خدایا چه می دیدم؟سوزان همراه پسر جوان خوش تیپ و قد بلندی در کنار در ایستاده بود.دستی بر چشمهایم کشیدم.نمی دانستم خواب می بینم یا بیدارم.پسر سلام کرد.سوزان آرام مرا نگاه کرد و بلافاصله سر خود را پایین انداخت.به لکنت افتاده بودم.
-مجید،با فرشید آشنا شو!
دستم را به طرف او بردم اما احساس کردم فلج شده ام.به سوزان نگاه می کردم و فرشید از حرکات من متعجب بود.
-مجید آقا،مثل این که در خوردن مشروب زیاده روی کرده اید؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-من مشروب نمی خورم.
سوزان با اشاره دستش ته سیگارهای کشیده شده را می شمرد.در دل آرزو کردم اگر قرار است من همسر سوزان نباشم،کاشکی هیچ کس دیگر هم نباشد.
از فرشید خوشم نیامد.معلوم بود که انسان بدطینتی است.با وجود این که تمایل به هیچ کاری نداشتم،ولی با دلی سرد و با روحی درمانده،از آنها پذیرایی کردم.سوزان عبوس و گرفته به کنار پنجره رفت.چندین بار متوجه نگاه خشن فرشید به او شدم.
-سوزان خانم!متاسفم که در مراسم چهلم شرکت نکردم.
لبخندی زد و گفت:
-مهم نیست.مادرم با فرشید آمد.
می دانستم که او از فرشید متنفر است و این حرفها را فقط برای خالی نبودن عریضه می زند.
-افسانه خانم آمد؟
فرشید سرش را تکان داد و با خنده کریهی گفت:
-بله.من را هم به عنوان هدیه آورد.
به او نگاه کردم.به حرف خود ادامه داد:
-دوشنبه پرواز داریم.
با خوشحالی گفتم:
-می روید؟
-بله،اما یک مهمان هم با خودمی بریم.
هنوز اطمینان نداشتم که سوزان بخواهد از من جدا شود.به همین دلیل فوری گفتم:
-چه کسی؟
-همسرم سوزان.
نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم.فرشید بی اعتنا به حرفهایش ادامه داد:
-مجیدآقا،چرا ازدواج ما را تبریک نگفتی؟من و سوزان بلافاصله پس از چهلم به محضر رفتیم.آخر من سالیان سال منتظر بودم و ایشان برای من ناز می کردند.
نتوانستم حرفی بزنم.مانند کودکی یتیم به سوزان نگاه می کردم.تکیه ام را به دیوار دادم.پاهایم سست بودند،خودم را بر دیوار کشیدم و روی زمین نشستم.گویا فرشید از عشق من و سوزان باخبر بودو عمدا با من اینچنین صحبت می کرد.صدای بغضهای سوزان را شنیدم.فرشید بر پشت او ضربه ای ملایم زد و گفت:
-عزیزم،چرا گریه می کنی؟
-چیزی نیست.به یاد پدرم افتادم.
فرشید سیگاری روشن کرد.سوزان رو به من کرد و گفت:
--مجید،من به فرشید گفتم که تو چقدر برای من و خانواده ام زحمت کشیدی،چه هنگام زنده بودن بابا و چه هنگام مرگ او.هیچ گاه زحمتهای تو را فراموش نمی کنم.به همین دلیل هم از فرشید خواستم تا مرا برای خداحافظی به اینجا بیاورد.آن روز که با اشکان دعوا کردی احساس کردم که می خواهی به نوشهر بیایی.
نمی توانستم حرفی بزنم.بغض تمام وجودم را فرا گرفته بود.پس از گفتگوی کوتاهی،فرشید و سوزان از من خداحافظی کردند و به طرف ویلای خودشان رفتند.
غم و تنهایی مرا راحت نمی گذاشت و هر جا که می رفتم مانند سایه دنبالم می آمد.ساعت 7/5 به باغ رفتم و با خداوند به راز و نیاز مشغول شدم.با صدای بغض های خودم بیشتر به گریه می افتادم.باران شدیدی می بارید.با شنیدن صدای رعد،احساس می کردم پاسخی برای سوالات خود یافته ام.تا دوشنبه دیگر یک هفته باقی است.سوزان قلب من را اینچنین آزرد.من هم می توانم تلافی کنم.تا قبل از عزیمت او به ایتالیا،با تارا ازدواج می کنم،جشن می گیرم و زیباترین لباس را برایش می خرم.
تلویزیون را روشن کردم،اما فقط تصویر آن را می دیدم و فکرم جای دیگری بود.مرتب نقشه می کشیدم و همه چیز را در ذهنم مرور می کردم.نیمه شب بود که بالاخره خوابم برد.ساعت 5 صبح از خواب برخاستم.غذای سگها و غازها را دادم،از مشهدی صفر خداحافظی کردم و عازم تهران شدم.با وجود این که جاده بسیار لغزنده بود،اما به دلیل خلوت بودن،سفر خوبی داشتم.به تهران که رسیدم،یک راست به خانه تارا رفتم.زینال در را باز کرد.از خوشحالی و تعجب،با صدای بلند تارا را صدا می زد.تارا تا مرا دید با خوشحالی گفت:
-سلام مجید،تو کجا بودی؟
با خنده گفتم:
-نوشهر.
-چرا نوشهر؟
-تارا،تصمیم به ازدواج گرفته ام.
-می توانم بپرسم با کی؟
-با تو.
از خوشحالی فریادی کشید و گفت:
-با من؟دروغ نمی گویی؟
-امروز برای خرید عروسی می رویم.
-عروسی؟مجید چقدر خوشحالم!راستی اشکان چندین بار زنگ زد و سراغت را گرفت.به او گفتم نمی دانم کجایی.
-خوب مهم نیست.لباس بپوش که دیر می شود.می خواهیم حلقه بخریم.
-مجید،چرا اینقدر زود تصمیم گرفتی؟
-نمی دانم.در نوشهر تصمیم گرفتم.
تارا در حالی که لباسهای خود را می پوشید،شعر می خواند و می گفت:
-مجید،این ساعتها بهترین لحظه های زندگی من هستند.
-خوب زود باش،بقیه حرفها در ماشین...
فقط چند روز به عید نوروز مانده بود.تارا مانتویی را که مخصوص فصل بهار بود بر تن کرد.کنار میز توالتش ایستاد و رژگونه ای صورتی بر گونه هایش زد.هر بار که او را می دیدم به نظرم زیباییش بیشتر و بیشتر می شد.با خنده گفتم:
-حیف این پوست نیست که آن را آرایش می کنی؟
چیزی نگفت.فقط احساس می کردم که خیلی خوشحال است.از زینال خداحافظی کردیم.
-تارا خانم،ولی شما که هنوز صبحانه نخورده اید.
-غصه نخور!برایش یک چیزی می خرم،فعلا می خواهیم هر چه زودتر برای خرید عروسی برویم.
-عروسی؟خرید عروسی؟مبارکها باشد...
تشکر کردم.همراه تارا سوار ماشین شدم و آهنگ شادی گذاشتم.ابتدا به طرف نمایشگاه رفتم.از تارا خواستم که در ماشین بنسیند تا من با رضایی و یزدانی احوالپرسی کنم.از دیدن چهره متعجب من حیران بودند.یزدانی گفت:
-چی شده مجید؟خوشحالی!
با خنده گفتم:
-به خاطر عروسی آمده ام.
-عروسی؟عروسی چه کسی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-عروسی خودم.شنبه عروسی من است.
-به سلامتی!بالاخره داماد شدی!اما مجید،مگر سوزان عزادار نیست؟
-عروسی من به سوزان مربوط نمی شود.
-چرا؟مگر سوزان...
-نه،سوزان با پسرخاله اش ازدواج کرد.
یزدانی و رضایی با تعجب و حیرت مرا نگاه می کردند.
-مجید،یک لحظه بنشین.ما باید بدانیم تو چه می کنی و چرا اینقدر هول هستی؟
با خنده گفتم:
-خانمم در ماشین است.
یزدانی و رضایی همانند دو بچه ای که به دنبال شکلات می دوند،مرا به بیرون کشاندند و گفتند:
-ما باید بدانیم از سوزان بهتر چه کسی بود که تو او را پسندیدی؟
با اطمینان خاطر به طرف ماشین رفتم.تارا از ماشین پیاده شد.رضایی و یزدانی تعجب کرده بودند.تارا سلام کرد.
-خانم،ایشان آقای یزدانی و ایشان هم آقای رضایی،شرکای بسیار خوب من هستند.
احساس کردم که رضایی نظر خوبی نسبت به تارا ندارد.مرا به کناری کشید و گفتک
-پسر،مطمئنی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-بله.
یزدانی به ما تبریک گفت و به طرف من آمد و آهسته در گوشم گفت:
-خوشا به حالت!این دخترهای زیبا را از کجا پیدا می کنی؟
چیزی نگفتم.بعد از گفتگوی کوتاه،به قصد خرید لباس و وسایل دیگر از آنها خداحافظی و به طرف ونک حرکت کردیم.می خواستم لباس عروس را از آنجا بخرم.
ماشین را پارک کردم و همراه تارا داخل پاساژ شدیم.
زیباترین لباس را برای او انتخاب کردم.خودش هم پسندید.می دانستم که زیباترین عروسی خواهد شد که مردم در هیچ جای دنیا مانند او ندیده اند.به طلافروشی رفتیم.حلقه ای برایش خریدم که خیلی خوشش آمد.برای خرید کیف و کفش هم به خیابان میرداماد رفتیم و از پاساژ محسنی،به سلیقه تارا،کیف و کفش سفیدی انتخاب کردیم.کمی جلوتر به یک مغازه طلافروشی رسیدیم.چشمم به سینه ریز بسیار زیبایی افتاد.پول کافی برای خرید آن سینه ریز را نداشتم زیرا می خواستم دستبند و انگشتری با نگینهای سبز را که چند روز پیش دیده بودم،برای تارا بخرم.به مهمین خاطر بهتارا گفتم:
-بعد از ظهر برای خرید این سینه ریز می آییم.
دلم نمی خواست به خانه بروم.دوست نداشتم چهره افسانه را ببینم و همین طور جای خالی سوزان را...
اما باید سینه ریز را برای تارا تهیه کنم.بنابراین قرار شد برای صرف ناهار به خانه تارا برویم و پس از آن به خانه خودم بروم تا پول بردارم و در ضمن لباسی را هم که برای سوزان خریده بودم به تارا بدهم.
ظهر به خانه تارا رفتیم.پس از صرف ناهار،سیگاری روشن کردم و از تارا خواستم که همراه من به خانه ام بیاید.متوجه زینال شدم که پاکت سفید بزرگی را به دست تارا داد.
-تارا،این پاکت چیست؟
-مقداری پول برای خرید لباس و کفش و حلقه تو.
هنگامی که از در خارج می شدیم،صدای زینال را شنیدم که خنده کنان گفت:
-چقدر عروسی خوب است،پس ما یک عروسی دعوت هستیم.
از او خداحافظی کردم.همراه تارا سوارماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،بدون آن که نگاهی به خانه سوزان بیندازم،وارد خانه شدم.تارا در ماشین نشسته بود.پول و لباس را برداشتم و از در بیرون آمدم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم،متوجه ساغر شدم!با پای برهنه جلو آمد و با تعجب پرسید:
-مجید!تو کجایی؟
جوابش را ندادم.چشمش به تارا افتاد.با وجود آن که به او بی احترامی کرده بودم،به تارا لبخندی زد و سلام کرد.تارا پیاده شد و او را بوسید.
-تارا،مادرم آمده است.
با عصبانیت فریاد زدم:
-تارا،سوار شو برویم،اینها همه از یک قماشند.
تارا سوار شد.پا را روی پدال گاز فشردم و با سرعت از کوچه بیرون رفتم.دیگر در آینه نگاه نکردم تا عکس العمل ساغر را ببینم.فقط احساس می کردم که ضربان قلبم به آخرین حد خود رسیده است.تارا مرا به خاطر حرف زشتی که به ساغر زده بودم،سرزنش می کرد،اما توجهی نکردم.
-تارا،هنوز زود است و مغازه ها باز نکرده اند.اول به خانه ما می رویم،آخر باید به پدر و مادرم اطلاع دهیم.فکر نمی کنم تا شنبه کارتها چاپ شود.پدر و مادرم به اقوام و خویشان می گویند.تمامی همسایه ها را دعوت می کنم.می خواهم تعداد مهمانها به پانصد نفر برسد.
-مجید،خانه تو آنقدر بزرگ نیست که پانصد نفر را در خود جا بدهد!
-مهم نیست.
-خوب اگر عروسی در خانه ما گرفته شود ایرادی دارد؟
-نه.دوست دارم در خانه خودم برگزار شود.
به خانه پدرم رفتم.همراه تارا داخل شدم و او را به والدینم معرفی کردم.مادرم از خوشحالی زبانش بند آمده بود.همه خوشحال بودند،فقط برادرم مرا سرزنش می کرد.موضوع سوزان را به او گفتم،او هم دیگر چیزی نگفت.پس از پذیرایی مادرم و کمی گفتگو با تارا و آشنایی بیشتر با او،ساعت پنج به مقصد خرید از خانه بیرون رفتیم.تارا از آشنایی با خانواده م نخوشحال بود.
برای خرید سینه ریز به همان پاساژی که صبح رفته بودیم،رفتیم و با گرفتن کمی تخفیف،آن را خریدیم.تارا از این همه هدیه خیلی خوشحال شد.
-مجید،حالا نوبت من است که سلیقه ام ر به تو نشان بدهم.
یکی یکی بوتیکها را پشت سر گذاشتیم.کت و شلوار فاستونی مشکی زیبایی را پشت ویترین یکی از مغازه ها دیدیم.مثل این که چشم تارا را هم گرفته بود.
-مجید،این را پرو می کنی؟
کت و شلوار را پوشیدم.خیلی قشنگ بود.کفش مشکی را هم که در همان بوتیک با کت و شلوار گذاشته بودند،انتخاب کردم.کراوات،جوراب و پیراهن را هم از بوتیک دیگری تهیه کردیم.دیگر لباسهایمان تکمیل شده بود.فقط آینه و شمعدان و وسایل سفره عقد را نخریده بودیم.
-مجید جان،لوستر فروشی بسیار بزرگی در خیابان پاسداران هست.آینه و شمعدانهای آنجا از همه جا زیباتر است.
به آنجا رفتیم.آینه و شمعدان را هم تهیه کردیم.خیلی خسته بودم.
-تارا،امروز سه شنبه است.چهارشنبه،پنج شنبه،جمعه،شنبه.شنبه جشن عروسی من و توست!
لبخندی حاکی از رضایت زد،اما فوری با ناراحتی گفت:
-مجید،نباید با ساغر این طور حرف می زدی.او دختر بسیار خوبی است.
جوابش را ندادم.
-مجید،مادرش آمده؟
-نمی دانم،نمی دانم.از همه آنها متنفرم.
-من به عنوان همسر تو نباید بدانم چرا؟
-فعلا حوصله این حرفها را ندارم.
چیزی نگفت.به خانه او رفتیم.
-تارا،اگر این دو سه شب را در خانه تو بمانم،اشکالی ندارد؟آخر دوست ندارم با افسانه رو به رو شوم.
-نه مهم نیست.الان برای دعوت به بالا می روم و به آنها می گویم که شنبه در عروسی ما شرکت کنند.
وارد خانه تارا شدیم.او به طبقه بالا رفت تا با همسایه اش موضوع را در میان بگذارد و آنها را دعوت کند.به وسایلی که خریده بودیم،نگاهی انداختم.فقط به آنها نگاه می کردم.با آن که عشق شدیدی به تارا داشتم،اما نمی دانم چرا فقط عزیمت سوزان را جلوی چشمانم مجسم می کردم.او را سوار هواپیمایی که به سوی ایتالیا می رفت،می دیدم.دیگر من او را نخواهم دید!
زینال مانند کودکی لباسها را بر هم می زد و طلاها را می دید.
بالاخره تارا آمد.لباسش را عوض کرد.سارافون سرمه ای بر تن کرد.به یاد سوزان افتادم و خیره به او نگاه کردم.
-مجید،خیلی خسته شدی؟
نمی دانم چرا ناگهان اشکهایم سرازیر شد.تارا دستش را روی موهایم کشید.زینال تعجب کرد.
-مجید،چرا گریه می کنی؟مگر خوشحال نیستی؟
-چرا عزیزم.
-پس چرا گریه می کنی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)