صفحه 39 و 40


از اتاق بيرون آمدم. در راهرو با خانمي مواجه شدم که آرايش غليظي کرده بود و همه موهايش را بالاي سرش جمع کرده بود. به طرز جلفي راه مي رفت و سعي مي کرد با قر و قميش و حرکاتي که به سر و سينه و باسن و دستش مي داد،توجه همه را جلب کند. به من که رسيد، ايستاد و با ناز و عشوه غليظي گفت: از سر رام برو کنار.
گفتم: اين چه طرز رفتنه؟
انتظار نداشت کسي از راه رفتنش ايراد بگيرد. بادي به غبغب انداخت و با ادا و اصول گفت: خب مثل زنده ها راه مي رم. مي خوام خودم از راه رفتن خودم لذت ببرم. اشکالي داره؟ اين جا همه مثل مرده ها راه مي رن. بدم مي آد. سپس از من سوال کرد: دکتر، من کي از اين جا مي رم؟ اين جا آدم غمش مي گيره. سپس انگشتش را به نوک بيني من زد و گفت: اي شيطون! دو مرتبه به حرکتش به همان شيوه ادامه داد و رفت.
من که انتظار چنين حرکت غافلگير کننده اي را نداشتم، ضمن تعجب، خنده ام گرفته بود. البته همه اين حرکات و رفتارها براي من تازگي داشت. فکر مي کردم انسان چه قدر مي تواند متفاوت و متغيير باشد.به راستي اين جا دنياي ديگري است. آدم هاي اين جا بدون آن که قيد و بند، و يا شرم و حيايي داشته باشند،بدون هيچ ترس و وحشتي،همان کاري مي کنند که مي خواهند، يا همان لباسي را مي پوشند که دوست دارند و خلاصه همان راهي را مي روند که دلشان مي خواهد. يکي از همين بيماران مي گفت: ديوونگي هم نعمتيه که خدا به هر کسي نمي ده مگه اين که دوستش داشته باشه. خوب که به حرف او فکر کردم،ديدم راست مي گويند، حرف جالبي مي زند. براي اين که ديوونه ها انسان هايي هستند بدون غم و غصه با خاطري آسوده.




براي اين که گذشت زمان را حس نکنم، سعي کردم خودم را مشغول کنم. بي صبرانه انتظار ساعت پنج بعد از ظهر را مي کشيدم. بي صبرانه انتظار مي کشيدم. بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن کارهاي بخش به خانه رفتم.
پس از قدري استراحت بلند شدم، به سر و وضع خود رسيدم و با احتساب زمان جابه جايي و احتمال وجود ترافيک، حرکت کردم. در راه فکرم چون بار اول است که به منزل شيوا خانم مي روم، بهتر است سبد گلي تهيه کنم.
نشاني خيلي سرراست بود و به راحتي توانستم پلاک منزل را پيدا کنم. در زدم. شيوا خانم با ظاهري آراسته و رويي گشاده در آستانه در ظاهر شد و ضمن خوش آمد گويي من را به داخل دعوت کرد.
شوهرش در سالن پذيرايي مشغول مطالعه بود. همين که متوجه ورود من شد، به نيت استقبال جلو آمد و دست من را با صميميت فشرد و خوشامد گفت. در همين لحظه شيوا خانم گفت: معرفي مي کنم ،شوهرم ،فرهاد.
من از آشنايي با او اظهار خوشوقتي و خوشحالي کردم. سپس فرهاد خان با دست به نزديک ترين مبلي که در بالاي سالن بود اشاره کرد. من هم روي همان مبل نشستم و خودش در مبل روبروي من فرو رفت.
براي اينکه سر صحبت را باز کرده باشم، گفتم: ببخشين اگه براي شما و خانوم اسباب زحمت شدم.
فرهاد خان خودش را روي مبل جابه جا کرد و با لحني خودموني گفت: قرار نشد از روز اول تعارف کنين. اين جا رو منزل خودتون بدونبن و راحت باشين.
اين طور که شيوا از شما تعريف کرده، اين ما هستيم که به شما زحمت داده ايم. به هر صورت از اين که شما تا اين حد به مامان توجه دارين، سپاسگزارم.