صفحه 86 و 87


پيش از شروع ect علاوه بر اکسيژن بايد از مواد هوش بَر هم استفاده بشه تا بيمار در عمق کمي از بي هوشي قرار بگيره . سپس الکترود ها رو در يک طرف يا دو طرف شقيقه بيمار مي ذارن و در يک لحظه جريان رو عبور مي دن.
در مورد سوال نهايي شما هم که آيا خوب مي شه يا نه، بايد عرض کنم که ما سعي خودمون رو مي کنيم. بايد اميدوار بود.
سپس دکتر زنگ زد و پرستار رو احضار کرد و مطالبي رو بهش متذکر شد که من متوجه نشدم. بعد هم از من خواست که همراهشون برم تا از شماره اتاق و تخت مامان آگاه بشم.
وارد بخش که شديم، در نهايت تعجب دختر جووني رو ديدم که لخت مادرزاد بود. روي بدنش با رُژ لب جملاتي رو نوشته و به شکل زننده اي آرايش کرده بود. اون مي دويد و پرستاران هم به دنبالش بودن. بلاخره اون رو گرفتن و ملافه اي به دورش پيچيدن و به زور از اون جا بردن. وارد اتاقي شديم که دو تخت داشت. کنار هر تخت يه کمد کوچيک گذاشته بودن، يه کاناپه، يه يخچال و يه تلويزيون وسائل اتاق رو تشکيل مي داد. در ديگه اي هم در اتاق ديده مي شد که به دستشويي و حمام و توالت راه داشت. اتاق تميز و مرتبي بود. پنجره اون رو به محوطه باز مي شد و از داخل چشم انداز زيبايي داشت.
پرستار لباس هاي مامان رو با لباس راحت آبي رنگي عوض کرد و با کنار زدن پتوي تخت، ازش خواست که استراحت کنه. مامان به نظر مي رسيد خيلي خسته ست، روي تخت دراز کشيد و پلک هايش رو روي هم گذاشت. من هم روي تخت کناري نشستم. بغض به گلوم چنگ انداخته بود و جرئت حرف زدن نداشتم. دلم مي خواست با صداي بلند گريه کنم ولي نمي تونستم. حتي نمي تونستم مامان رو نگاه کنم. فکر مي کردم که ممکنه اختيارم رو از دست بدم و با گريه کردن موجب ناراحتي ش بشم.
چشم هاش رو باز کرد و با لحني آروم و کلامي معصومانه گفت: من که چيزي م نبود، بستري م کردي.



من که آماده انفجار بودم، همين که سرم رو بلند کردم و چهره غمزده مامان رو ديدم، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. در حالي که دستم رو به شدت روي دهنم فشار مي دادم تا صدام از اتاق خارج نشه، خودم رو به مامان رسوندم، سرم رو روي سينه ش گذاشتم و بي اختيار گريه کردم.
مامان در حالي که با دست موهام رو نوازش مي کرد، گفت: خوبه، بسه ديگه، مگه مُردم که اين جوري گريه مي کني؟
سرم رو بلند کردم و به چشم هاي پر محبتش نگاه کردم. پر از اشک شده بود. سعي مي کرد خودش رو کنترل کنه. گونه هاش رو بوسيدم. پلک هاش رو روي هم گذاشت، با بستن پلک هاش اشک هايي که توي چشم هاش حلقه زده بود سرازير شد. همين طور که پلک هاش روي هم بود، چشم هاي نجيبش رو بوسيدم، لب هام رو روي لب هاش گذاشتم، اين دفعه اون من رو بوسيد. سپس با دست هاش من رو از خودش جدا کرد و با کف دست نم روي صورتش رو پاک کرد. خواستم قدري دلداري ش بدم. از قول دکتر گفتم: فقط چند روز بايد استراحت کني. ايشاالله حالت خوب مي شه و جاي هيچ نگراني نيست. فقط کافيه زياد به گذشته فکر نکني و به آينده و روز هاي خوبي که در پيشه فکر کني. خب من ديگه مي رم چون ممکنه شايان و شادان نگران بشن.
دوباره بوسيدمش و خداحافظي کردم و به سرعت خودم رو با شايان و شادان رسوندم. اونها از غيبت طولاني من و مامان نگران شده بودن و دلشون به شور افتاده بود. وقتي هم که من رو تنها ديدن بيشتر نگران شدن و قبل از هز چيز سراغ مامان رو گرفتن. من با وجود اين که در درونم غوغا بود، به روي خودم نياوردم و سعي کردم ابتدا اونها رو از نگراني بيرون بيارم و بعد به تدريج موضوع رو بيان کنم. وقتي حقيقت رو شنيدن، اونها هم به شدت ناراحت شدن و اشک توي چشم هاشون حلقه زد.