صفحه 55 و 56 و 57


شام با نظم و ترتیب و به سرعت بین مهمون ها تقسیم شد. بعد از صرف شام عده ای از مهمون ها خداحافظی کردن و رفتن. عده زیادی هم به اتفاق اعضای فامیل منتظر موندن تا شاهد صحنه دیدنی خداحافظی عروس خانوم باشن. آمیزه ای از شوق و غم چهره عروس رو پوشیده بود. همه چشم به اون دوخته بودن. در همین لحظه مادر داماد با صدای بلند گفت: همه منتظرن که پدر و مادر عروس خانوم تشریف بیارن. عروس خانوم می خوان خداحافظی کنن.
عروس با شنیدن کلمه خداحافظی در حالی که بغض به گلو داشت، اشک تو چشم هاش حلقه زد. جدا شدن از پدر و مادر و خونه ای که سال های سال توی اون زندگی می کرد، خیلی مشکل بود. هر چه خوست خودداری کنه، نتونست. صداش رو به سختی مهار کرد ولی اشک روی گونه هاش سرازیر شد. آقاجون و مادربزرگ خودشون رو از لابه لای جمعیت به عروس رسوندن. همین که چشم های اشک آلود دخترشون رو دیدن، اونها هم بی اختیار به گریه افتادن و گریه اونها بقیه افراد خونواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد. همگی عنان اختیار از دست دادن و در عین حال که خوشحال و متبسم بودن، قطرات اشک روی گونه هاشون جاری بود.
دیدن این صحنه احساس بعضی از مهمون های حاضر در صحنه رو برانگیخت. مادر داماد برای این که جو مجلس عوض بشه رو به آقاجون و مادربزرگ کرد و با لحنی حق به جانب گفت: دخترتون به خونه بخت می ره. به اسیری که نمی ره. این کارها یعنی چه؟ گریه نکنین. شگون نداره. و بعد همه مهمون ها رو مورد خطاب قرار داد و گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.


همه صلوات فرستادن. مادربزرگ سینی تزیین شده ای رو که روی اون آینه و قرآن گذاشته بود، به دست گرفت و عروس و داماد از ریزش عبور کردن. سپس در ماشین بنزی که به طرز زیبایی با گل و روبان تزیین شده بود نشستن و بقیه کسانی که به وسیله شخصی داشتن، سوار ماشین هاشون شدن و به دنبال عروس راه افتادن.
صدای بوق و ابراز شادی سرنشینان ماشین ها، یک لحظه قطع نمی شد. مردمی که در مسیر بودن و صدای بوق بوق ماشین ها رو می شنیدن، در و پنجره رو می گشودن و با اشتیاق در انتظار رسیدن ماشین عروس می ایستادن تا اون رو از نزدیک ببینن.
ماشین عروس از چندین خیابون اصلی گذشت و چند میدون رو دور زد و سرانجام به طرف خونه داماد تغییر مسیر داد. اون جا هم جلوی پای عروس و داماد گوسفندی ذبح کردن و مادر داماد در حالی که مقداری اسپند لا به لای انگشت هاش گرفته بود، دور سر عروس و داماد چرخوند و چیزی زیر لب زمزمه کرد و روی آتش ریخت. سپس با سلام و صلوات عروس و داماد به حجله رفتن و توسط اقاجون دست به دست داده شدن.
شیوا خانم با اینجا که رسید، رو به من کرد و گفت: خب مثل این که خیلی حرف زدم و شما رو خسته کردم. فکر می کنم برای امشب کافی باشه.
من که هم چنان سراپا گوش بودم، یک مرتبه به خودم آمدم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت نه شب بود. از شیوا خانم و همسرش عذر خواهی کردم و از پذیرایی شان تشکر نمودم. قرار شد که روز بعد همدیگر را در همان ساعت ببینم.
هر چند مطلبی که شیوا خانم از مامانش تعریف می کرد، شنیدینی و جالب بود، دلم می خواست هر چه زودتر به اصل قضیه می پرداخت و مطالبی را تعریف می کرد که به نوعی با بیماری او در ارتباط بود. ولی به خاطرم رسید که خودم خواستم تا هر چه را می داند بدون کم و کاست بگوید. از طرفی شنیدن مطالب حاشیه ای هم خالی از لطف نبود و می توانست به اصل قضیه کمک کند. از این رو فکر کردم که نباید عجله کنم بلکه باید با حوصله به آنچه که شیوا خانم می گوید گوش کنم.



روز بعد که به بیمارستان رفتم، کارهای بخش را انجام دادم، سری هم به شیدا زدم و یک لحظه قیافه او را با تصویری که دخترش از سی و پنج سال پیش برایم ترسیم کرده بود، مقایسه کردم و در دل افسوس خوردم.