صفحه60 و 61



در حالي که قيافه جدي و غرورآميزي به خودش گرفته بود، گفت: پيش پروردگارم بودوم.
همکارم سوال کرد: پروردگار کجا بود؟
قعر درياي خزر.
اون جا چي کار مي کرر دين؟
شير موز مي خورديم. پروردگار خيلي قهاره. خيلي قدرت داره. به هر شکلي مي خواد در مي آد. به شکل شير و پلنگ. بعضي وقت ها هم به شکل نهنگ در مي آد. سپس رو کرد به همکارم گفت: مو امروز ملاقاتي نداروم؟
نه.
بگو ابرام آقا بياد برام سيگار و کالباس و خيار شور و آبجو بياره.
همکارم به تلفن اشاره کرد و گفت: اون تلفن. خودت بهش زنگ بزن بگو بياره.
دستش به طرف تلفن داخلي بخش رفت، آن را به گوشش نزديک کرد.
مانند کسي که به طور طبيعي با کسي مشغول صحبت است، حرف مي زد و به تناسبِ سوال سکوت مي کرد و به چهره اش حالت هاي متفاوتي مي داد که هر کس ابتدا به ساکن شاهد مکالمه اش بود، به هيچ وجه نمي توانست تشخيص بدهد که آن طرف خط کسي نيست. توّهم شنوايي و بينايي در اين بيمار خيلي قوي بود به طوري که هر دفعه مخاطبش فرق مي کرد.
الو، ابرام آقا. ... چرا ملاقات مو نمي آي؟ ... آبجو نداروم. ... والله به خدا آبجو برام دوادرمونه. ... اگه نخوروم از پشتم خون مي آد. ... مي آي؟ ... کِي؟ ... برام آبجو مي آري؟ بگو خدا شاهده. ... به خدا سپردوم.
همکارم براي اين که او را بيشتر به حرف زدن وادار کند، گفت: ممل، ابرام آقا که پول نداره. زنگ بزن براش پول ببرن.


ممل دوباره گوشي را برداشت و بدون اين که شماره اي بگيرد، گفت: الو، خزانه بانک ملي؟ ... دو تاکيسه گوني اسکناس بده
به ابرام آقا.
در همين لحظه نگاهش را متوجه من کرد و خيلي جدي و طبيعي سوال کرد: طاهر تو هم پول مي خواي؟ و بدون اين که منتظر جواب من بشود ادامه داد: يک گوني اسکناس هم براي طاهر اشتري بفرست.
و تلفن را قطع کرد. سپس رو کرد به همکارم و گفت: خسته شدوم. مي روم بخوابوم. خداحافظ.
مصاحبه همکارم با اين بيمار که او را ممل صدا مي کردند براي من که دفعه اول بود شاهدش بودم، تازگي داشت و خيلي جالب بود. براي اين که اطلاعات بيشتري راجع به او بدست بياورم، از همکارم خواستم که هر چه در مورد او مي داند، برايم تعريف کند. همکارم گفت: پنجاه و پنج سالشه. قبل از اين که مشکل روحي پيدا کنه از موقعيت اجتماعي خوبي برخوردار بوده و دوستان و آشنايان زيادي داشته و از خونواده سرشناسي بوده. اون فعاليت سياسي داشته و با گروه هاي چپي همکاري مي کرده. تا اين که به وسيله ساواک شناسايي مي شه و به جرم فعاليت سياسي به زندان مي افته. در زندان مورد شکنجه و آزار و اذيت روحي و جسمي قرار مي گيره که اين فشار منجر به بيماري رواني مي شه. پي از آزادي از زندان به علت اين که تعادل روحي نداشته به مشروبات الکلي و سيگار پناه مي بره. حدود بيست سال مي شه که در بيمارستان بستريه و تاکنون از اين جا بيرون نرفته. علاقه عجيبي به سيگار و کالباس و آبجو و خيار شور داره و در حال حاضر ماالشعير رو به عنوان آبجو مي شناسه. هر کس رو به که براي اولين بار مي بينه، به يکي از دوستان و آشنايان قديمي ش تشبيه مي کنه، اسم اون دوست يا آشنا رو روي اون شخص مي ذاره و عجيب اين که هيچ وقت هم فراموش نمي کنه و اشتباه نمي گيره. موقعي که در فاز شيداييه، آواز و ترانه مي خونه، مي رقصه و حرف هاي جالبي توام با توهم مي زنه که بسيار شنيدنيه.