بود و از اين که به کلاس زبان مي رفت راضي و خوشحال بود. با وجود اين که به اندازه کافي براش مشغوليت ايجاد شدخ بود و سرگرم بود، گاهي اوقات غم غربت به سراغش ميومد و به ياد ايران مي افتاد. به آقاجون و مادربزرگ، مخصوصا خواهرش خيلي علاقه داشت و براي اونها دلتنگي مي کرد.



ولي در اين مدت حتي يک بار هم ازشوهرش صحبتي به ميون نياورد و هر وقت هم ما حرفي مي زديم به شدت ناراحت مي شد و اخم هاش توي هم مي رفت. ما هم شاهد اين وضع بوديم، براي رعايت حالش ديگه سعي کرديم در اين مورد حرفي نزنيم. از طرف شايان خيالش راحت شد چون اون راهش رو پيدا کرده بود و براي خودش هدفي داشت. فقط قدري از بابت شادان نگراني داشت.
شايان هم براي اين که مامان از اين بابت نگراني نداشته باشه به مامان مي گفت: خيالت راحت باشه. نمي ذارم آب توي دلش تکون بخوره.
از وقتي که شايان اين حرف رو زده ، آرامش خاطري پيدا کرد و ساز برگشت به ايران رو کوک کرد و هر چند يک بار اون رو مي نواخت. راستش خود من هم دل تنگ ده بودم و ديگه لندن اون جاذبه روزهاي اول رو بررام نداشت. احساس مي کردم دلم براي همه چيز ايران تنگ شده؛ براي آقاجون و مادربزرگ با همه مهربوني شون، براي تهرون، براي شمال، براي روز هاي آفتابي، براي خيابون ها و کوچه ها و درخت ها و جوب آب جلوي خونمون، براي چغاله فروش و لبو فروش سرِ گر، کفاش سرِ کوچه، حتي براي رفتگر محل و براي همه مردمي که به زبون خودمون حرف مي زدن و ما رو مي فهميدن. مامان هم مثل من دلتنگ بود خصوصا براي آقاجون و مادربزرگ و ين رو بارها به زبون آورده بود. تا مدتي به خاطر شايان و شادان تحمل کرد ولي بالاخره طاقش تموم شد و يه روز از شايان خواست که بليت پرواز به تهرون رو براي ما رزور کنه. شايان هم که ديد مامان تصميمش در اين مورد جديه، بليت رو تهيه کرد.
روز پرواز، شايان، همسرش و شادان تا فرودگاه ما رو بدرقه کردن. مامان مرتبا يه شايان و شادان سفارش مي کرد که مواظب خودتون باشين. همين طور از ايزابل خوست که شايان خوب نگهداري کنه. همين که بلندگو براي آخرين بار شماره پرواز ما رو اعلام کرد، همديگه رو در آغوش گرفتي و با اين که سعي مي کرديم خوددار باشيم. سعي مون بي نتيجه موند.



جدايي و سفر دهميشه غم و اندوه همراه داره. اون هم جدايي مادر و فرزند. اول مامان شروع کرد و با چشم هاي اشک آلود جلو اومد، بچه ها رو بغل گرفت، بوسيدشون و مثل کسي که براي هميشع و آخرين بار خداحافظي مي کنه، خداحافظي کرد. من هم خداحافظي کردم و در حالي که بغض به گلويم چنگ انداخته بود، از اونها جدا شديم.