صفحه 96 تا 99


فصل 5_ ایزابل و شایان



راست گفتي عشق خوبان آتش است

ســـخت ســــوزاند اما دلکـــش است




بعد از مرخص شدن مامان از بيمارستان، خودم مثل يه پرستار دلسوز ازش مواظبت کي کردم، داروهاش رو به موقع مي دادم و از نظر خورد و خوراک بهش توجه داشتم. باهاش حرف مي زدم، از خاطرات خوب گذشته، و از اميد به آينده مي گفتم. اون هم در اين گفتگو شرکت مي کرد و سعي داشت مثل گذشته بگه و بخنده و بذله گويي کنه ولي در اين مدت که تو بيمارستان بستري بود، مرتب سه وعده داروي سنگين مي خورد و اين داروها اون حالت شادابي رو ازش گرفته بود و مثل آدم هاي افسرده گاهي اوقات سکوت هايي طولاني مي کرد، به فکر فرو مي رفت و توي خودش بود.




البته اين موضوع رو با دکتر در ميون گذاشتم و دکتر گفت که اين حالان براي مريضي که مدتي تقريبا طولاني بستري بوده و دارويي با دُز بالا مي گرفته طبيعييه ولي از روزي که مرخص بشه دُز دارويي پايين تري مي گيره و به تدريج اين حالت افسردگي از بين مي ره و دوباره خُلق و خوي گذشته ش رو به دست مي آره.
حدودا دو هفته بدين منوال گذشت. مامان از نظر روحي و جسمي تقويت شد و روز به روز احساس مي کردم حالش بهتر مي شه. بعد از اون به فکر افتادم به توصيه دکتر در مورد مشغوليت مامان عمل کنم. در اين مورد با خودش مشورت کردم و اون پيشنهاد کرد زبان در يک موسسه ثبت نام کنه و زبان انگليسي بخونه. در اولين فرصت مقدمات ثبت نامش رو در يه موسسه زبان فراهم کردم. اون مثل دختر هاي دبيرستاني، هر روز صبح لباس مي پوشيد، به سر و وضعش مي رسيد، کيف به دست مي گرفت و راهي کلاس مي شد. با شور و شوق زيادي به فرا گرفتن زبان مشغول شد. هر چند انگليسي رو خوب بلد بود و به راحتي مکالمه مي کرد، علاقه داشت هر چه بيشتر به زيبان انگليسي تسلط داشته باشه. هميشه مي گفت هر کس دو تا زبون بدونه مثل اينه که دو نفر و شخصيت دو نفر رو داره.
اون موقع که دبيرستان مي رفته از قول معلمش مي گفت: اگه پول دارين برين زمين بخرين، اگه پول ندارين برين زبان بخونين.
و با اين جمله مي خواست اهميت زبان خوندن رو به اونها متذکر بشه. عصر ها مخصوصا عصر روزهاي تعطيل که فرصت بيشتري بود به اتفاق شايان و شادان به پارک نزديک خونه مي رفتيم و قدم زنان از هر دري سخن مي گفتيم. مامان از توجه و علاقه اي که مردم رهگذر و هم کلاسي هاش به اون ابراز مي کردن خشنود بود و به شوخي مي گفت: من نمي دونم مگه مهره مار دارم که اين قدر من رو چهار چشمي نگاه مي کنن!.


من در جواب به حرف هاي مامان گفتم: مهره مار رو کسي مي بره که بخواد به کمک اون خودش رو تو دل ديگرون جا کنه.شما که هزار ماشاالله با اين حُسن خداد و اخلاق خوب احتياج به مهره مار ندارين.
و بعد شعري رو که از سعدي به خاطر داشتم، به اين مضمون برا خوندم:
"تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
به زيور ها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي که زيور ها بيارايي
تو با اين حُسن نتواني که روي از خلق در پوشي
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي"
بعد از اينکه اين شعر رو براش خوندم، متواضعانه سوال کرد: فکر نمي کني در مورد مامانت غلو مي کني؟
نه، من به خوب متوجه مي شم هر کس از کنار شما مي گذره چنان با تحسين نگاه مي کنه که ديدن اونها هم ديدينيه، بار ها شده که به بهونه صحبت شمارو متوقف کردن تا از فاصله نزديک شما رو ببينن. من از اين که مامانم اين قدر مورد توجهه، احساس غرور مي کنم و به خودم مي بالم.
با شنيدن اين اظهار نظر يه لحظه ايستاد و نگاه پر مهري به من کرد و گونه م رو بوسيد و گفت: من هم به وجود شماها افتخار مي کنم. شما تنها کسايي هستين که من در اين دنيا دارم. خدا مي دونه هر وقت چشمم به شما مي افته، سراپاي وجودم پر از شادي و شوق مي شه. مي هيچ وقت آرزويي جز خوشبختي و سعادت شما... خب، موافقي روي يکي از نيمکت ها بشينيم؟
من از وقتي که اين داروهاي لعنتي رو مي خورم خيلي زود خسته مي شم. و بعد به طرف نيمکني که در چند قدمي ش بود رفت و نشست. من هم کنارش نشستم و به مناظر اطراف و رفت و آمد رهگذر ها نگاه مي کردم.


چند دقيقه اي در سکوت گذشت. مامان رو به من کرد و گفت: شيوا، مي دوني به چيز ديگه هم هست که به من اميد داده و اون اينه که گاهي اوقات احساس مي کنم که فقط متعلق به خونوادم نيستم بلکه متعلق به همه هستم و اين احساس خوبيه. شايد اگه کس ديگه اي جاي من بود اين رفتار و نگاه هاي مردم رو نوعي مزاحمت تلقي مي کرد ولي من اصلا اين طور فکر نمي کنم چون توي اين نگاه ها هوس و شرارت نمي بينم بلکه همون جور که تو گفتي، نوعي تحسين توام با احترام مي بينم.
مشغول صحبت بوديم که شايان و شادان هم از راه رسيدن و روي همون نيمکتي که ما نشسته بوديم، نشستن. شايان در حالي که خون توي صورتش دويده بود و قدري شرمگين به نظر مي رسيد، شروع به صحبت کرد و با بيان مقدمه اي آروم آروم به ما حالي کرد که عاشق کسي شده.
شادان با تبسم شيطنت آميزي که به لب داشت، معلوم بود از ماجرا با خبره به همين جهت تعجبي نکرد ولي من و مامان که از شنيدن اين خبر غافلگير شده بوديم ضمن تعجب به هيجان اومديم و دلمون مي خواست اطلاعات بيشتري از عروس آيندمون بدونيم. از اين رو از شايان خواستيم که در موردش نامزدش بيشتر حرف بزنه.
شايان گفت: اسمش ايزابل، و آلمانيه. در رشته خود من تحصيل مي کنه. رنگ موهاش بلوند، چشم هاش آبي و قدش در حدود صد و هفتاد سانتيمتره. پدر و مادرش در قيد حيات و از خونواده هاي خوب و اصيل آلماني هستن. وضع مالي شون هم خيلي خوبه و پدرش صاحب کار و کسب آبرومندانه ايه. فکر مي کنم کار توليدي داشته باشه.
مامان ضمن اين که نمي تونست شادماني ش رو از اين جريان مخفي کنه، به حالت اعتراض رو به شايان کرد و گفت: مگه دختر هاي ايرونه چه عيبي دارن که مي خواي با اجنبي ها وصلت کني؟ دختر خاله ت به اون قشنگي، عين پنجه آفتاب مي مونه.