صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 46 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خدایا چه می دیدم؟سوزان همراه پسر جوان خوش تیپ و قد بلندی در کنار در ایستاده بود.دستی بر چشمهایم کشیدم.نمی دانستم خواب می بینم یا بیدارم.پسر سلام کرد.سوزان آرام مرا نگاه کرد و بلافاصله سر خود را پایین انداخت.به لکنت افتاده بودم.
    -مجید،با فرشید آشنا شو!
    دستم را به طرف او بردم اما احساس کردم فلج شده ام.به سوزان نگاه می کردم و فرشید از حرکات من متعجب بود.
    -مجید آقا،مثل این که در خوردن مشروب زیاده روی کرده اید؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -من مشروب نمی خورم.
    سوزان با اشاره دستش ته سیگارهای کشیده شده را می شمرد.در دل آرزو کردم اگر قرار است من همسر سوزان نباشم،کاشکی هیچ کس دیگر هم نباشد.
    از فرشید خوشم نیامد.معلوم بود که انسان بدطینتی است.با وجود این که تمایل به هیچ کاری نداشتم،ولی با دلی سرد و با روحی درمانده،از آنها پذیرایی کردم.سوزان عبوس و گرفته به کنار پنجره رفت.چندین بار متوجه نگاه خشن فرشید به او شدم.
    -سوزان خانم!متاسفم که در مراسم چهلم شرکت نکردم.
    لبخندی زد و گفت:
    -مهم نیست.مادرم با فرشید آمد.
    می دانستم که او از فرشید متنفر است و این حرفها را فقط برای خالی نبودن عریضه می زند.
    -افسانه خانم آمد؟
    فرشید سرش را تکان داد و با خنده کریهی گفت:
    -بله.من را هم به عنوان هدیه آورد.
    به او نگاه کردم.به حرف خود ادامه داد:
    -دوشنبه پرواز داریم.
    با خوشحالی گفتم:
    -می روید؟
    -بله،اما یک مهمان هم با خودمی بریم.
    هنوز اطمینان نداشتم که سوزان بخواهد از من جدا شود.به همین دلیل فوری گفتم:
    -چه کسی؟
    -همسرم سوزان.
    نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم.فرشید بی اعتنا به حرفهایش ادامه داد:
    -مجیدآقا،چرا ازدواج ما را تبریک نگفتی؟من و سوزان بلافاصله پس از چهلم به محضر رفتیم.آخر من سالیان سال منتظر بودم و ایشان برای من ناز می کردند.
    نتوانستم حرفی بزنم.مانند کودکی یتیم به سوزان نگاه می کردم.تکیه ام را به دیوار دادم.پاهایم سست بودند،خودم را بر دیوار کشیدم و روی زمین نشستم.گویا فرشید از عشق من و سوزان باخبر بودو عمدا با من اینچنین صحبت می کرد.صدای بغضهای سوزان را شنیدم.فرشید بر پشت او ضربه ای ملایم زد و گفت:
    -عزیزم،چرا گریه می کنی؟
    -چیزی نیست.به یاد پدرم افتادم.
    فرشید سیگاری روشن کرد.سوزان رو به من کرد و گفت:
    --مجید،من به فرشید گفتم که تو چقدر برای من و خانواده ام زحمت کشیدی،چه هنگام زنده بودن بابا و چه هنگام مرگ او.هیچ گاه زحمتهای تو را فراموش نمی کنم.به همین دلیل هم از فرشید خواستم تا مرا برای خداحافظی به اینجا بیاورد.آن روز که با اشکان دعوا کردی احساس کردم که می خواهی به نوشهر بیایی.
    نمی توانستم حرفی بزنم.بغض تمام وجودم را فرا گرفته بود.پس از گفتگوی کوتاهی،فرشید و سوزان از من خداحافظی کردند و به طرف ویلای خودشان رفتند.
    غم و تنهایی مرا راحت نمی گذاشت و هر جا که می رفتم مانند سایه دنبالم می آمد.ساعت 7/5 به باغ رفتم و با خداوند به راز و نیاز مشغول شدم.با صدای بغض های خودم بیشتر به گریه می افتادم.باران شدیدی می بارید.با شنیدن صدای رعد،احساس می کردم پاسخی برای سوالات خود یافته ام.تا دوشنبه دیگر یک هفته باقی است.سوزان قلب من را اینچنین آزرد.من هم می توانم تلافی کنم.تا قبل از عزیمت او به ایتالیا،با تارا ازدواج می کنم،جشن می گیرم و زیباترین لباس را برایش می خرم.
    تلویزیون را روشن کردم،اما فقط تصویر آن را می دیدم و فکرم جای دیگری بود.مرتب نقشه می کشیدم و همه چیز را در ذهنم مرور می کردم.نیمه شب بود که بالاخره خوابم برد.ساعت 5 صبح از خواب برخاستم.غذای سگها و غازها را دادم،از مشهدی صفر خداحافظی کردم و عازم تهران شدم.با وجود این که جاده بسیار لغزنده بود،اما به دلیل خلوت بودن،سفر خوبی داشتم.به تهران که رسیدم،یک راست به خانه تارا رفتم.زینال در را باز کرد.از خوشحالی و تعجب،با صدای بلند تارا را صدا می زد.تارا تا مرا دید با خوشحالی گفت:
    -سلام مجید،تو کجا بودی؟
    با خنده گفتم:
    -نوشهر.
    -چرا نوشهر؟
    -تارا،تصمیم به ازدواج گرفته ام.
    -می توانم بپرسم با کی؟
    -با تو.
    از خوشحالی فریادی کشید و گفت:
    -با من؟دروغ نمی گویی؟
    -امروز برای خرید عروسی می رویم.
    -عروسی؟مجید چقدر خوشحالم!راستی اشکان چندین بار زنگ زد و سراغت را گرفت.به او گفتم نمی دانم کجایی.
    -خوب مهم نیست.لباس بپوش که دیر می شود.می خواهیم حلقه بخریم.
    -مجید،چرا اینقدر زود تصمیم گرفتی؟
    -نمی دانم.در نوشهر تصمیم گرفتم.
    تارا در حالی که لباسهای خود را می پوشید،شعر می خواند و می گفت:
    -مجید،این ساعتها بهترین لحظه های زندگی من هستند.
    -خوب زود باش،بقیه حرفها در ماشین...
    فقط چند روز به عید نوروز مانده بود.تارا مانتویی را که مخصوص فصل بهار بود بر تن کرد.کنار میز توالتش ایستاد و رژگونه ای صورتی بر گونه هایش زد.هر بار که او را می دیدم به نظرم زیباییش بیشتر و بیشتر می شد.با خنده گفتم:
    -حیف این پوست نیست که آن را آرایش می کنی؟
    چیزی نگفت.فقط احساس می کردم که خیلی خوشحال است.از زینال خداحافظی کردیم.
    -تارا خانم،ولی شما که هنوز صبحانه نخورده اید.
    -غصه نخور!برایش یک چیزی می خرم،فعلا می خواهیم هر چه زودتر برای خرید عروسی برویم.
    -عروسی؟خرید عروسی؟مبارکها باشد...
    تشکر کردم.همراه تارا سوار ماشین شدم و آهنگ شادی گذاشتم.ابتدا به طرف نمایشگاه رفتم.از تارا خواستم که در ماشین بنسیند تا من با رضایی و یزدانی احوالپرسی کنم.از دیدن چهره متعجب من حیران بودند.یزدانی گفت:
    -چی شده مجید؟خوشحالی!
    با خنده گفتم:
    -به خاطر عروسی آمده ام.
    -عروسی؟عروسی چه کسی؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    -عروسی خودم.شنبه عروسی من است.
    -به سلامتی!بالاخره داماد شدی!اما مجید،مگر سوزان عزادار نیست؟
    -عروسی من به سوزان مربوط نمی شود.
    -چرا؟مگر سوزان...
    -نه،سوزان با پسرخاله اش ازدواج کرد.
    یزدانی و رضایی با تعجب و حیرت مرا نگاه می کردند.
    -مجید،یک لحظه بنشین.ما باید بدانیم تو چه می کنی و چرا اینقدر هول هستی؟
    با خنده گفتم:
    -خانمم در ماشین است.
    یزدانی و رضایی همانند دو بچه ای که به دنبال شکلات می دوند،مرا به بیرون کشاندند و گفتند:
    -ما باید بدانیم از سوزان بهتر چه کسی بود که تو او را پسندیدی؟
    با اطمینان خاطر به طرف ماشین رفتم.تارا از ماشین پیاده شد.رضایی و یزدانی تعجب کرده بودند.تارا سلام کرد.
    -خانم،ایشان آقای یزدانی و ایشان هم آقای رضایی،شرکای بسیار خوب من هستند.
    احساس کردم که رضایی نظر خوبی نسبت به تارا ندارد.مرا به کناری کشید و گفتک
    -پسر،مطمئنی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    -بله.
    یزدانی به ما تبریک گفت و به طرف من آمد و آهسته در گوشم گفت:
    -خوشا به حالت!این دخترهای زیبا را از کجا پیدا می کنی؟
    چیزی نگفتم.بعد از گفتگوی کوتاه،به قصد خرید لباس و وسایل دیگر از آنها خداحافظی و به طرف ونک حرکت کردیم.می خواستم لباس عروس را از آنجا بخرم.
    ماشین را پارک کردم و همراه تارا داخل پاساژ شدیم.
    زیباترین لباس را برای او انتخاب کردم.خودش هم پسندید.می دانستم که زیباترین عروسی خواهد شد که مردم در هیچ جای دنیا مانند او ندیده اند.به طلافروشی رفتیم.حلقه ای برایش خریدم که خیلی خوشش آمد.برای خرید کیف و کفش هم به خیابان میرداماد رفتیم و از پاساژ محسنی،به سلیقه تارا،کیف و کفش سفیدی انتخاب کردیم.کمی جلوتر به یک مغازه طلافروشی رسیدیم.چشمم به سینه ریز بسیار زیبایی افتاد.پول کافی برای خرید آن سینه ریز را نداشتم زیرا می خواستم دستبند و انگشتری با نگینهای سبز را که چند روز پیش دیده بودم،برای تارا بخرم.به مهمین خاطر بهتارا گفتم:
    -بعد از ظهر برای خرید این سینه ریز می آییم.
    دلم نمی خواست به خانه بروم.دوست نداشتم چهره افسانه را ببینم و همین طور جای خالی سوزان را...
    اما باید سینه ریز را برای تارا تهیه کنم.بنابراین قرار شد برای صرف ناهار به خانه تارا برویم و پس از آن به خانه خودم بروم تا پول بردارم و در ضمن لباسی را هم که برای سوزان خریده بودم به تارا بدهم.
    ظهر به خانه تارا رفتیم.پس از صرف ناهار،سیگاری روشن کردم و از تارا خواستم که همراه من به خانه ام بیاید.متوجه زینال شدم که پاکت سفید بزرگی را به دست تارا داد.
    -تارا،این پاکت چیست؟
    -مقداری پول برای خرید لباس و کفش و حلقه تو.
    هنگامی که از در خارج می شدیم،صدای زینال را شنیدم که خنده کنان گفت:
    -چقدر عروسی خوب است،پس ما یک عروسی دعوت هستیم.
    از او خداحافظی کردم.همراه تارا سوارماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،بدون آن که نگاهی به خانه سوزان بیندازم،وارد خانه شدم.تارا در ماشین نشسته بود.پول و لباس را برداشتم و از در بیرون آمدم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم،متوجه ساغر شدم!با پای برهنه جلو آمد و با تعجب پرسید:
    -مجید!تو کجایی؟
    جوابش را ندادم.چشمش به تارا افتاد.با وجود آن که به او بی احترامی کرده بودم،به تارا لبخندی زد و سلام کرد.تارا پیاده شد و او را بوسید.
    -تارا،مادرم آمده است.
    با عصبانیت فریاد زدم:
    -تارا،سوار شو برویم،اینها همه از یک قماشند.
    تارا سوار شد.پا را روی پدال گاز فشردم و با سرعت از کوچه بیرون رفتم.دیگر در آینه نگاه نکردم تا عکس العمل ساغر را ببینم.فقط احساس می کردم که ضربان قلبم به آخرین حد خود رسیده است.تارا مرا به خاطر حرف زشتی که به ساغر زده بودم،سرزنش می کرد،اما توجهی نکردم.
    -تارا،هنوز زود است و مغازه ها باز نکرده اند.اول به خانه ما می رویم،آخر باید به پدر و مادرم اطلاع دهیم.فکر نمی کنم تا شنبه کارتها چاپ شود.پدر و مادرم به اقوام و خویشان می گویند.تمامی همسایه ها را دعوت می کنم.می خواهم تعداد مهمانها به پانصد نفر برسد.
    -مجید،خانه تو آنقدر بزرگ نیست که پانصد نفر را در خود جا بدهد!
    -مهم نیست.
    -خوب اگر عروسی در خانه ما گرفته شود ایرادی دارد؟
    -نه.دوست دارم در خانه خودم برگزار شود.
    به خانه پدرم رفتم.همراه تارا داخل شدم و او را به والدینم معرفی کردم.مادرم از خوشحالی زبانش بند آمده بود.همه خوشحال بودند،فقط برادرم مرا سرزنش می کرد.موضوع سوزان را به او گفتم،او هم دیگر چیزی نگفت.پس از پذیرایی مادرم و کمی گفتگو با تارا و آشنایی بیشتر با او،ساعت پنج به مقصد خرید از خانه بیرون رفتیم.تارا از آشنایی با خانواده م نخوشحال بود.
    برای خرید سینه ریز به همان پاساژی که صبح رفته بودیم،رفتیم و با گرفتن کمی تخفیف،آن را خریدیم.تارا از این همه هدیه خیلی خوشحال شد.
    -مجید،حالا نوبت من است که سلیقه ام ر به تو نشان بدهم.
    یکی یکی بوتیکها را پشت سر گذاشتیم.کت و شلوار فاستونی مشکی زیبایی را پشت ویترین یکی از مغازه ها دیدیم.مثل این که چشم تارا را هم گرفته بود.
    -مجید،این را پرو می کنی؟
    کت و شلوار را پوشیدم.خیلی قشنگ بود.کفش مشکی را هم که در همان بوتیک با کت و شلوار گذاشته بودند،انتخاب کردم.کراوات،جوراب و پیراهن را هم از بوتیک دیگری تهیه کردیم.دیگر لباسهایمان تکمیل شده بود.فقط آینه و شمعدان و وسایل سفره عقد را نخریده بودیم.
    -مجید جان،لوستر فروشی بسیار بزرگی در خیابان پاسداران هست.آینه و شمعدانهای آنجا از همه جا زیباتر است.
    به آنجا رفتیم.آینه و شمعدان را هم تهیه کردیم.خیلی خسته بودم.
    -تارا،امروز سه شنبه است.چهارشنبه،پنج شنبه،جمعه،شنبه.شنبه جشن عروسی من و توست!
    لبخندی حاکی از رضایت زد،اما فوری با ناراحتی گفت:
    -مجید،نباید با ساغر این طور حرف می زدی.او دختر بسیار خوبی است.
    جوابش را ندادم.
    -مجید،مادرش آمده؟
    -نمی دانم،نمی دانم.از همه آنها متنفرم.
    -من به عنوان همسر تو نباید بدانم چرا؟
    -فعلا حوصله این حرفها را ندارم.
    چیزی نگفت.به خانه او رفتیم.
    -تارا،اگر این دو سه شب را در خانه تو بمانم،اشکالی ندارد؟آخر دوست ندارم با افسانه رو به رو شوم.
    -نه مهم نیست.الان برای دعوت به بالا می روم و به آنها می گویم که شنبه در عروسی ما شرکت کنند.
    وارد خانه تارا شدیم.او به طبقه بالا رفت تا با همسایه اش موضوع را در میان بگذارد و آنها را دعوت کند.به وسایلی که خریده بودیم،نگاهی انداختم.فقط به آنها نگاه می کردم.با آن که عشق شدیدی به تارا داشتم،اما نمی دانم چرا فقط عزیمت سوزان را جلوی چشمانم مجسم می کردم.او را سوار هواپیمایی که به سوی ایتالیا می رفت،می دیدم.دیگر من او را نخواهم دید!
    زینال مانند کودکی لباسها را بر هم می زد و طلاها را می دید.
    بالاخره تارا آمد.لباسش را عوض کرد.سارافون سرمه ای بر تن کرد.به یاد سوزان افتادم و خیره به او نگاه کردم.
    -مجید،خیلی خسته شدی؟
    نمی دانم چرا ناگهان اشکهایم سرازیر شد.تارا دستش را روی موهایم کشید.زینال تعجب کرد.
    -مجید،چرا گریه می کنی؟مگر خوشحال نیستی؟
    -چرا عزیزم.
    -پس چرا گریه می کنی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زینال هم به گریه افتاد.سر من را بوسید و گفت:
    -آقای بیک،تو را به خدا گریه نکنید.
    لبخندی زدم و به دروغ گفتم:
    -تمام اینها اشک شوق است.
    تارا برایم یک لیوان آب آورد.
    -تارا به پدرت گفتی که می خواهیم ازدواج کنیم؟
    نمی دانم چرا هول شد و با عجله گفت:
    -بله بله.فکر می کنم فردا بیاید.
    -فردا چه وقت؟
    -بعداز ظهر.
    تارا لباس عروسی را در دست گرفت.
    -مجید،می توانم الان اینها را بپوشم؟
    -بپوش عزیزم.
    به اتاق خود رفت.خیلی خسته بودم.روی زمین دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.به یاد بچه اشکان افتادم.دلم برایش تنگ شده بود.با خود تصمیم گرفتم پس از ازدواج با تارا،خیلی زود بچه دار شویم،چرا که بچه مرا از دنیای غم بیرون خواهد آورد.
    تارا لباس عروسی را پوشیده و صورتش را کمی آرایش کرده بود.با کفشهای پاشنه بلند سفید و کلاه شاهزاده ای که بر سر گذاشته بود،فوق العاده زیبا شده بود.در آن لحظه،او را حتی از سوزان هم زیباتر می دیدم.خودش می دانست که خداوند چه زیبایی ای به او عطا کرده است.سینه ریزی که بر گردنش آویزان بود،زیباییی گردنش را صد چندان کرده بود.از او خواستم که لباس را دربیاورد.هنوز زود بود که او بخواهد خود را برای من اینچنین زیبا سازد.در حین این که به زیبایی او می اندیشیدم،خوابم برد...
    صدای تارا را شنیدم.
    -مجید،مجید جان،شام حاضر است.
    -نمی خورم،سیرم.
    -نمی شود.باید بخوری.
    دستهایم را در دست گرفت و مرا از جای خود بلند کرد.به آشپزخانه رفتم.با وجود اینکه اصلا میل به خوردن نداشتم،اما پذیرفتم.تارا با من شوخی می کرد.زینال از ایام کودکی اش سخن می گفت،اما من در خیال دیگری بودم.بالاخره پس از شام به اتاق تارا رفتم و خوابیدم.صبح ساعت 8/5 از خواب بیدار شدم و به هال آمدم.تارا مشغول صحبت با تلفن بود.تا چشمش به من افتاد گفت:
    -خوب بابا!اگر کاری نداری،قطع کنم.شوهرم بیدار شد.
    و تلفن را قطع کرد.رابطه اش با پدرش مشکوک بود.اما نمی دانم چرا؟دوش گرفتم.صبحانه خوردم و پس از کشیدن سیگاری از تارا و زینال خداحافظی کردم و به نمایشگاه رفتم.پس از سلام و احوالپرسی با رضایی و یزدانی،پشت میزم نشستم.احساس می کردم که هر دوی آنها مرا مردی مهم می پندارند.رضایی گفت:
    -مجید جان،روز شنبه هفته پیش قبل از آن که با ما تماس بگیری،سوزان مرتب به اینجا زنگ می زد و از من می پرسید: "آقای بیک به نمایشگاه نیامده اند؟" ما هم که از موضوع بی اطلاع بودیم.تا این که تو زنگ زدی و با ما صحبت کردی.وقتی دوباره سوزان با ما تماس گرفت من به او گفتم که تو در نوشهر هستی.خیلی خوشحال شد.دلیل رفتنت را از او پرسیدم.به من گفت که با یکی از دوستانت به نام اشکان دعوایت شده است.
    -نه.آقای رضایی،موضوع اشکان نبود.قرار بر این شد که سوزان با شسرخاله اش ازدواج کند.من هم به نوشهر رفتم.
    یزدانی رو به من کرد و گفت:
    -من که گفتم دخترها لایق محبت نیستند.تو به سوزان علاقه مند بودی اما او پسرخاله اش را ترجیح داد.
    نمی دانم چرا صدایم گرفته بود.به گریه افتادم.رضایی مرا بوسید و دلداری داد.با بغض گفتم:
    -آقای رضایی،یزدانی جان،من مقصر بودم.اگر من درست رفتار کرده بودم؛او به ایتالیا نمی رفت و با من ازدواج می کرد.
    رضایی و یزدانی نگاهی ملالت بار به من انداختند.با شنیدن صدای آرام رضایی دوباره به خود آمدم.
    -مجید جان،مهم نیست،همه اینها تجربه است.
    به هنگام ناهار به خانه تارا رفتم.تارا مرتب لباس عوض می کرد و هر لحظه زیباتر از قبل می شد.
    -مجیدفساعت 4 پدرم به اینجا می آید.
    چیزی نگفتم.
    ساعت 4/5 پدر تارا آمد.وقتی چهره او را دیدم به هیچ وجه تصور نمی کردم که پدر تارا باشد.صورت بدجنس و بی رحمی داشت.به او نمی آمد که تحصیل کرده باشد.
    بالاخره به نیت این که او پدرزن آینده ام بود،برایش احترام قائل شدم.در خصوص مراسم عروسی صحبت کردیم.ساعت 6 با ابراز خوشحالی از آشنایی با من،خانه را ترک کرد.نمی دانم چرا این طور با من صحبت می کرد.با خود می پنداشتم که شاید می خواهد مرا فریب دهد.اما آیا تارا می گذاشت او چنین کاری کند؟تارا که چهره اش نمایانگر خوبی،گذشت و مهربانی است.
    دو روز گذشت.جمعه بعد از ظهر برای چیدن صندلی ها به خانه آمده بودند.ناخودآگاه به خانه سوزان نگاه کردم.ناگهان نکته ای به ذهنم رسید.مگر سوزان امتحان نهایی نداشت؟پس چگونه می توانست به ایتالیا برود؟
    صندلی ها را چیدند.حدود سیصدوپنجاه صندلی جا گرفت.بعد از این که مزد کارگران را دادم و آنها رفتند،به خانه نگاهی انداختم.بوی عروسی می داد.باور نمی کردم می خواستم داماد بشوم.به کمک مستخدم،خانه را جارو کشیدیم.چهارنفر برای تزئین اتاق عقد آمده بودند.اتاق بسیار زیبایی درست کردند.تمام دیوارهای اتاق را با نام مجید و تارا بوسیله گلهای رُز قرمز تزئین کردند.تا ساعت 1 نیمه شب کارشان طول کشید.زمانی که به کنار در خروجی آمدم تا آقایان را را بدرقه کنم،سوزان را کنار پنجره دیدم.قلبم از جا کنده شد.بدون اعتنایی،با آقایان صحبت کردم.از آنها تشکر و سپس خداحافظی کردم.تا ابتدای کوچه چهرازی پیاده به راه افتادم.تعداد همسایه هایی را که دعوت کرده بودم،با صدای بلند می شمردم.27 نفر...
    به خانه رفتم.به تارا گفته بودم که امشب به آنجا نمی روم.خیلی دوست داشتم به سوزان فکر کنم،اما از فردا برای خود،خانواده ای جدید تشکیل می دهم.نباید مثل مردان هرزه دنبال شکار بدوم.با گفتن این حرفها تصمیم داشتم به قلب آشفته ام آرامش بدهم،اما هر چه سعی می کردم،نم یتوانستم به نتیجه ای برسم.با کشیدن سیگاری،خستگی را از تن بیرون کردم.نیمه شب بود.تمام چراغها را روشن گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.سرم را زیر لحاف بردم و به فردا شب فکر کردم.
    ناگهان به یاد اشکان افتادم.خداوندا!من اشکان را دعوت نکرده ام!
    با این که دیر وقت بود به خانه اش زنگ زدم.با زنگ اول گوشی را برداشت.صدای خنده های ارشیا به گوشم رسید.
    صدای جیغهای ارشیا نمی گذاشت اشکان صدای من را بشنود.با صدای بلند گفتم:
    -الو،اشکان جان.
    -سلام مجید.
    و بعد به ارشیا گفت:
    -ارشیا ساکت،عمو مجید است.
    نم یدانم چرا ارشیا این موقع نیمه شب دست از خنده برنمی داشت.
    -اشکان جان،حالت خوب است؟
    -ممنون،چه عجب یادی از ما کردی.
    صدایش مثل همیشه نبود و بامن به سردی حرف می زد.
    -خواهش می کنم.من همیشه به یاد تو هستم.
    -لطف داری.
    -اشکان جان فردا شب عروسی دعوت هستی.
    -عروسی؟عروسی چه کسی؟
    -عروسی من.
    -شوخی می کنی؟
    -به جان اشکان.
    -عروسی تو؟با چه کسی؟
    -با همان کسی که از او متنفر هستی!
    با وجود آن که می دانست منظور من تارا است ولی با خنده گفت:
    -من از هیچ دختری به جز آزاده متنفر تیستم،اگر هم چیزی گفتم،شوخی کردم.
    -اشکان جان،فردا شب عروسی من و تارا است.
    -مجید،نباید این کار را می کردی.
    -مهم نیست،سوزان هم ازدواج کرد.
    -بله.ساغر گفت.اما مجید سوزان می گوید من از فرشید متنفرم.حتی نم یتوانم از دستاو یک لیوان آب قبول کنم.فقط به خاطر این خانه است که حاضر به ازدواج با او شده ام.در مدتی که تو نبودی،او دوبار با افسانه حرفش شد به همین دلیل مادربزرگ،سوزان و ساغر به خانه عمه شان رفته بودند.مرتب از اینجا به تو زنگ زدم تا تو به تهران بیایی و به فرشید بگویی که می خواهی با سوزان ازدواج کنی،اما تو گوشی را برنمی داشتی.آخرش با خودم فکر کردم شاید خداوند می خواهد قسمت اینباشد.
    -اشکان،دیگر تمام شد.من در حق سوزان خوبی کردم.شاید فکر می کنی که چرا با تارا دوست شدم.ما اگر سوزان به خواسته های من احترام می گذاشت و مرا حقیر نمی شمرد،هرگز به سراغ تارا نمی رفتم.چندین بار به سوزان گفتم که تو برای تارا خواستگار فرستادی و من فقط قصد ازدواج با او را دارم.تا چند وقت باید صبر می کردم؟
    می دانستم اینها را به خاطر راضی کردن خودم می گویم.اشکان گفت:
    -نمی دانم.فقط امیدوارم خوشبخت شوی،ولی...
    -ولی چی؟
    -ولی هنوز دیر نشده است.علیرضا به هیچ وجه تارا را دختر شایسته ای نمی داند.
    برای این که اشکان به حرفهایش ادامه ندهد،با خنده گفتم:
    -خوب،فردا ارشیا را می آوری؟
    آهی کشید و گفت:
    -عجب!نه نمی آورم.اذیت می کند... راستی خرید کرده ای؟
    -بله هم برای تارا و هم برای خودم.
    -عروسی کجاست؟
    -خانه خودم.
    -خوب به سلامتی مبارک باشد.
    -ممنونم.
    دیر وقت بود.از اشکان خداحافظی کردم.اشکان برای من همچون برادری مهربان بود.با شنیدن حرفهای او احساس می کردم دیگر تنها نیستم.
    به تارا فکر می کردم.یعنی ممکن است حرفهای علیرضا در مورد تارا صحیح باشد؟نه،امکان ندارد.چون تارا دلیل حرفهای علیرضا ر به من گفت.بالاخره خوابیدم.از خوشحالی ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم،دوش گرفتم.در حمام تعدا مهمانها را شمارش م کردم و به ذهنم فشار می آوردم تا مبادا کسی از قلم انداخته باشم.رضایی و یزدانی را هم دعوت کرده بودم... 236،237،250...
    از حمام بیرون آمدم.صبحانه خوردم.ساعت حدود هفت صبح بود که از خانه خارج شدم و بدون آنکه به اتاق سوزان نگاهی بیندازم،به خانه تارا رفتم.خاله اش آنجا بود.سراغ تارا را گرفتم.در حمام بود.با خاله او صحبت کردم.زن فهمیده ای بود.بالاخره پس از نیم ساعت انتظار از حمام بیرون آمد.زینال مشغول آماده کردن صبحانه بود.در آن لحظه دلم برای تار می سوخت.تمام دخترانی که می خواستند به خانه بخت بروند،مادر و یا پدرشان تا آخرین لحظه همراهشان بودند،اما تارا به جز یک خاله هیچ کس را نداشت.ناگهان به یاد آرمان افتادم.
    -تارا،آرمان را دعوت نکردیم؟
    -نه.
    -مگر قرار نبود وکیلت او را آزاد کند؟
    تارا هول شد و گفت:
    -نه،رئیس دادگاه قبول نکرد.
    -مگر قرار نبود پانصد تومان بگیرد و او را آزاد کند؟
    -بله.اما کاری از دستش برنیامد.
    خیلی ناراحت شدم.تارا و خاله به آشپزخانه رفتند تا صبحانه بخورند.من هم با خودکار و کاغذی که در کنار میز بود،کارهایم را یادداشت می کردم.از این عمل لذت می بردم.تارا مرا برای نوشیدن چای به اشپزخانه دعوت کرد.خاله تارا به من گفت:
    -مجید جان،من دیشب اینجا بودم به همین دلیل برای ناهار بچه ها،چیزی درست نکرده ام.با اجازه از حضورتان مرخص می شوم و شب خدمت می رسم.
    خیلی مودب و خانم بود.احساس کردم که تارا هم از نسل این خانواده است.
    خاله تارا خداحافظی کرد و رفت.تا ساعت 9 نشستیم.زینال ذوق زده بود و مرتب می گفت:
    -من پس از عروسی شما دو سال بیشتر عمر می کنم.این را یک فالگیر به من گفته است.
    من و تارا خندیدیم.
    -تارا،قبل از رفتن به آرایشگاه،باید به خانه ساغر بروی.هنوز آنها را دعوت نکرده ام.تو باید این کار را انجام بدهی.
    منتظر شدم تا لباسش را بپوشد و بعد به طرف خانه ام حرکت کردیم.کنار در ایستادم.می دانستم سوزانو ساغر به مدرسه رفته اند.در خانه باز شد.تارا با زدن چشمکی به من،به طبقه بالا رفت.در حالی که به اتاق سوزان چشم دوخته بودم،متوجه افسانه شدم.دیگر آن طراوت و زیبایی گذشته را نداشت.شاید هم تنفر من از او این احساس را در من بوجود می آورد.اما نمی دانم چرا تا او را دیدم ناگهان ترسیدم و سلامش کردم.واقعا جذبه خاصی داشت.آرام پاسخم را داد و گفت:
    -شنیده ام م یخواهی داماد شوی؟
    -بله.اشکالی دارد؟
    -نه.خیلی هم خوب است.اما فکر می کردم بعد از آمدن من به ایران یا پس از ازدواج سوزان با پسرخاله اش برای خوشامدگویی یا تبریک به اینجا بیایی.
    نگاه غضبناکی به او انداختم.واقعا که پررویی را از حد گذرانده بود.لباسش را نگاه کردم.مشکی را از تن بیرون آورده بود.از او بدم می آمد.
    نمی توانستم به چهره او نگاه کنم.او با دست خودش دختر مهربان و نازنینش را بدبخت کرد.با این وجود خودم را به بی خیالی زدم و گفتم:
    -خانم ملکان،سوزان به ایتالیا می رود؟
    -بله.البته فعلا برای پاسپورت مشکل داریم.بیچاره شوهرم.ما به او قول داده بودیم دوشنبه در پالرمو باشیم.ولی ظاهرا دو هفته دیگر کار سوزان درست می شود.
    چشمم به مادربزرگ و تارا افتاد که به طرفم می آمدند.سلام کردم.افسانه با بی اعتنایی مادربزرگ را نگاه می کرد.
    -مجید جان،بالاخره داماد شدی،امیدوارم خوشبخت شوی!
    چقدر مهربان بود.گریه می کرد و مرا بوسید.او را در آغوش گرفتم.افسانه همچون شیطانی مرا نگاه می کرد.با خنده گفت:
    -مجید،تو چند سالت است؟
    -24 سال.
    رو به مادربزرگ کرد و گفت:
    -دیگر بچه نیست که می گویی بالاخره داماد شدی.ماشاا... بزرگ است.
    مادربزرگ سرش را به علامت تصدیق تکان داد.می دانستم که از افسانه می ترسد.فقط از مادربزرگ خداحافظی کردم و با بی اعتنایی از کنار افسانه رد شدم.
    همراه تارا سوار ماشین شدیم و به آرایشگاه در خیابان میرداماد رفتیم.به خانه تارا رفتم که متوجه پاترولی شدم که جلو در خانه پارک شده بود.اشکان بود،فکرش را نمی کردم که او به اینجا بیاید.
    زنگ زدم،زینال در را باز کرد و گفت:
    -سلام آقای بیک.اشکان خان آمده اند.
    تا چشم اشکان به من افتاد به طرفش دویدم،او را در آغوش گرفتم و در حالی که همدیگر را می بوسیدیم،با صدای بلند نام هم را صدا می زدیم.
    -مجید جان،من آماده ام که تو را به آرایشگاه ببرم.
    تشکر کردم و به او گفتم:
    -اول ناهار می خوریم بعد به آرایشگاه می رویم.قبول است؟
    -حالا که همه دارند عروسی می کنند،من هم بعد از عروسی تو،با ساغر نامزد می کنم.البته این موضوع را به ساغر گفتهام و از او خواسته ام تا به مادرش چیزی نگوید.
    -آفرین اشکان.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دوباره او را بوسیدم.زینال مشغول تهیه ناهار شد.نمی دانم چرا اشکان تمایلی به ازدواج من و تارا نشان نمی داد.
    -اشکان،خانه قشنگی است،این طور نیست؟
    -خوب است.من هم جای تارا بودم،بهتر از این می توانستم تهیه کنم... مجید،هنوز هم بر تصمیمت پا برجا هستی؟
    -چطور؟
    -یعنی امشب باید عروسی کنی؟
    -بله.اشکان.اگر تارا دختر بدی بود،من در این مدت متوجه می شدم.حالا شاید گفته تو صحیح باشد،ولی در این مدت که با من دوست بود،هیچ خطایی از او سر نزده و همیشه حقیقت را برای من بیان کرده است،بنابراین خیالت آسوده باشد.
    اشکان حرف را عوض کرد و در مورد آینده خود،ساغر و ارشیا به صحبت پرداخت.
    -راستی اشکان جان،می خواهم چیزی بگویم.
    -جانم.
    -من واقعا به خاطر حرفی که آن روز زدم،از تو معذرت می خواهم.خواهش می کنم به دل نگیر و فراموش کن!
    آهی کشید و گفت:
    -مهم نیست.دیگر تمام شد.
    تا ساعت 2 من و اشکان گفتیم و خندیدیم.ناهار خوردیم،سیگار کشیدیم و پس از کمی استراحت با اشکان به آرایشگاه رفتیم.ساعت چهار مراسم عقد شروع می شد.اشکان کت و شلوار بسیار شیکی پوشیده بود.وارد آرایشگاه شدیم و تا ساعت حدود 3/5 در آنجا بودیم.از اشکان خواستم که به خانه من برود.دیگر نمی خواستم برای او زحمت ایجاد کنم.اشکان پذیرفت.به آرایشگاهی که تارا آنجا بود،رفتم.با دسته گلی که برای تارا سفارش داده بودم،وارد شدم.حاضرین در آرایگاه برایم کف زدند.خانم مسنی که در آنجا بود گفت:
    -واقعا عجب عروس و داماد خوشگلی!هر دو به هم می آیند.
    لبخندی زدم و به طرف تارا رفتم.آرایشگر مشغول مرتب کردن تا روی سر تارا بود.در آینه به او نگاه کردم.حقیقتا موجودی افسانه ای بود.دیگر زیباتر از او وجود نداشت!از آرایشگر تشکر کردم و دسته گل را به دست تارا دادم.دست او را در دست خود گرفته و به طرف ماشین رفتیم.
    تارا سوار شد.البته اشکان از من خواسته بود که ماشین او را تزئین کنم،اما نپذیرفتم.دوست داشتم ماشین خودم را برای عروسی تزئین کنم.به طرف خانه حرکت کردیم.به تارا نگاه کردم.در فکر بود.چشمان آبی اش را به من دوخت.هیچ گاه تصور نمی کردم با آرایش اینقدر زیباتر شود.
    -مجید،تو دلهره نداری؟
    -نه.حالم خیلی هم خوب است.
    -اما من می ترسم.
    -چرا باید بترسی؟
    -نمی دانم،فکر می کنم به خاطر فامیلهایم باشد.
    -چرا؟
    -آخر نسترن از تعداد زیادی از آنها خواسته که در عروسی من شرکت نکنند.به همین دلیل من خجالت می کشم.
    -مهم نیست عزیزم.خودت را ناراحت نکن.
    وارد کوچه چهرازی شدم.با زدن بوقهای پی در پی علامت وارد شدن ماشین عروس را به مهمانان دادم.هنوز مهمانان زیادی نیامده بودند.از ماشین پیاده شدیم.مادر و برادرم جلو آمدند.مادرم با دیدن تارا،او را بوسید و مرا در آغوش کشید.از خوشحالی گریه می کرد.
    -پسرم!نمردم و دامادی تو رادیدم.
    او را بوسیدم.برادرم به من تبریک گفت.وارد خانه شدیم و به اتاق عقد رفتیم.تارا بسیار آرام و متین بود.فیلمبردار مشغول فیلمبرداری از ما بود.ناگهان به یاد اشکان افتادم.قرار بود به خانه من بیاید.به تارا گفتم اما هیچ عکس العملی نشاننداد.خیلی دوست داشتم هر چه زودتر،سوزانو شوهرش و ساغر می آمدند و من را با لباس دامادی در کنار زیباترین عروس می دیدند.عاقد آمد.اتاق عقد بسیار شلوغ بود.خطبه عقد خوانده شد.
    پدر تارا همراه با نسترن،خاله تارا،مادر و برادر و خواهرهای من،مادربزرگ سوزان و چندین نفر دیگر در اتاق عقد بودند.
    -خانم تارا محمدی،فرزند حسین محمدی،آیا شما حاضرید به عقد دائمی آقای مجید بیک فرزند علی بیک درآیید؟
    تارا پاسخی نداد.به او نگاه کردم.چشمکی زد.این سوال سه بار تکرار شد.
    -با اجازه پدرم بله.
    همه دست زدند.چشمم به مادربزرگ افتاد که آرام آرام اشک می ریخت.لباس زیبایی بر تن کرده بود.برای تسکین اعصابش با مروارید های پیراهنش بازی می کرد.
    -آقای مجید بیک!آیا شما حاضرید خانم تارا محمدی را به عقد دائمی خود درآورید؟
    با گفتن بله،صدای همهمه حاضرین بلند شد.هدیه ها به طرف ما سرازیر شد.انگشتر،دستبند،سکه طلا،ساعت،پول،گوشواره و...
    ناگهان چشمم به اشکان افتاد،چقدر شیک و خوش تیپ بود!ارشیا را در آغوش داشت.با صدای بلند گفت:
    -از طرف دوستداماد.
    انگشتر بسیار زیبایی را به تارا داد.به او لبخندی زدم.از ای کار او خیلی خوشحال بودم.اشکان دستش را بالا گرفت.انگشتری دیگری را به من هدیه داد.از جای خود بلند شدم و او را بوسیدم.ارشیا به تارا نگاه می کرد و می خندید.از اشکان خواستم که چند لحظه او را در بغل بگیرم.تارا به من لبخندی زد.ارشیا را در آغوش گرفتم و با خنده به اشکان گفتم:
    --خوب شد بچه را آوردی.
    -نمی خواستم بیاورم.طفلک زیور خانم زنگ زد و گفت که خیلی گریه می کند.نمی دانم باید از دست او چه کنم؟پدرسوخته تا به خانه رفتم خودش رادر بغلم انداخت.
    خندیدم و ارشیا را بوسیدم.او هم خودش را به من نزدیک کرد و با دستهای کوچکش به صورتم زد.احساس کردم که من را دوست دارد.
    پس از رفتن عاقد،مراسم جشن شروع شد.ساعت 6/5 تقریبا تمام مهمانان آمده بودند.همه مشغول شادی و پایکوبی بودند.مادربزرگ سوزان آرام و ساکت روی صندلی نشسته بود و با حسرت مرا نگاه می کرد.او را دوست داشتم.از جای خود برخاستم و به طرفش رفتم.
    -مادربزرگ!بچه ها نمی آیند؟
    -چرا عزیزم،سوزان با فرشید و افسانه می آیند.
    -ساغر چطور؟
    -نمی دانم.
    به کنار تارا رفتم.پدرش همراه نسترن رقص محلی می کردند.اشکان در حالی که ارشیای شیطانش را در بغل داشت،می رقصید و آواز می خواند.
    واقعا مجلس عروسی را اشکان با دو نفر از دوستانش گرم کرده بودند.صدای پدر تارا را پشت میکروفون شنیدم که گفت:
    -خانمها،آقایان!لطفا سکوت را رعایت فرمایید.می خواهم ترانه های کوچه باغی بخوانم.
    مهمانان برای تشویق او دست زدند.شروع به خواندن کرد.با این که از او خوشم نمی آمد،اما صدایش در دلم نشست.خیلی خوب می خواند.همه ساکت بودند و به آواز گوش می دادند.
    ناگهان چشمم به سوزان افتاد.همراه فرشید و افسانه وارد شد.لباسی از حریر سبز به رنگ چشمانش بر تن داشت و موهایش را به شکل زیبایی آرایش کرده بود.کفش پاشنه بلند سبز،همرنگ لباسش به پا داشت.او فوق العاده یبا شده بود.فرشید در کنار او احساس غرور می کرد.این را در چشمهای او می خواندم.افسانه ه لباس شیکی به رنگ کرم بر تن کرده بود.به طرف من آمدند.فقط به سوزان نگاه می کردم.
    همه مهمانان از موضوع عشق من و او با خبر بودند.فرشید به من و تارا تبریک گفت.نمی توانستم چیزی بگویم.البته تارا از زیبایی چیزی کمتر از سوزان نداشت،اما سوزان برایم جذابتی داشت که حتی تارا هم نمی توانست داشته باشد.
    -مجید،تبریک می گویم.امیدوارم خوشبخت شوید.
    تارا بلند شد و با سوزان دست داد.سوزان او را بوسید و آرام گفت:
    -تارا،برای مجید همسر خوبی باش،مجید این شایستگی را دارد که همسری مهربان و زیبا مثل تو داشته باشد.
    تارا تشکر کرد و دوباره او را بوسید.سوزان انگشتری بسیار زیبایی را از جعبه در آورد و در دست تارا گذاشت.بعد رو به فرشید کرد و گفت:
    -نمی خواهی هدیه ات را به مجید بدهی؟
    فرشید مثل بچه های لوس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.او هم انگشتر گرانبهایی را به انگشت من کرد.از آنها تشکر کردم و فرشید را بوسیدم.افسانه به طرف آمد.او هم زنجیر بسیار قشنگی برایم خریده بود و آن را در گردنم انداخت.چون از او متنفر بودم،فقط با تکان دادن سر و با لبخند تشکر کردم.در جای خود نشستم.تارا گفت:
    -به نظرم خانواده خوبی می آیند.چرا افسانه با شوهرش اینچنین کرد؟
    جواب ندادم.فقط به سوزان فکر می کردم.اشکان در حالی که ارشیا در آغوشش بود،به طرف من آمد و گفت:
    -چرا ساغر نیامد؟
    -نمی دانم.شاید هنوز حاضر نشده است.
    -ممکن نیست.آخر او همیشه در مهمانی ها اولین کسی است که می آید.
    به یاد حرف ساغر افتادم که چطور با حرف دلش را ازرده بودم.خیلی شرمنده بودم و به تارا گفتم:
    -اگر ساغر نیامد،خودم به خانه اش بروم؟
    اشکان گفت:
    -چاره ای نیست.باید این کار را بکنی.
    همه می رقصیدند و شادی می کردند.چشمم به سوزان افتاد.پاهایم سست شده بودند.به بهانه این که می خواهم دنبال ساغر بروم،از تارا جدا شدم.مهمانها برایم دست زدند،از آنها تشکر کردم.با اشکان به خانه سوزان رفتیم.
    ارشیا جیغ می کشید و اسم ساغر را با زبان خودش صدا می زد.در خانه باز بود.وارد شدم.ساغر مشغول تماشای تلویزیون بود.کتاب درسی اش هم مقابلش قرار داشت.هنوز مشکی بر تن داشت.چقدر با احساس و مهربان بود!چقدر زیبا و دوست داشتنی!چطور می توانستم این دختر نازنین را ناراحت کنم؟همزمان با اشکان به او سلام کرد.از جای خود برخاست.ولی استقبالی نکرد.فقط نگاه معصومانه ای به من کرد.خیلی شرمنده بودم.اشکان با خنده گفت:
    -امروز عروسی است،نباید از هم کینه داشته باشید.
    ساغر که مانند کودکی با آستین پیراهن مشکی اش،اشکهایش را پاک می کرد رو به من کرد و گفت:
    -امیدوارم خوشبخت شوی.
    ارشیا برای رفتن به آغوش ساغر بی تابی می کرد.ساغر او را در بغل گرفت و مادرانه بوسید.ارشیا هم با دانه های اشک ساغر بازی می کرد و با دستان کوچکش صورت او را نوازش می کرد.شاید او هم می دانست که ساغر دختر با احساسی است.
    از ساغر خواستم که لباس مشکی را از تن درآورد و به عروسی من بیاید.آنقدر مغرور بود که از نگاهش نرسیدم.دیگر اصرار نکردم.اشکان از او خواهش کرد،ولی نپذیرفت.داخل اتاق ساغر رفت،لباس زیبایی را از کمدش درآورد و به دست او داد،اما ساغر لباس را رد کرد.می دانستم که دختر لجبازی است و ممکن نیست بپذیرد.به همین دلیل،فقط به خاطر حرف زشتی که به او زده بودم،عذرخواهی کردم.اما او اعتنایی نکرد.ساغر هیچ وقت این طور نبود.رفتارش خیلی سرد و بی اعتنا بود.نگاهی به اشکان انداخت و گفت:
    -عروس را تنها گذاشته اید و به اینجا آمده اید؟اگر آسمان به زمین بیاید من در این عروسی شرکت نخواهم کرد.
    از او خداحافظی کردم.وقتی از در بیرون می رفتیم.ارشیا برای ساغر جیغ می کشید و گریه می کرد.ساغر او را در آغوش گرفت و به اشکان گفت:
    -ارشیا پیش من می ماند.خیالت راحت باشد.
    احساس کردم اشکان خیلی خوشحال شد.عجولانه از او خداحافظی کرد و همراه من از پله ها پایین آمد.
    رقص و پایکوبی ادامه داشت.سوزان به طرفم آمد.
    -مجید،بی فایده بود؟
    سرم را تکا ندادم.احساس کردم تارا از سوزان متنفر است.بدجور نگاهش می کرد.با خود فکر کردم همه دخترها این طور هستند.به زیبایی هم حسادت می ورزند،اما سوزان مستثنی بود.مهمانها مشغول خوردن میوه بودند.
    وقتی سوزان و فرشید را با هم می دیدم،از شدت حسادت دیوانه می شدم.مثل دیوانه ها مرتب با صدای بلند با تارا حرف می زدم.چشمم به حلقه سوزان افتاد،ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد.ولی خود را کنترل کردم.
    خدمتکارها برای آوردن شام از مهمانان خواستند که بنشینند.شام خیل یمفصل بود.وقتی با قاشق اول غذا را در دهان تارا می گذاشتم،چشمم به ساغر افتاد.خدای من!چقدر زیبا و ناز شده بود.پیراهنی به رنگ آبی از جنس جیر بر تن کرده بود و موهایش را خیلی ساده از پشت سر بسته بود.دستمال گردنی به رنگ لباس بر گردن بسته بود.اشکان با دیدن او به طرفش رفت.همه مهمانان به ساغر خیره شده بودند.سوزان جلو رفت،دستش را گرفت و از او خواست که بنشیند.اما ساغر نپذیرفت.رو به اشکان کرد و گفت:
    -ارشیا را آورده ام.جایش را خیس کرده بود،پوشک نداشتم او را ببندم.
    اشکان تشکر کرد.به ساغر نگاه کردم.نگاهم مملو از تمنا بود که مرا ببخشد و نرود.تارا از جای خود بلند شد.ساغر به احترام او به طرف ما آمد.بدون اینکه کسی متوجه کدورت بین ما شودريالبا لبخندی مهربان،عروسی ام را تبریک گفت و تارا را بوسید.نمی دانم چرا تارا اینقدر او را دوست داشت؟او را در آغوش گرفت و گریه کرد.نگاهم به مادربزرگ افتاد که بغض کرده بود.چرا این پیرزن مهربان و داغدیده باید شاهد این همه بلا و بدبختی باشد.
    ساغر رفت.اشکان،ارشیا را در آغوش گرفت و او را به اتاق برد.
    پس از صرف شام،کیک و میوه و... مهمانان یکی یکی رفتند.نیمه شب بود که مهمانی به پایان رسید.از همه به خاطر شرکت در این مراسم تشکر کردم.سوزان هم همراه خانواده اش رفت.تارا از من خواست که به خانه او برویم.زینال در خانه من ماند تا همراه با زری خانم و مستخدم خانه سوزان،همه جا را مرتب کنند.
    جشن تمام شد.من و تارا عازم خانه او شدیم.می خواستیم فردا برای ماه عسل به نوشهر برویم.تارا خیلی خوشحال بود.اما نمی دان چرا دلشوره ی عجیبی داشتم.به هنگام خواب مرتب کابوس می دیدم.تارا در خواب من دختری شیطان صفت به نظر می رسید و مرا آزار می داد.چهره زیبای او خیل یوحشتناک شده بود.هر چه با او مبارزه می کردم به جایی نمی رسیدم.وقتی چشمانم را باز کردم،تارا را دیدم که ارام خوابیده بود.خوشحال شدم و با خود گفتم که اینها همه خوابی بیش نیستند.صبح عازم نوشهر شدیم و روزهای خوبی را در آنجا سپری کردیم.دیگر برای خود مردی شده بودم.نباید به همسرم خیانت می کردم،بنابراین سعی کردم دیگر به سوزان فکر نکنم.گفتن این جمله آسان بود،اما عمل به آن مشکل.به هر حال باید سعی خود را می کردم.
    حدود یک هفته در نوشهر بودیم.باید نوروز را در تهران می بودیم.به همین دلیل عازم تهران شدیم.خوشحال بودم که زندگی جدیدی را آغاز کرده ام.سال جدید را در خانه من تحویل کردیم.تارا سفره زیبای هفت سین را چیده بود.در کنار سفره نشستتم و به خواندن قرآن مشغول شدم.پس از تحویل سال،برای ادای احترام و تبریک سال نو،به خانه مادربزرگ سوزان رفتیم.همه نشسته بودند.سوزان هم در کنار مادربزرگ بود.تارا رو به سوزان کرد و گفت:
    -سوزان جان!امتحان نهایی ات چه وقت شروع می شود؟
    به جای این که سوزان پاسخ بدهد،فرشید با عجله گفت:
    -همین امتحان نهایی ما را معطل کرده.طفلک پدرش،منتظر ماست.اما خانم برای چند امتحان بی ارزش لجبازی می کند و برنامه را به تاخیر می اندازد.
    ساغر با غضب فرشید را نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
    -چرا حرف بی خود می زنی؟هنوز پاسپورت آماده نشده است.مگر قرار نبود خرداد برای برنامه ویزا به سفارتخانه بروی؟فقط دوست داری حرف بزنی؟یک ذره فکر کن.همه زبان دارند،می توانند چرت و پرت بگویند.
    فرشید مثل دیوانه ای خندید.چقدر حرکاتش جلف بود!واقعا حیف از سوزان که همسر چنین حیوان کثیفی بود.صدای مادربزرگ به گفته های ساغر پایان داد.
    -ساغر!مادرجان،کمی بر اعصابت مسلط باش.امروز عید است.نباید دعوا و قهر در خانه ای وجود داشته باشد،وگرنه تا پایان سال کینه و دشمنی دامنگیر افراد خانواده می شود.
    ساغر چیزی نگفت،فقط با تکان دادن سر،از مادربزرگ عذرخواهی کرد.افسانه برای من و تارا آرزوی خوشبختی کرد.تارا هم تشکر کرد ولی من کلامی بر زبان نیاوردم.حدود یک ساعت در خانه آنها نشستیم و سپس بیرون آمدیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    9


    حدود دو ماه از عروسی من و تارا می گذشت.
    آن روز،تارا به آزمایشگاه رفته بود.وقتی به خانه آمد،با خوشحالی ورقه را به دستم داد و گفت:
    -مجید،من باردار هستم!
    خیلی خوشحال بودم.تا چند ماه دیگر پدر می شدم.اما پس از حاملگی تارا متوجه برخورد فریبنده پدر تارا با خود شدم.چند روز بعد مرا به خانه ای که همه دوستانش در آنجا بودند،دعوت کرد.تارا تمام ماجرا را می دانست،اما خود را به ندانستن می زد.زمانی که وارد خانه شدم،چشمم به کیفهای سامسونتی افتاد که همه مملو از اسکناسهای درشت بودند.خیلی تعجب کردم.
    پدر تارا بر پشت من زد و گفت:
    -از امروز ماموریت شما شروع می شود.
    -ماموریت؟
    -بله.یک محموله ی هشتصد کیلویی.
    -محموله؟چه محموله ای؟
    -دیگر به تو مربوط نمی شود.فقط باید آن را به بندر عباس ببری.
    آنگاه متوجه شدم که تارا به من دروغ گفته است.آرمان هم این طور بدبخت و معتاد شد.پرش مهندس نبود،یک قاچاقچی حرفه ای بود!نمی دانستم چه کنم.به او گفتم:
    -شما دخترتان را به عقد من درآوردید.نگذارید برایتان بد تمام شود.
    با خنده زشتی گفت:
    -او را چندین بار به عقد درآوردم،فکر می کنی بیخود برایش آن ماشین و خانه را خریدم؟نه عزیزم!آنها را خریدم که جوجه هایی مثل تو را در آنجا جا دهم.
    -آقای محمدی!تارا حامله است.او می خواهد مادر شود.چرا این کار را می کنید؟نگذارید قاتل او شوم و راه خود را به زندان باز کنم.
    -آقا مجید!حقیقت را می گویم.برو از خودش بپرس.
    وقتی از در خانه بیرون آمدم،دو نفر را به دنبالم فرستاد.می دانستم که آن دو مرا تعقیب می کنند.دیگر در مردابی قرار گرفته بودم که راه فرار نداشتم.به خانه رفتم.با فریاد تارا را صدا می زدم،اما جوابی به گوشم نرسید.بوی غذا به مشامم رسید،زینال از آشپزخانه سلام کرد.با عصبانیت سر او فریاد زدم:
    -ای پیرمرد نادان!تو هم مرا فریب دادی؟
    با تعجب مرا نگاه کرد و علت ناراحتی ام را پرسید.
    -تو نمی دانستی که پدر تارا یک قاچاقچی است؟
    -چرا،می دانستم.
    -پس چرا به ن نگفتی؟
    در حالی که اشک از چشمان کم سویش سرازیر شده بود،به من گفت:
    -مجید آقا،من چه باید می کردم؟پسر من در دست این کثافت ها است.قبل از اینها پسر بزرگم را که از باند آنها فرار کرده بود،به کشتن دادند.حالا فقط همین یک پسر را دارم.به من گفته اند اگر دهان باز کنم هم من و هم پسرم را می کشند.
    با عصبانیت به او گفتم:
    -تارا کجاست؟
    -حمام.
    در حمام را باز کردم.موهایش را کشیدم و او را بیرون آوردم.فریاد می کشید و از زینال و همسایه ها کمک می خواست.او را به طرف اتتاق هل دادم و روی مبل انداختم.برای آن که چشم زینال به بدن برهنه او نیفتد،لباسهایش را از حمام آوردم و به او دادم تا بپوشد.از او متنفر شده بودم.پشت سر هم سوال می کردم:
    -پدرت مهندس بود؟آرمان آدم کشت؟مادرت ارثیه زیادی برایت گذاشته است؟پس کجاست؟کجاست آن همه ارثیه؟
    و بعد به سر تارا افتادم و او را کتک زدم.فقط نگاهم می کرد و اشک می ریخت و از من معذرت می خواست.نمی دانستم چه باید بکنم.دیگر فرار،راه گریز من نبود.گریه می کردم.
    در همان لحظه به یاد اشکان افتادم که چه روزهای تلخی را گذرانده بود.تارا حامله بود.دیگر به او فشار نیاوردم.سر خودم را به دیوار می کوبیدم و از خداوند مهربان کمک می خواستم.به خیابان رفتم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم.آن دو مرد در تعقیبم بودند و تا خانه پشت سرم آمدند.به خانه که رسیدم در حالی که گریه می کردم به اشکان تلفن زدم و ماجرا را برایش گفتم.خیلی ناراحت شد،می خواست پیش من بیاید،ولی به او گفتم:
    -دو نفر در تعقیب من هستند،به هیچ وجه اینجا نیا!
    صدای ناراحت او را پای تلفن شنیدم و با التماس از او کمک می خواستم.
    -اشکان جان!خواهش می کنم در مورد این موضوع با کسی حرفی نزن.ممکن است با جان من بازی کنی.
    تلفن را قطع کردم.سردرگم بودم.فکر کردم شاید با دیدن چهره آرام سوزان بتوانم کمی از غمهای خود را بکاهم.ماشین در سر کوچه ایستاده بود.مثل بید می لرزیدم.زنگ خانه سوزان را زدم.دیگر مدرسه ها تعطیل شده بودند.ساغر در را باز کرد.وقتی چهره پریشان مرا دید از ترس فریادی کشید.سوزان و فرشید به طرف من آمدند.مادربزرگ برایم آب آورد و علت پریشانی ام را سوال کرد.نمی توانستم حرف بزنم و اشک می ریختم.افسانه در خانه نبود.وقتی چشمم به چمدان و ساک های بسته افتاد،ناله ای کردم و نام سوزان را زیر لب بر زبان آوردم.ساغر کتاب قرآن را روی سرم گذاشت و برایم گریه کرد.فرشید می خواست با شوخی کردن مرا از آن حالت افسردگی بیرون بیاورد.مادربزرگ مرا به اتاق خودش برد و بعد با اجازه فرشید،از سوزان خواست که وارد اتاق شود.
    -فرشید،او فقط حرفهایش را به سوزان می زند.از اینکه همسرت با او تنها صحبت می کند،ناراحت نباش.
    سوزان و ساغر هر دو به اتاق مادربزرگ آمدند و هر دو دلداری ام دادند.ناگهان چشمم به دست سوزان افتاد.دستش سوخته بود.با آن همه ناراحتی که داشتم از او پرسیدم:
    -دستت چه شده؟
    چیزی نگفت.دوباره پرسید:
    -جوابم را بده.دستت چه شده؟
    ساغر آرام گفت:
    -فرشید مست کرده بود،دست او را با سیگار سوزاند.
    مثل زنان کولی فریاد کشیدم،هیچ اراده ای از خود نداشتم.ساغر مرا آرام کرد.
    -من بدبخت شدم.تارا به من خیانت کرد!
    همه ماجرا را برای آنها تعریف کردم.سوزان و ساغر هم گریه می کردند.حدود دو ساعت در اتاق با آنها صحبت کردم و اشک ریختم.با شنیدن صدای اشکان از اتاق بیرون آمدم.خود را در آغوش او انداختم.هر دو گریه می کردیم.چقدر اشکان را دوست داشتم.دیگر خود را نیز مانند او می دانستم.
    -اشکان،ماشین ایستاده بود؟!
    -بله.ولی توجهی نکردم.مجید،زئدتر تکلیفت را روشن کن.طلاقش بده.
    -اشکان،حامله است.
    با گفتن این حرف همه با هم گفتند:
    -حامله است؟!
    سرم را تکان دادم.اشکان به حرف خود ادامه داد:
    -مهم نیست.تارا حامله باشد،بچه مال خودش.
    مثل اینکه اشکان متوجه فرشید نبود.با دستش سوزان را نشان داد و گفت:
    -بچه این دختر بهتر است یا او؟تو می توانستی با سوزان زندگی خوبی داشته باشی!
    همه از تعجب چشمانشان گرد شده بود.فرشید خندید و گفت:
    -دست شما درد نکنه.پس ما هیچ هستیم!
    از شنیدن این حرف خنده ام گرفت.اشکان مثل مردهای چاله میدان با دستش به ساکها اشاره کرد و گفت:
    -اینها چیست؟ساکها مال کیست؟
    سوزان آرام گفت:
    -مال ماست.از الان حاضر کرده ایم.هفته دیگر پرواز داریم.
    اگر سوزان می رفت من دیگر چه کسی را داشتم؟یاد دست سوزان افتادم.به فرشید نگاه کردم.می دانستم از نظر عقلی کم دارد.به همین دلیل نباید موضوع را مطرح می کردم.چرا که سوزان را اذیت می کرد.از اشکان خواستم به خانه من بیاید و مرا از تنهایی دربیاورد.با وجود فرشید،سوان به طرف من آمد و گفت:
    -مجید جان،هفته دیگر می روم،اما این را بدان که همیشه به یاد تو،ساغر و مادربزرگ هستم.
    و اشکهایش سرازیر شدند.ساغر نازنین سرش را به دیوار تکیه داد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.اشکان سعی می کرد او را آرام کند.
    نمی دانم چرا فرشید اینقدر نفهم بود.یا از دیدن این صحنه ها لذت می برد و یا دیوانه بود.در تمام این لحظه ها که همه ما گریه می کردیم او فقط می خندید.
    با اشکان به خانه آمدم.صحبت و در و دل کردیم.مرا نصیحت می کرد و دلداری می داد.اما دلم از همه جا پر بود.نمی توانستم آرام بگیرم.اشکان برای من ناهار و چای درست کرد.از داخل ماشینش یک جعبه شیرینی را که برای من خریده بود،به داخل خانه آورد.ساعتها به صحبت نشستیم.
    بالاخره اشکان رفت و من در خانه تنها ماندم.هنگام شب صدای فریاد و ناسزا به گوشم رسید.یعنی از کجا بود؟
    با شکستن شیشه اتاق سوزان به سرعت از خانه بیرون آمدم.همه فریاد می کشیدند.ساغر گریه می کرد.با تمام ناراحتی که در وجودم بود،به خانه آنها رفتم.چشمم به مادربزرگ افتاد.روی پله های حیاط نشسته بود و با صدای بلند گریه می کرد.سر او را بوسیدم.دستش خونی بود.آن را بر پیراهن خود می زد و نام فرهاد را بر زبان می آورد.هر چه از او پرسیدم جوابم را نداد.به طبقه بالا رفتم.افسانه مست کرده و فرشید در حال کتک زدن سوزان بود.ساغر سعی می کرد جلوی او را بگیرد،اما زورش به فرشید نمی رسید.به طرف آنها رفتم و فرشید را کنار کشیدم.به زمین افتاد.به سوزان نگاهی انداختم.دیگر آن صورت زیبا مثل همیشه آرام نبود.زیر چشمش قرمز شده بود.پیراهنش پاره و صورتش زخمی بود.از دستهایش خون می چکید.می خواستم آرامش کنم که فرشید مرا از پشت به زمین زد.نمی دانم چطور به او حمله ور شدم و او را زدم.دیگر نتوانست از جا بلند شود.افسانه روی مبل نشسته و به این صحنه ها می خندید.به من گفت:
    -فکر می کنی این کارها فایده دارد؟سوزان با من می آید،هم این خانه را می فروشم و هم سوزان را می برم.فردا مشتری می آید.
    می خواستم آباژور را به طرف او پرت کنم اما نمی خواستم دستم به خون کثیف او آلوده شود.آیا واقعا عاقبت من زندان بود؟من باید قاتل او باشم؟در آن لحظه فقط با آرامش با افسانه صحبت می کردم.به همین دلیل به او گفتم:
    -افسانه خانم،اگر پول این خانه را داشته باشید،دیگر سوزان را نمی برید؟
    -نه،به هیچ وجه!مگر تحفه است؟می خواهم او را چه کنم؟
    سوزان با صدای بلند گریه می کرد و ساغر سر خود را به کتابخانه می کوبید و افسانه هم به آنها ناسزا می گفت.چگونه این زن کثیف می توانست خانه آرام سوزان و ساغر را اینچنین به گورستان تبدیل کند؟برای آن که دست سوزان و مادربزرگ را پانسمان کنم،آنها را سوار ماشینم کردم.ساغر می ترسید و همراه من آمد.ماشین آن دو مرد هنوز سر کوچه ایستاده بود.فقط به خاطر این که مایه آزردگی خانواده سوزان نشوند،برایشان دستی تکان دادم.به دنبال من راه افتادند.به درمانگاه رفتیم.دکتر دست سوزان و مادربزرگ را پانسمان کرد.دست سوزان هشت تا بخیه خورد.دکتر علت را پرسید و او با شرم و حیا سرش را پایین انداخت و گفت:
    -با خواهر کوچکم دعوا کرده ام.
    ساغر هم چیزی نگفت.به طرف خانه حرکت کردیم.مادربزرگ ضجه می زد:
    -فرهاد،من را با خودت ببر.من بدبخت چه کرده ام که باید این همه عذاب ببینم؟من را ببر و نگذار رفتن سوزان را با مادرش ببینم.
    مادربزرگ را دلداری می دادم و سعی می کردم او را آرام کنم.وقتی به خانه رسیدیم،به سوزان گفتم:
    -پول این خانه را تهیه می کنم.تو اینجا می مانی و با هم ازدواج خواهیم کرد.ساغر جان تو هم بعد از رفتن مادرت به ایتالیا با اشکان نامزد می کنی.آن وقت می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
    ساغر چیزی نگفت.سوزان به طرف من امد و گفت:
    -مجید،همیشه تو را دوست داشتم.من مایه بدبختی تو شدم.هم تو را بدبخت کردم و هم خودم را.
    با بغض از او خداحافظی کردم و گفتم:
    -سوزان،تو ساغر و مادربزرگ در یک اتاق بخوابید و در اتاقتان را هم قفل کنید.
    چیزی نگفت و به خانه رفت.باید پول خانه افسانه را می دادم و آنجا را می خریدم.به طرف خانه تارا رفتم.از او متنفر بودم ولی تنفرم را نشان ندادم.به تارا گفتم:
    -تارا مرا ببخش!تو حامله بودی و من نباید با تو چنین رفتاری داشته باشم.
    با چشمان زیبا و مکارش به من نگاه کرد و گفت:
    -برای سوزان چه اتفاقی افتاده است؟
    متوجه شدم آن دو مردی که مرا تعقیب می کردند همه چیز را به گوش تارا رساندهاند.تمام ماجرای سوزان را برای تارا تعریف کردم.دیگر آن دختر با احساس کذشته نبود.
    -پدرم منتظر است.محموله در تریلی است.
    سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.با عجله به خانه پدر تارا رفتم.باید پول خانه را از همین طریق به دست می آوردم.نباید می گذاشتم سوزان از من جدا شود.با پدر تارا به صحبت نشستم.حدود سه ساعت صحبت کردیم.برای بردن محموله هشتصد کیلویی،شصت میلیون تومان به دستم می آمد.چهل و پنج میلیون تومان هم که قیمت خانه خودم بود.بنابراین همراه با پول ماشین و مقداری پس انداز که در حسابم داشتم می توانستم پول افسانه را بدهم و خانه را از او بخرم.شبانه سوار تریلی شدم و به طرف بندرعباس حرکت کردم.مرتب از خداوند مهربان کمک می خواستم.ترس همه وجودم را فرا گرفته بود.فقط خدا می دانست که به خاطر سوزان این کار را می کردم.در ایستگاههای بازرسی بین جاده می ایستادم.چشمهایم را می بستم تا کار بازرسی تمام شود.نمی دانم چرا هیچ کس به من شک نمی کرد.شاید آنها هم می دانستند که من چقدر بدبخت و درمانده هستم.
    بالاخره به بندرعباس رسیدم.محموله را به خانه "قربان دو جان" بردم.اهل جنوب بود.پس از استراحت کوتاهی به طرف تهران حرکت کردم.جاده قشنگی بود!نوار بندری گذاشته بودم.خیلی خوشحال بودم که پول زیادی به دست می آوردم.به تهران رسیدم.وقتی وارد شهر شدم،چند ماشین را پشت تریلی دیدم اما توجهی نکردم.برای گرفتن پول به خانه پدر تارا رفتم.خدا را شکر تا به حال مشکلی پیش نیامده بود.وقتی به خانه رسیدم،پدر تارا آنجا بود.مرا تشویق کرد و کیف سامسونتی را به دستم داد.من با خوشحالی آن را باز کردم.
    -اما این که فقط پنج میلیون تومان است!
    -بله.بقیه فرداشب به دستت می رسد.ایم محموله مهمی نبود.
    خیلی عصبانی شدم ولی چاره ای نداشتم.باید پول خانه را تهیه می کردم.فردا صبح زود از خواب بیدار شدم.تارا با حرفهایش مرا می سوزاند.
    -مجید،می خواهم کورتاژ کنم!
    -مگر عقلت را از دست داده ای؟این چه حرفی است که می زنی؟
    -اگر به دنیا بیاید از او مراقبت می کنی؟
    -بله.او بچه ما است.باید این کار را بکنیم.
    می خواستم این بچه را خودم پس ازدواج با سوزان بزرگ کنم.به همین دلیل رضایت ندادم.تارا حرف مرا پذیرفت.بعد از ظهر به خانه پدر تارا رفتم و درباره محموله صحبت کردیم.به من گفت:
    -جاده اینجا بسیار خطرناک است.مرتب نیروهای انتظامی ماشینها را می گردند.پس خیلی مراقب باش!
    گفتم:
    -این همه پول به من می رسد؟
    -اگر کارت را خوب انجام دهی،بله.
    شبانه حرکت کردم.تریاک حمل می کردم.این بار هم به خیر گذشت.وارد کرمان شدم.شهر قشنگی بود.محموله را به دست صاحبش سپردم و دوباره به تهران برگشتم.با این که صبح راه افتاده بودم،بیمه شب به تهران رسیدم.فوری به خانه پدر تارا رفتم.قیافه حق به جانبی برایم گرفته بود.درخواست پول کردم ولی فقط یک میلیون تومان به من داد.خیلی عصبانی شدم و شروع به ناسزا گفتن کردم.چند نفر سر من ریختند و مرا کتک زدند.می خواستم فرار کنم که تیری به پایم زدند.کشان کشان خود را به سر خیابان رساندم.ماشین دربست گرفتم و به خانه ام رفتم.بدون هیچ وقفه ای سوار ماشینم شدم.تنها جایی که احساس امنیت می کردم،نوشهر بود.با وجود خونریزی و درد شدیدی که در پایم داشتم،به طرف نوشهر حرکت کردم.پایم خیلی درد می کرد.نیمه شب بود.در خانه ای را زدم.زن مهربانی در را باز کرد.پایم را به او نشان دادم.شوهرش را صدا زد.از من خواستند که وارد خانه شان شوم.از شانس خوب من،شوهر او پزشک بود.مثل این که طرحش را در آن شهر کوچک می گذراند.تیر رااز پایم بیرون آورد.گرسنه بودم.شام خوردم و از آنها تشکر کردم.به طرف نوشهر به راه افتادم.فقط به بدبختیهایم فکر می کردم.آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم باز نمی شدند.شرمنده بودم.دو محموله به این بزرگی برده بودم و باعث بدبختی عده زیادی از جوانان و نوجوانان شده بودم.تصمیم گرفتم فردا صبح همه را لو بدهم.
    به ویلا رسیدم.مشهدی صفر به کنار در آمد.نمی دانم چرا به یاد تارا افتادم.تارا اینجا را بلد بود.به خانه مشهدی صفر رفتم.ماشین را در حیاط خانه او پنهان کردم.تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود.ماجرا را برای مشهدی صفر تعریف کردم.زن و بچه هایش خیلی ترسیده بودند.از شدت خستگی خوابم برد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    10

    دو روز گذشت و از آنها خبری نشد.خیلی خوشحال شدم.مطمئنا آنها به ویلا آمده بودند و چون من را ندیدند رفته بودند.
    رو به مشهدی صفر کردم و گفتم:
    -مشهدی صفر،هنوز زود است بروم.
    لبخندی زد و گفت:
    -آقا!شما بالای سر ما جا دارید.
    در حال صحبت کردن بوریم که صدای در خانه به گوشم رسید.در زیر زمین پنهان شدم.در را می کوبیدند.مشهدی صفر در را باز کرد.صدایی به گوشم رسید:
    -شما این آقا را می شناسید؟
    -نه،نمی شناسم.
    -این آدرس را چطور؟
    -من که سواد ندارم.
    بچه مشهدی صفر جلو رفت.
    -من سواد دارم،می توانم بخوانم.این آدرس آقای بیک است.اینجا نیستند،تهران زندگی می کنند.
    -عجب.عکس این آقا را می شناسید؟
    -نه.نمی شناسم.
    -مثل این که برای دیدن آقای بیک آمده بودند.اسمش اشکان است.
    تا اسم اشکان را شنیدم،از زیر زمین بیرون آمدم و به طرف در رفتم.
    -بله،من مجید بیک هستم.
    -آقا متاسفانه خبر بدی برای شما دارم.
    -اتفاقی افتاده؟
    -پاترول مشکی در نزدیکی همین جاده در دره سقوط کرده است.بعد از ظهر وقتی آنها را بیرون می آوردند،متوجه یک آقا و پسر کوچولویی شدند.
    شناسنامه ارشیا و گواهینامه اشکان را به دست من داد.دستهایم می لرزیدند.شوکه شده بودم.در حالی که گریه می کردم.با آنها به بیمارستان رفتم.
    به بیمارستان رسیدیم،ابتدا به طرف ارشیا رفتم.ملحفه سفید را از روی سرش کنار زدم.صورتش خونی بود.سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه می کردم.
    دکترها به من گفتند:
    -آقا.خودتان را کنترل کنید.
    فریاد می کشیدم.
    -آقا،اینجا بیمارستان است.لطفا کمی آرامتر.
    ارشیا را در آغوش کشیدم.دیگر نفس نمی کشید.به طرف اشکان رفتم.تمام بدن و صورتش زخمی بود و سرم به او وصل کرده بودند.دست چپش قطع شده بود.به چهره محجوب و دوست داشتنی اشکان نگاه می کردم.
    -اشکان جان!چشمهایت را باز کن.مجید هستم.
    سرش را به طرف من برگرداند.خیلی آرام صحبت می کرد.گفت:
    -مجید،تو کجا بودی؟به دنبالت آمدم،افسانه،سوزان را با خود به ایتالیا برد.سوزان هر چه به دنبالت گشت تو را پیدا نکرد.به همین دلیل من به اینجا آمدم تا...
    دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.گریه می کردم و اشک می ریختم.
    -مجید خیلی دوست داشتم با ساغر ازدواج کنم.تو باید برای او برادری مهربان باشی،دیگر سوزان در کنار او نیست.
    جمله آخر اشکان این بود:
    -من را در ابن بابویه،دفن کنید.خیلی دوست داشتم در کنار مادرم بودم اما نزدیکی با خانواده ساغر را...
    دیگر چیزی نگفت.نفسش بند آمد و چشمانش باز ماندند.
    خودم را روی چهره بی جان اشکان انداختم و با صدای بلند گریه می کردم.مثل دیوانه ها تخت بیمارستان را تکان می دادم و از اشکان می خواستم که با من حرف بزند،اما بی فایده بود.دکتر دست من را گرفت؛همه گریه می کردند.به طرف ارشیا رفتم.تا خواستم او را ببوسم،دستی را پشت خود احساس کردم.
    -آقا،ناراحت نباشید،مرگ و زندگی دست خدا است.
    مثل دیوانه ها خود را روی زمین بیمارستان می کشیدم.از شدت گریه تقریبا بیهوش شده بودم.اشکان و ارشیا،فدای من شده بودند.همه لباسهایم را پاره کرده بودم و از بیمارستان خارج شدم.به اداره نیروی انتظامی تلفن کردم و تمام ماجرا را گفتم.آدرس دقیق خانه تارا و پدرش و افرادی را که محموله ها را از من تحویل گرفته بودند،همراه با شماره تریلی به آنها دادم.
    آن شب را در نوشهر گذراندم.فردا صبح همراه آمبولانس به طرف تهران حرکت کردم.به پدر اشکان اطلاع دادم.خیلی بی تابی می کرد.وقتی وارد خانه ام شدم دیگر اثری از آن اتومبیل و دو نفر ندیدم.مثل این که نیروهای انتظامی کار خود را کرده بودند.به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.ناگهان نگاهم به نامه ای روی کتابخانه ام افتاد.


    مجید جان سلام.به من تلفن بزن،همه نگران تو هستیم.
    در ضمن پیراهنم را که در کمدت بود پوشیدم.چون ارشیا روی پیراهنم بالا آورد
    قربانت،اشکان


    وقتی به یاد اشکان افتادم،دوباره گریه ام گرفت.همه صحنه ها برایم تداعی شد.در آن لحظه متوجه شدم که با دیدن آن پیراهن اضطرابم بی مورد نبود.شاید اشکان باید با آن پیراهن به مهمانی خدا می رفت.تمام بدبختیهایم یک طرف بود،اما جواب ساغر را چگونه می دادم؟لباس مشکی را پوشیدم و به خانه آنها رفتم.ساغر و مادربزرگ تنها در خانه نشسته بودند.دیگر سوزان در خانه نبود.تمام وسایل را جمع کرده بودند،دلیل این کار را پرسیدم اما ساغر جوابی نداد و با آن چشمان زیبای آبی اش مرا نگاه می کرد.مادربزرگ در حالی که اشک می ریخت،گفت:
    -خانه را فروخت!سوزان را هم برد.قرار است من و ساغر برای همیشه به نوشهر برویم.
    ساغر در حالی که گریه می کرد،او را در آغوش گرفت.
    -مجید!من خیلی بدبخت هستم.دیگر سوزان در کنارم نیست.
    با وجود آن که دوست نداشتم بیش از این ساغر را ناراحت کنم،اما مجبور شدم موضوع مرگ اشکان و پسر نازنینش را تعریف کنم.
    -ساغر،اشکان و ارشیا برای همیشه رفتند.
    جوابم را نداد.مثل این که از روی عمد این کار را کرد،چرا که از گفتن این حرف خوشش نمی آمد.با چشمان زیبا و پر از غمش نگاهم کرد و با نشان دادن نامه ای مانع از گفتن حرفهای من شد.
    نامه را تا کردم.رو به ساغر کردم و گفتم:
    -ساغر جان!اشکان و ارشیا برای همیشه ما را ترک کردند.هر دوی آنها،پدرت را ترجیح دادند.
    دیگر نتوانستم صحبت کنم.گریه امانم نمی داد.مادربزرگ مانند دیوانه ها بر سر خود می زد و با صدای بلند،اشکان و ارشیا را صدا می زد:
    -چرا ساغر زیبای من را تنها گذاشتید؟
    -ساغر،خانه ام را می فروشم و در نوشهر،من و تو مادربزرگ،زندگی خوبی را آغاز می کنیم.
    ساغر چیزی نگفت فقط گریه می کرد و نام اشکان را زیر لب زمزمه می کرد.از من خواست که اشکان را ببیند.برای تسکین او قبول کردم و او را به بیمارستان بردم.وقتی جسد بی جان آنها را دید،فریادی کشید و بیهوش شد.
    ساغر را به اتاقی بردند و روی تخت خواباندند.هر چه او را صدا زدم،جواب نمی داد.بالاخره پس از چند ساعت به هوش آمد و کمی حالش بهتر شد.او را به خانه آوردم و از مادربزرگ خواستم مواظبش باشد و او را دلداری بدهد.
    روز بعد مراسم تدفین اشکان و ارشیا را انجام دادیم.تمام دوستان و فامیل او حضور داشتند.خواهرانش ضجه می زدند و عزاداری می کردند.ناگهان چشمم به دختری افتاد که چهره اش خیلی برایم آشنا بود.شبیه عکسی بود که اشکان در ابتدای دوستیمان به من نشان داده بود.او آزاده بود.برای اشکان می گریست.ناخودآگاه به طرف ساغر رفت.شاید بیشتر از هر چیز جذب زیبایی ساغر شده بود.
    -چرا مُرد؟
    ساغر گفت:
    -تصادف کرد!
    -پسرم برای چه؟او چرا مُرد؟
    با خشم او را نگاه کردم.ساغر رو به آزاده کرد و گفت:
    -شما همسر او بودید؟
    -بله.ولی قدر او را ندانستم.خداوند مرا ببخشد!بهترین مردی بود که در طول عمرم دیده بودم.من با او بد کردم و بدبخت شدم.
    من و ساغر با شنیدن حرفهای او اشک می ریختیم.بالاخره مراسم تدفین تمام شد.ارشیا دیگر نبود تا شیطنت کند و بخندد.آرام در کنار پدر خوابیده بود.قبر کوچکی برای او ساخته بودند.ساغر با دستان رزان و زیبایش خاکهایی را که بر پیکر ارشیا ریخته بودند،چنگ می زد و با صدای بلند گریه می کرد.می دانستم که او عاشق اشکان و ارشیا بود.
    برای خواندن فاتحه به کنار قبر آقای ملکان رفتم.من و ساغر برای پدر،اشکان و ارشیا فاتحه خواندیم.
    نزدیک غروب به خانه برگشتیم.ساغر را به خانه اش رساندم.چشمان زیبایش از گریه باز نمی شد.از او خداحافظی کردم و به خانه خودم آمدم.با عجله نامه سوزان را باز کردم.هر کلمه از نامه مملو از احساس بود و من با خواندن هر کلمه،گریه می کردم.در آخر نامه چشمم به این جمله ها افتاد:

    مجید!تو می دانی که در دنیا هیچ کس را به اندازه تو دوست نداشته ام.پس هیچ گاه به خاطر رفتن من،خودت را ناراحت نکن.تصور نکن که من از زندگی با فرشید لذت می برم.شاید خودت بدانی که من از او متنفر هستم.فقط به خاطر این که افسانه،خانه را نفروشد این کار را کردم،اما او و فرشید به من نارو زدند.من مقصر نبودم چون نمی توانستم آوارگی مادربزرگ و ساغر را ببینم،به همین دلیل حرف آنها را پذیرفتم.امیدوارم مرا ببخشی.
    سوزان

    از هر طرف شکست خورده بودم.قدت تفکر نداشتم.در این دنیا فقط ساغر و مادربزرگ برایم باقی مانده بودند.در حین این که دوباره به نامه سوزان نگاه می کردم،صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.تارا بود.با او آرام صحبت کردم ولی اینقدر از او متنفر بودم که حتی حاضر نبودم برای طلاق هم او را ببینم.
    -مجید!باید رضایت بدهی بچه را کورتاژ کنم.
    تلفن را قطع کردم و از پریز کشیدم.دیگر به گفته های او توجهی نمی کردم.او هم مثل افسانه و آزاده بود!حدود یک ساعت بعد زنگ خانه ام به صدا در آمد.می دانستم تارا است.در را باز کردم.مانند پدرش،با بی رحمی مرا نگاه می کرد.بدون ان که سلام کند،گفت:
    -تسلیت می گویم،می دانم بهترین دوستت را از دست داده ای.
    نمی دانستم از کجا می دانست.نگاهی غضبناک به من انداخت.
    -دوست داری به همان جایی که اشکان رفت بروی؟
    فقط می خواستم بدانم چگونه از این ماجرا مطلع شده است،به همین دلیل با عصبانیت گفتم:
    -اخبار زود به گوشت می رسد!
    -بله.چون من منبع خبر بودم.افراد پدرم او را تعقیب کردند و می دانستند به دنبال تو می آید.او هم متوجه آنها شده و حواسش پرت شد و در دره سقوط کرد.
    وای خداوندا!چگونه می توانست اینقدر خونسرد باشد؟نزدیک بود سکته کنم.قلبم درد گرفته بود.روی زمین نشستم تارا کنار در ایستاد و گفت:
    -ناراحتی فایده ای ندارد.من فردا باید برای کورتاژ به بیمارستان بروم.
    با خود فکر کردم دیگر ارشیای کوچک من نیست که با فرزندم همبازی شود،اصلا نمی خواستم از خودم و تارا یادگاری بر روی زمین بگذارم.پذیرفتم.برای فردا با تارا قرار گذاشتم.پس از رفتن او،تا صبح نخوابیدم.فقط گریه می کردم.صبح بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفتم.ساعت 10 در آنجا بودم.رضایت دادم و کار تارا تا ساعت 2 طول کشید.بدون آن که او را همراه خود بیاورم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم.
    تارا بعد از ظهر به من تلفن زد.
    -مجید،پدرم بیمار است،من نمی توانم به آنجا بروم.خواهش می کنم به خانه او برو.نسترن آنجا نیست.
    با شنیدن حرفهای او احساس می کردم او مرا یک دیوانه می پندارد.می دانستم که این یک دام است برای گرفتار کردن من در چنگال آنها،به همین دلیل با گفتن چند ناسزا،تلفن را قطع کردم.چند دقیقه بعد صدای زنگ خانه به گوشم رسید.باید احتیاط می کردم.شاید از طرف پدر تارا آمده بودند.به همین دلیل به طرف آیفون رفتم.صدای مادربزرگ را شنیدم.
    -مجید جان،در را باز کن!
    با خوشحالی به طرف در رفتم.چشمم به ساغر و مامان بزرگ افتاد.هر دو مشکی بر تن داشتند.وسایل خود را جمع کرده و به قصد خداحافظی نزد من آمده بودند.از آنها خواستم امشب را در خانه من بمانند تا فردا خودم آنها را به نوشهر ببرم.ساغر پذیرفت.سوئیچ ماشین پدر را به من داد و گفت:
    -مجید،ماشین پدرم را در پارکینگ خانه ات می گذاری؟فردا صاحبخانه جدید می آید.
    خیلی ناراحت شدم.دستی بر سر ساغر مهربان کشیدم و گفتم:
    -باشه عزیزم.برای اطمینان بیشتر،ماشین را به نمایشگاه می برم و در پارکینگ آنجا می گذارم.
    -ممنونم.
    از مادربزرگ خواستم که وارد خانه شود.او غمگین و گرفته بود.با او در مورد آینده صحبت می کردم تا کمی از اندوهش بکاهم.با وجود آن که شب گذشته نخوابیده بودم،اما آن شب را تا دیر وقت با مادربزرگ و ساغر به گفتگو نشستم.باید آن دو را کمی دلداری می دادم.ساغر بی اعتنا به حرفهایم گوش می داد.مادربزرگ در میان حرفهای من،برای سوزان دلتنگی می کرد.البته من به او حق می دادم.او عاشق این دو دختر بود.
    نیمه شب بود.ساغر با کشیدن خمیازه های پی در پی به من فهماند که خوابش می آید.
    اتاق خواب را برای ساغر و مادربزرگ آماده کردم.شب بخیر گفتند و خوابیدند.
    احساس می کردم که دیگر خودم نیستم.به هر طرف نگاه می کردم و به هر چیز که می اندیشیدم،شکست را می دیدم.می خواستم بگریم،اما می دانستم گریستن علاج کار من نیست.نمی توانستم به گذشته نیندیشم.مثل دیوانه ای در خانه قدم می زدم،با انگشتانم بازی می کردم و مانند زندانی ای که روزهای محکومیتش را در زندان می گذراند،این روزها و شبهای تلخ را تحمل می کردم.
    به اتاق سوزان چشم دوختم.دیگر نمی توانستم رویاهای گذشته را برای خود زنده سازم...
    نسیم خنکی می وزید.آسمان کم کم روشن می شد و شب جای خود را به صبح روشن می داد.تمام شب را بیدار بودم و لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم.سیگاری روشن کردم.ساغر و مادربزرگ هنوز خواب بودند.از جای خود بلند شدم و به حمام رفتم.امروز باید برای طلاق به دادگاه بروم،یا تارا را طلاق می دهم و یا به او وکالت خواهم داد که خود این کار را بکند.در هر صورت تارا برای من مرده بود.
    بدون این که ساغر و مادربزرگ را بیدار کنم،به خانه جدید تارا که آدرسش را داده بود،رفتم.در خانه بود.از او خواستم که جلوی در بیاید.لباس خواب آبی بر تن کرده بود.آنقدر از او بدم می آمد که دیگر به زیباییش توجه نمی کردم.او قاتل بهترین دوستم بود.
    -دوست داری جدا شویم؟
    با خنده گفت:
    -طلاق؟مگر به همین سادگیهاست؟
    -بله.اگر نمی دانی امتحان می کنیم... جواب بده،می خواهی یا نه؟
    چیزی نگفت.
    -زودباش حرف بزن!طلاق می گیری؟
    -فکر می کنم هنوز دادگاه باز نشده باشد.راستی ساعت،ساعت داری؟
    چطور می توانست اینقدر خونسرد و بی رحم باشد؟شاید عاطفه یک حیوان بیشتر از او بود.
    -صبر کن لباس بپوشم.تو که دست از سر من برنمی داری.مثل کنه به من چسبیده ای!
    چیزی نگفتم.او حتی لیاقت این را نداشت که جوابش را بدهم.منتظر شدم.بالاخره پس از نیم ساعت آماده شد.به دادگاه ونک رفتیم.همان دادگاهی که روزی اشکان برای جدا شدن از آزاده به آنجا رفته بود!
    تارا آدامس می جوید و خود را بی تفاوت نشان می داد.با او تا رسیدن به دادگاه کلامی حرف نزدم.وارد دادگاه شدیم.تمام نگهبانان و افرادی که از کنار ما می گذشتند با حسرت به تارا نگاه می کردند.شاید مرا دیوانه می پنداشتند که می خواستم از چنین زن زیبایی جدا شوم.ولی من اهمیتی نمی دادم.
    داخل اتاق قاضی شدیم.پس از دو ساعت جر و بحث و در آخر،اظهار دلسوزی رئیس دادگاه نسبت به من،حکم طلاق صادر شد.نفس راحتی کشیدم،چرا که لکه ننگی را از زندگی ام پاک کرده بودم.وقتی سوار ماشین شدم،صدای تارا به گوشم رسید:
    -صبر کن!من هنوز با تو کار دارم.
    فهمیدم که باز هم با پدرش برای من نقشه کشیده اند.با وجود ترسی که سراپایم را فراگرفته بود،به حرفش توجهی نکردم و سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم.
    ساغر و مادربزرگ در حال تهیه غذا برای بین راه بودند.فلاسک چای و شیشه های نوشابه را روی کابینت دیدم.سلام کردم.مادربزرگ و ساغر از من به گرمی استقبال کردند.ددفترچه یادداشتم را از روی میز برداشتم.شماره نیروی انتظامی را گرفتم و همه چیز را در مورد تارا و پدرش فاش کردم.او برای جامعه مانند میکروبی بود که اگر از بین نمی رفت،همه را بیمار می کرد.
    -مجید،دادگاه رفتی؟
    با خنده به سوال ساغر پاسخ دادم تا خیال نکند که برای جدایی از تارا ناراحت هستم.مادربزرگ مرا دلداری می داد،اما من به او گفتم که اصلا از این موضوع ناراحت نیستم.
    وسایل را در عقب ماشین گذاشتم و در خانه را قفل کردم و به طرف نوشهر به راه افتادیم.سفر خیلی خوبی بود.در جاده به ما خیلی خوش گذشت.فقط وقتی به دره ای که اتومبیل اشکان در آن سقوط کرده بود،رسیدیم،آهی کشیدم.مثل این که همین احساس به ساغر نیز دست داده بود.
    -مجید،یک لحظه می ایستی؟
    -بله عزیزم.
    ماشین را در کنار جاده پارک کردم و پیاده شدیم.ساغر نگاهی به داخل دره انداخت و اشکش سرازیر شد.مادربزرگ برای اشکان و پسرش فاتحه خواند و تارا و خانوداه اش را نفرین کرد.
    سوار ماشین شدیم و به راه خود ادامه دادیم.ساغت 6 به نوشهر رسیدیم.چقدر زیبا و آرام بود!عطر درختان نارنج و پرتقال تمام باغ را پر کرده بود.نسیم خنکی می وزید.صدای پرندگان دریایی از آن سوی جاده طنین دلنوازی را به گوش می رساند.در آنجا همه با هم دوست بودند،هیچ کس به دیگری کینه نداشت.همه با هم می خندیدند.وارد باغ شدیم،ساغر نفسی تازه کرد.
    سگهای ویلا با شنیدن صدای ما پارس می کردند و مادربزرگ بر سر آنها دست نوازش می کشید.حقیقتا از این که مادربزرگ را در کنار خود می دیدم،از صمیم قلب خوشحال بودم.فقط جای سوزان،پدر مهربانش،اشکان و ارشیای عزیزم خالی بود.اگر آنها هم بودند،چقدر می توانستیم در کنار هم شاد و خوشبخت باشیم.ولی افسوس که دستهای خیانتکاران پشت پرده نگذاشت...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    11



    مدتی از آمدنمان به نوشهر گذشت.در طی این مدت،ساغر غمگین بود.هنگام غذا خوردن بیشتر با غذایش بازی می کرد و دائما در فکر بود.هر روز مثل شمع آب می شد و روزها را در کنار غازهای استخر سپری می کرد.به آنها غذا می داد و خود را سرگرم می کرد.فقط هنگام خواب وارد خانه می شد.هفده روز از امدنمان به نوشهر می گذشت.
    هوا ابری و گرفته بود.نمی دانم چرا آن روز دلشوره عجیبی داشتم.تا ظهر هیچ اتفاقی نیفتادو.حدود ساعت 3 بعد از ظهر،ساغر از مادربزرگ خواست که به دریا برود.دریا طوفانی بود.من مخالفت کردم اما ساغر اصرار می کرد.مادربزرگ تسلیم شد و به من گفت:
    -ساغر دختر عاقلی است،وقتی بداند دریا طوفانی است،مسلما داخل آب نخواهد شد.این طور نیست؟
    ساغر هم با لبخندی پاسخ مادربزرگ را داد.سر او را بوسید و با دستان مهربانش او را بغل کرد.
    -برو عزیزم!فقط مواظب خودت باش.در کنار ساحل بایست.
    ساغر پذیرفت.آن گاه مادربزرگ رو به من کرد و گفت:
    -مجید جان،تو راضی هستی ساغر برود؟ناراحت نمی شوی؟
    -نه مادربزرگ!بگذارید راحت باشد.
    ساغر لبخندی زد،وقتی خداحافظی کرد،چهره اش محجوبتر از همیشه به نظر می رسید.مادربزرگ را بوسید.با خنده گفت:
    -مجید جان،شام خوبی درست کن.می خواهم امشب شما را مهمان کنم.از شنیدن حرفهای او تعجب کردم.با جدیت گفتم:
    -اگر تو می خواهی ما را مهمان کنی،پس چرا من غذا بپزم؟
    -مهم نیست.جبران می کنم.
    خندیدم.ساغر بر سرم دست نوازشی کشید و رفت.خیلی مهربان شده بود.بعد از رفتنش دلم عجیب شور می زد.
    ساعت هشت شد اما هنوز ساغر نیامده بود.دلهره داشتم.برای اینکه مادر بزرگ تنها در خانه نماند،از مشهدی صفر و بچه ها یش خواستم پیش مادر بزرگ باشند.با کمال میل پذیرفتند.قلب مادر بزرگ به شدت تیر می کشید.شربت بید مشک برایش درست کردم.نگران ساغر بود و با صدای بلند افسانه را نفرین می کرد. با تمام نگرانی و دلهره ای که در دل داشتم ،او را دلداری دادم.
    از مادر بزرگ خواستم که دعا کند. و خودم سوار ماشین شدم و به طرف دریا رفتم. جاده تاریک و ترسناک بود. نم نم باران می بارید.مطمئن بودم که برای ساغر اتفاقی افتاده است. آنقدر ناراحت بودم که حتی نمی توانستم گریه کنم.تمامی چراغهای پلاژ ساحل خاموش بودند. صدای امواج خروشان دریا به گوش می رسید.احساس کردم دارم به آسمان می روم، با صدای بلند خداوند را صدا می زدم و از او کمک می خواستم . آسمان دریا،مانند قبرستانی در اعماق جنگل بود.ابرها در آسمان به چشم می خوردند.
    به کنار دریا رفتم.حتی پرنده ای به چش نمی خورد.احساس کردم که دریا می خواهد دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد.وجود حشرات موذی روی آب را روی پاهایم حس می کردم.ناگهان به گریه افتادم.چرا باید ساغر اینچنین کند؟با صدای بلند او را صدا می زدم اما غیر از امواج سیل آسای دریا،صدایی به گوش نمی رسید.
    تا ساعت 10 در ساحل بودم.با وجود آن که ترس وجودم را فرا گرفته بود،اما علاقه به ساغر باعث شده بود تا مانند نابیناییفدست بر ماسه های ساحل بکشم،شاید نشانی از او پیدا کنم.
    به خانه برگشتم.با خود امیدوار بودم که ساغر به خانه رفته باشد.مرتب در را از خداوند کمک می خواستم.
    داخل باغ شدم.با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه رفتم.مادربزرگ کنار پنجره سالن مقابل گلهای شمعدانی ایستاده بود و بی صبرانه انتظار ساغر را می کشید.وقتی که من را تنها دید،در آغوشم افتاد و گفت:
    -فقط بگو که ساغر را دیدی،خواهش می کنم.
    فهمیدم که هنوز ساغر نیامده است.مادربزرگ فریاد کشید و سر خود را به دیوار می زد.ساغر را سرزنش می کرد که چرا به حرف من گوش نکرده بود.ولی دیگر ساغر نبود تا این حرفها را بشنود.
    مشهدی صفر،برای تسکین دل ما،گفت که شاید در باغ باشد.همراه او و مادربزرگ به باغ رفتیم.او را با فریاد صدا می زدیم اما پاسخ نمی شنیدیم.مادربزرگ گریه می کرد و با صدای بلند می گفت:
    -خداوندا!چرا با من چنین می کنی؟مگر من بنده تو نیستم؟فرهاد را از من گرفتی،سوزان را از من جدا کردی،کم بود؟
    همین طور گریه و شیون می کرد و همه را نیز به گریه انداخته بود.تا روشن شدن هوا چشم بر هم نگذاشتیم و از خداوند کمک طلبیدیم.به محض روشن شدن هوا همراه مادربزرگ به دریا رفتیم.غریق نجات ها کنار ساحل نشسته بودند و در دهان شخصی می دمیدند.از خدا خواستم که فقط ساغر نباشد.
    مادربزرگ به طرف آنها دوید.روی ماسه های ساحل بر زمین می افتاد و دوباره بلند می شد،عشق به ساغر حتی خستگی را از یاد او برده بود.از مادربزرگ خواستم که خود را کنترل کند.اما به گفته های من توجهی نمی کرد.به کنار آنها رفتم،در دهان دختری می دمیدند و به او تنفس می دادند.بله.ساغر بود!همانساغری که با پای برهنه به کوچه می آمد و انتظار آشتی پدر و مادرش را می کشید.همان ساغر معصوم و مهربان که دیگر در زندگی هیچ چیز نداشت.نه پدرش،نه سوزان،نه اشکان،و نه حتی ارشیا...
    اگر به چشمان بازمانده ی آبی اش نگاه نمی کردم،شاید می پنداشتم دختر دیگری است،اما آن چشمان غمزده مرا به رویای گذشته های ساغر می برد.مادربزرگ با دیدن چهره آرام و معصوم ساغر،کلامی حرف نمی زد.مات و مبهوت به او زُل زده بود.
    بله،ساغر خود را از این همه درد و رنج نجات داده بود.دیگر نفس نمی کشید.دیگر بغضهایی که از درد زندگیش ناشی می شدند،خاموش شده بود.بدبختیها و سختیهایش را در مقابل چشمانم مجسم کردم و با صدای بلند به این دنیا ناسزا گفتم.
    نگاهم به مادربزرگ افتد.به میان دریا رفته بود.نباید او را از دست می دادم.به طرفش رفتم.صدایش زدم،اما اعتنایی نکرد.فریاد می کشید و نام ساغر را بر زبان می آورد.
    بالاخره خود را به او رساندم.در میان این همه مصیبت،تنها کاری که می توانستم بکنم،نجات مادربزرگ بود.دستش را گرفتم و او را در آب می کشیدم.مرا کتک می زد،با وجود آن که صدایش گرفته بود،بلند بلند داد می زد و گریه می کرد و خود را در داخل آب می انداخت.با قدرت تمام سر او را از زیر آب بیرون می آوردم و نمی گذاشتم که او نیز به زندگی غم انگیز خود خاتمه دهد.دلم گرفته بود.نمی توانستم نفس بکشم.به زحمت مادربزرگ را به ساحل آوردم.نیمه بیهوش روی زمین افتاد.سرش را بوسیدم و از او خواستم که به خداوند توکل کند.
    دستش را روی قلب ساغر قرار داده بود.او را نگاه می کرد و هق هق کنان ناله و زاری می کرد.از غریقهای نجات پرسیدم که ایا ممکن است ساغر خوب شود؟
    -بدنش سرد شده،مثل این که از دیروز در آب بوده است.
    با صدای بلند گریه می کردم.
    -لعنت بر این دریا!
    به یاد همان خوابی افتادم که در دوران کودکی ام دیده بودم...
    بر چشمان ابی ساغر دست کشیدم.می خواستم که عکس العمل نشان دهد،اما ساکت و آرام بود.برای مرگِ هیچ کس به اندازه ساغر گریه نکردم.
    مادربزرگ عقل خود را از دست داده بود.با صدای بلند می خندید،جای خود را خیس می کرد و هذیان می گفت.او دیگر هیچ کس را نداشت.
    آن شب گذشت.جسد ساغر را به خانه آوردیم.دور از چشم مادربزرگ،او را در اتاق زیر شیروانی گذاشتم.تا صبح کار مادربزرگ گریه کردن در زیر باران غم انگیز بود.من هم به اتاق ساغر رفتم و تمام شب را به صورت زیبا و آرام او نگاه کردم و اشک ریختم.
    ساکت و خاموش به سقف اتاق چشم دوخته بود.او همان ساغری بود که همه دوستش داشتند.چرا؟چرا این کار را کرد؟چرا چشمانش بسته نمی شدند؟چرا نفس تازه نمی کرد؟چرا دیگر به خاطر بدبختیهای زندگی اش آه نمی کشید؟چرا؟ چرا...
    به خاطر انجام کاری از اتاق بیرون آمدم.به اتاق خواب رفتم.داشتم داخل کشوی میزم دنبال چیزی می گشتم که ناگهان چشمم به نامه ای افتاد:
    مادربزرگ مهربان و مجید عزیز!
    از این که دست به چنین کار زشتی می زنم،متاسف هستم،اما دیگر به این زندگی و این دنیا امیدی ندارم.از شما خواهش می کنم مرا به خاطر این عمل سرزنش نکنید.قلب من برای همه شما و برای پدرم و اشکان و ارشیا می تپد.شاید با رفتن نزد آنها،روزهای تلخ پایان یابد و بتوانم در کنار کسانی که دوستشان دارم،آرامش پیدا کنم.
    مادربزرگ می دانم تنها هستی و نبودن من تو را ناراحت خواهد کرد،اما دیگر جایی در این دنیا ندارم که بخواهم تکیه گاهی استوار برایم باشد.
    مجید عزیز،از این که چندین و چند بار تو را اذیت کردم مرا ببخش.امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشی.
    همه شما را به خدای بزرگ می سپارم.
    ساغر.
    با صدای بلند گریه می کردم.به اتاق زیر شیروانی رفتم و به چهره آرام ساغر نگاه کردم.بر صورتش سیلی می زدم و او را به خاطر این عمل احمقانه سرزنش می کردم.اما فایده ای نداشت.
    -آخر چرا؟چرا این کار را انجام دادی؟مگر من مرده بودم که به داد تو نرسم؟
    نزد مادربزرگ رفتم.چشمهایش تمرکز نداشتند.موهاش را می کند و با آنها بازی مر کرد.انگشتش را داخل گلوی خود می کرد و صداهای مختلف از خود در می آورد.
    چقدر بدبخت و رنجیده بود.باید از او به خوبی پرستاری می کردم.آن شب تلخ و فراموش نشدنی گذشت.مادربزرگ را در نوشهر نزد مشهدی صفر و خانواده اش گذاشتم و صبح زود به طرف تهران حرکت کردم.مادربزرگ به کلی دچار اختلال حواس و فراموشی شده بود.او نمی دانست که برای چه به تهران می روم.ساغر را فراموش کرده بود.ساعت 9/5 صبح به تهران رسیدم.پس از گذشت چند ساعت بالاخره گواهی فوت را گرفتم و همراه چند تناز اعضای بیمارستان پدر ساغر،به ابن بابویه رفتم.مراسم تدفین انجام شد.وقتی ساغر را داخل گور می گذاشتند،تمامی خاطرات تلخ و شیرین گذشته در مقابلم نمایان شدند.ساغر مهربان دیگر در این دنیا نبود.شاید از رفتن به دنیای دیگر خوشحال بود.
    تا روز هفتم مراسم ساغر،در تهران ماندم اما مرتب با نوشهر تماس می گرفتم و از حال مادربزرگ جویا می شدم.مراسم شب هفت هم در کنار آرامگاه ساغر برگزار شد و من تا صبح آنجا ماندم.گریه کردم و فاتحه خواندم.صبح دوشنبه به خانه رفتم.خط دیگری بر شکستهای خو روی دیوار خان ام ثبت کردم.به اتاق سوزان نگاه کردم،دیگر آن پرده مخمل زرشکی آویزان نبود،دیگر آن لوستر زیبایی که شبهای زمستان در اتاقش می درخشید،روی سقف وجودنداشت.صاحبخانه جدیدی که آمده بود،همه چیز را عوض کرده و خانه را به سلیقه خود آراسته بود.
    با خود تصمیمی گرفتم.این خانه،خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته بود.فوری سوار ماشین شدم و به آژانس معاملات ملکی در خیابان ولیعصر رفتم و از آنها خواستم که برای خانه ام مشتری بیاورند و آنجا را بفروشند.از یزدانی خواستم که در فروش خانه،مرا یاری کند،چون نمی توانستم در تهران بمانم.رضایی و یزدانی با دیدن چهره من،اشکشان سرازیر شد.نمی دانستند چه اتفاقی برایم افتاده است.
    کلید خانه را به دست آنها سپردم و به طرف نوشهر حرکت کردم.به تمام خاطرات تلخ گذشته می اندیشیدم،دیگر سکوت و خاموشی،تنهایی و انزوا مهمانان همیشگی من بودند.هیچ کس و هیچ چیز در زندگی نداشتم.نزدیکی کندوان باران می بارید.برای خود آواز غم انگیزی می خواندم و جای تمام کسانی را که دوستشان داشتم،خالی می دیدم.
    به نوشهر رسیدم.دو زن جوان همراه مادربزرگ روی صندلی های راحتی باغ نشسته بودند.همسایه ها بودند که از آنها خواسته بودم در غیاب من از مادربزرگ مراقبت کنند.سلام کردم.مادربزرگ از من خواست در مورد ساغر برایش حرف بزنم.پاسخ سلامم را نداد.
    -مادربزرگ،دلتان برای من تنگ نشد؟
    با شنیدن این جمله،به گریه افتاد و خودش را در آغوشم انداخت.بغض امان صحبت کردن به و نمی داد.داخل خانه رفت.مزاحمش نشدم.دوست داشتم در خیال خود باشد.از آن دو خانم بخاطر زحماتی که در این چند روز کشیده بودند تشکر کردم.آنها هن گریه کنان به خانه های خود رفتند.دستم را زیر چانه گذاشته و به گذشته ها فکر می کردم.مادربزرگ به کنارم آمد و نشست.آلبومی در دستش بود.عکس سوزان و ساغر و پدر را به من نشان داد.بعد انگشتش را روی عکس بزرگی از ساغر گذاشت.این عکس را آقای ملکان از ساغر گرفته بود.همان روزی که بچه ها به خاطر آمدن مادربزرگ جشن گرفته بودند.
    صفحات آلبوم از اشکهای مادربزرگ خیس شده بود.دستم را پشت او گذاشتم و برایش از آینده گفتم.جای ساغر را پرسید.با نگاههایش انتظار جملات خوبی را می کشید.
    -مادربزرگ!جایش امن است.شما نگران او نباشید.او هم اکنون خوش است و ما ناراحت!
    ... دو ماه از این ماجرای تلخ گذشت.
    یک روز بعد از ظهر مادربزرگ را سوار ماشین کردم تا با هم به کنار ساحل برویم.قالیچه ای در صندوق عقب ماشین گذاشتم.مادربزرگ ساکت و آرام در ماشین نشسته بود.زیر لب زمزمه می کرد و با ناله نام سوزان و ساغر را بر زبان می آورد.
    به ساحل رسیدیم.دریا صاف و آرام بود.مشغول صحبت با مادربزرگ بودم.برای او هندوانه ای قاچ کرده بودم و با چنگال در دهانش می گذاشتم.دیگر در زندگی،فقط من برای او مانده بودم،نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم.
    مرتب سرش را می بوسیدم.او مثل بچه ای می خندید و از من هندوانه می خواست.در حالی که به دریا چشم دوخته بودیم،دستی را بر پشت خود احساس کردم.بدنم سرد شد،سرم را بالا گرفتم،خدایا!چه می دیدم؟
    سوزان با چمدانی در دست،پشت سر من ایستاده بود.از جای خود بلند شدم.زبانم بند آمده بود.سراپا مشکی پوشیده بود.مثل گذشته آرام و زیبا بود.
    تا خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم،با دست به دریا اشاره کرد و گفت:
    -همه چیز را می دانم! از آرامگاه شهر کلبه های غم بازگشته ام...

    " پایان "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/