صفحه 7 و 8
به چهرش حالتی جدی داد و با اطمینان گفت: دختر ،دیوونه شده ای که آوردنت این جا ،اینجا همه دیوونن ،این دکتر ها خودشون هم دیوونن . و بعد رو کرد به ما و گفت : مگه نه؟
دوستم نسبت به حرفهای مریض چندان عکس العملی از خودش نشان نداد ،ولی من چون برای اولین بر بود که با چنین اظهار نظر مواجه میشدم،خندهام گرفت .بیمار تا خندهٔ من را دید،رو کرد به هم اتاقیش و ضمن این که به من اشاره میکرد ،گفت نگفتم دیوونن؟ دیوانه چوو دیوانه بیند خوشش آید!
اتاق را ترک کردیم و به اتاق مجاور رفتیم. این اتاق چهار تخت و چهار مریض داشت.بیماران تقریبا مسن بودند ،بسیار لاغر و تکیده ، با چهرهای افسرده و نگاهی بی اتنا روی تخت دراز کشیده بودند و نگهشان را به سقف اتاق دوخته بودند.البته دلم میخواست میدانستم آنها چه مشکلی دارند و بیماری شن چیست و چگونه و چه مدتی است که بستری شده اند و آیا قابل دارمان هستند و بسیار سوالهای دیگر،اما فرصت کافی برای تاره این سوالات نبود.به همین دلیل به زمان دیگری موکول کردم.
اتاق بعدی دو تخت داشت.روی یک تخت بیمار نسبتا جوانی طاقباز خوابیده بود که دست و پایش را به وسیلهٔ طنابی به اطراف تخت بسته بود و بدون این که حضور ما را احساس کند، با مهارت خاصی بافتنی گلبهی خوش رنگی را میبافت.
به اتاق بعد رفتیم .در این اتاق فقط یک بیمار بود و تخت مجاورش خالی بود.این بیمار با سایر بیمارانی که تا آن لحظه دیده بودم بسیار متفاوت بود.چهرهای بسیار آرام ،متین و باوقار داشت به طوری که در برخورد اول به نظر نمیرسید بیمار باشد.
با وجود این که سنّ و سال بالایی -در حدود پنجاه سال -داشت، شادابی چهره و زیبایی محصور کنندهاش او را جوان تر نشان میداد.قدش نسبتا بلند و درشت اندام بود.چهرهای کاملا گرد و چشمانی گیرا داشت و به تناسب چشمان درشت و مژههای بلندش ،ابروهایش کمانی و کشیده بود،و لبی پر هوس داشت.
این چهرهٔ زیبا را موهای لخت خوش حالتی که هنوز تغییر رنگ نداده بود و به ندرت تارهای سفیدی لبه لای آنها دیده میشد، احاطه کرده بود. دیدن چهرهٔ زیبای این بیمار خاطرهٔ هنرپیشههای صاحب نام هالیوود را زنده میکرد .او حقیقتاً همه چیز را در حد کامل داشت .تشخص،اصالت و نجابت معصومانهای از چهرهٔ او خواند میشد. در برخورد اول برای هیچ کس قابل قبول نبود که چنین خانمی با این ویژگی ها، به نام بیمار در بیمارستان روانی بستری باشد.
ورود ما به اتاق توجهش را جلب کرد.سرش را بالا گرفت و با تبسمی ملیح که زیبایی چهرهاش را دو چندان میکرد، از ما استقبال کرد و متواضعانه گفت: سلام ،بفرمایین.
سلامش را پاسخ گفتیم و روی تختی که خالی بود نشستیم.دوستم سوال کرد:حالتون چه طوره شیدا خانوم؟
خیلی مختصر و کوتاه با همان تبسم گفت:خوبم.
دیشب رو خوب خوابیدین؟
آره.
دیروز ملاقاتی هم داشتین؟
آره دیروز دخترم اومده بود .خوب شد اومد ،چون قهوم تموم شده بود.گفتم برام بیاره و یه سری چیزهای دیگه هم خواستم.
خوب دیگه ،مشتریهای فال قهوه روز به روز بیشتر میشن،طبیعیه که مصرف قهوه هم به همون نسبت بالا میره.راستی خودتون به فال قهوه اعتقاد درین،اصلا این کار به نظر شما درسته؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)