11



مدتی از آمدنمان به نوشهر گذشت.در طی این مدت،ساغر غمگین بود.هنگام غذا خوردن بیشتر با غذایش بازی می کرد و دائما در فکر بود.هر روز مثل شمع آب می شد و روزها را در کنار غازهای استخر سپری می کرد.به آنها غذا می داد و خود را سرگرم می کرد.فقط هنگام خواب وارد خانه می شد.هفده روز از امدنمان به نوشهر می گذشت.
هوا ابری و گرفته بود.نمی دانم چرا آن روز دلشوره عجیبی داشتم.تا ظهر هیچ اتفاقی نیفتادو.حدود ساعت 3 بعد از ظهر،ساغر از مادربزرگ خواست که به دریا برود.دریا طوفانی بود.من مخالفت کردم اما ساغر اصرار می کرد.مادربزرگ تسلیم شد و به من گفت:
-ساغر دختر عاقلی است،وقتی بداند دریا طوفانی است،مسلما داخل آب نخواهد شد.این طور نیست؟
ساغر هم با لبخندی پاسخ مادربزرگ را داد.سر او را بوسید و با دستان مهربانش او را بغل کرد.
-برو عزیزم!فقط مواظب خودت باش.در کنار ساحل بایست.
ساغر پذیرفت.آن گاه مادربزرگ رو به من کرد و گفت:
-مجید جان،تو راضی هستی ساغر برود؟ناراحت نمی شوی؟
-نه مادربزرگ!بگذارید راحت باشد.
ساغر لبخندی زد،وقتی خداحافظی کرد،چهره اش محجوبتر از همیشه به نظر می رسید.مادربزرگ را بوسید.با خنده گفت:
-مجید جان،شام خوبی درست کن.می خواهم امشب شما را مهمان کنم.از شنیدن حرفهای او تعجب کردم.با جدیت گفتم:
-اگر تو می خواهی ما را مهمان کنی،پس چرا من غذا بپزم؟
-مهم نیست.جبران می کنم.
خندیدم.ساغر بر سرم دست نوازشی کشید و رفت.خیلی مهربان شده بود.بعد از رفتنش دلم عجیب شور می زد.
ساعت هشت شد اما هنوز ساغر نیامده بود.دلهره داشتم.برای اینکه مادر بزرگ تنها در خانه نماند،از مشهدی صفر و بچه ها یش خواستم پیش مادر بزرگ باشند.با کمال میل پذیرفتند.قلب مادر بزرگ به شدت تیر می کشید.شربت بید مشک برایش درست کردم.نگران ساغر بود و با صدای بلند افسانه را نفرین می کرد. با تمام نگرانی و دلهره ای که در دل داشتم ،او را دلداری دادم.
از مادر بزرگ خواستم که دعا کند. و خودم سوار ماشین شدم و به طرف دریا رفتم. جاده تاریک و ترسناک بود. نم نم باران می بارید.مطمئن بودم که برای ساغر اتفاقی افتاده است. آنقدر ناراحت بودم که حتی نمی توانستم گریه کنم.تمامی چراغهای پلاژ ساحل خاموش بودند. صدای امواج خروشان دریا به گوش می رسید.احساس کردم دارم به آسمان می روم، با صدای بلند خداوند را صدا می زدم و از او کمک می خواستم . آسمان دریا،مانند قبرستانی در اعماق جنگل بود.ابرها در آسمان به چشم می خوردند.
به کنار دریا رفتم.حتی پرنده ای به چش نمی خورد.احساس کردم که دریا می خواهد دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد.وجود حشرات موذی روی آب را روی پاهایم حس می کردم.ناگهان به گریه افتادم.چرا باید ساغر اینچنین کند؟با صدای بلند او را صدا می زدم اما غیر از امواج سیل آسای دریا،صدایی به گوش نمی رسید.
تا ساعت 10 در ساحل بودم.با وجود آن که ترس وجودم را فرا گرفته بود،اما علاقه به ساغر باعث شده بود تا مانند نابیناییفدست بر ماسه های ساحل بکشم،شاید نشانی از او پیدا کنم.
به خانه برگشتم.با خود امیدوار بودم که ساغر به خانه رفته باشد.مرتب در را از خداوند کمک می خواستم.
داخل باغ شدم.با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه رفتم.مادربزرگ کنار پنجره سالن مقابل گلهای شمعدانی ایستاده بود و بی صبرانه انتظار ساغر را می کشید.وقتی که من را تنها دید،در آغوشم افتاد و گفت:
-فقط بگو که ساغر را دیدی،خواهش می کنم.
فهمیدم که هنوز ساغر نیامده است.مادربزرگ فریاد کشید و سر خود را به دیوار می زد.ساغر را سرزنش می کرد که چرا به حرف من گوش نکرده بود.ولی دیگر ساغر نبود تا این حرفها را بشنود.
مشهدی صفر،برای تسکین دل ما،گفت که شاید در باغ باشد.همراه او و مادربزرگ به باغ رفتیم.او را با فریاد صدا می زدیم اما پاسخ نمی شنیدیم.مادربزرگ گریه می کرد و با صدای بلند می گفت:
-خداوندا!چرا با من چنین می کنی؟مگر من بنده تو نیستم؟فرهاد را از من گرفتی،سوزان را از من جدا کردی،کم بود؟
همین طور گریه و شیون می کرد و همه را نیز به گریه انداخته بود.تا روشن شدن هوا چشم بر هم نگذاشتیم و از خداوند کمک طلبیدیم.به محض روشن شدن هوا همراه مادربزرگ به دریا رفتیم.غریق نجات ها کنار ساحل نشسته بودند و در دهان شخصی می دمیدند.از خدا خواستم که فقط ساغر نباشد.
مادربزرگ به طرف آنها دوید.روی ماسه های ساحل بر زمین می افتاد و دوباره بلند می شد،عشق به ساغر حتی خستگی را از یاد او برده بود.از مادربزرگ خواستم که خود را کنترل کند.اما به گفته های من توجهی نمی کرد.به کنار آنها رفتم،در دهان دختری می دمیدند و به او تنفس می دادند.بله.ساغر بود!همانساغری که با پای برهنه به کوچه می آمد و انتظار آشتی پدر و مادرش را می کشید.همان ساغر معصوم و مهربان که دیگر در زندگی هیچ چیز نداشت.نه پدرش،نه سوزان،نه اشکان،و نه حتی ارشیا...
اگر به چشمان بازمانده ی آبی اش نگاه نمی کردم،شاید می پنداشتم دختر دیگری است،اما آن چشمان غمزده مرا به رویای گذشته های ساغر می برد.مادربزرگ با دیدن چهره آرام و معصوم ساغر،کلامی حرف نمی زد.مات و مبهوت به او زُل زده بود.
بله،ساغر خود را از این همه درد و رنج نجات داده بود.دیگر نفس نمی کشید.دیگر بغضهایی که از درد زندگیش ناشی می شدند،خاموش شده بود.بدبختیها و سختیهایش را در مقابل چشمانم مجسم کردم و با صدای بلند به این دنیا ناسزا گفتم.
نگاهم به مادربزرگ افتد.به میان دریا رفته بود.نباید او را از دست می دادم.به طرفش رفتم.صدایش زدم،اما اعتنایی نکرد.فریاد می کشید و نام ساغر را بر زبان می آورد.
بالاخره خود را به او رساندم.در میان این همه مصیبت،تنها کاری که می توانستم بکنم،نجات مادربزرگ بود.دستش را گرفتم و او را در آب می کشیدم.مرا کتک می زد،با وجود آن که صدایش گرفته بود،بلند بلند داد می زد و گریه می کرد و خود را در داخل آب می انداخت.با قدرت تمام سر او را از زیر آب بیرون می آوردم و نمی گذاشتم که او نیز به زندگی غم انگیز خود خاتمه دهد.دلم گرفته بود.نمی توانستم نفس بکشم.به زحمت مادربزرگ را به ساحل آوردم.نیمه بیهوش روی زمین افتاد.سرش را بوسیدم و از او خواستم که به خداوند توکل کند.
دستش را روی قلب ساغر قرار داده بود.او را نگاه می کرد و هق هق کنان ناله و زاری می کرد.از غریقهای نجات پرسیدم که ایا ممکن است ساغر خوب شود؟
-بدنش سرد شده،مثل این که از دیروز در آب بوده است.
با صدای بلند گریه می کردم.
-لعنت بر این دریا!
به یاد همان خوابی افتادم که در دوران کودکی ام دیده بودم...
بر چشمان ابی ساغر دست کشیدم.می خواستم که عکس العمل نشان دهد،اما ساکت و آرام بود.برای مرگِ هیچ کس به اندازه ساغر گریه نکردم.
مادربزرگ عقل خود را از دست داده بود.با صدای بلند می خندید،جای خود را خیس می کرد و هذیان می گفت.او دیگر هیچ کس را نداشت.
آن شب گذشت.جسد ساغر را به خانه آوردیم.دور از چشم مادربزرگ،او را در اتاق زیر شیروانی گذاشتم.تا صبح کار مادربزرگ گریه کردن در زیر باران غم انگیز بود.من هم به اتاق ساغر رفتم و تمام شب را به صورت زیبا و آرام او نگاه کردم و اشک ریختم.
ساکت و خاموش به سقف اتاق چشم دوخته بود.او همان ساغری بود که همه دوستش داشتند.چرا؟چرا این کار را کرد؟چرا چشمانش بسته نمی شدند؟چرا نفس تازه نمی کرد؟چرا دیگر به خاطر بدبختیهای زندگی اش آه نمی کشید؟چرا؟ چرا...
به خاطر انجام کاری از اتاق بیرون آمدم.به اتاق خواب رفتم.داشتم داخل کشوی میزم دنبال چیزی می گشتم که ناگهان چشمم به نامه ای افتاد:
مادربزرگ مهربان و مجید عزیز!
از این که دست به چنین کار زشتی می زنم،متاسف هستم،اما دیگر به این زندگی و این دنیا امیدی ندارم.از شما خواهش می کنم مرا به خاطر این عمل سرزنش نکنید.قلب من برای همه شما و برای پدرم و اشکان و ارشیا می تپد.شاید با رفتن نزد آنها،روزهای تلخ پایان یابد و بتوانم در کنار کسانی که دوستشان دارم،آرامش پیدا کنم.
مادربزرگ می دانم تنها هستی و نبودن من تو را ناراحت خواهد کرد،اما دیگر جایی در این دنیا ندارم که بخواهم تکیه گاهی استوار برایم باشد.
مجید عزیز،از این که چندین و چند بار تو را اذیت کردم مرا ببخش.امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشی.
همه شما را به خدای بزرگ می سپارم.
ساغر.
با صدای بلند گریه می کردم.به اتاق زیر شیروانی رفتم و به چهره آرام ساغر نگاه کردم.بر صورتش سیلی می زدم و او را به خاطر این عمل احمقانه سرزنش می کردم.اما فایده ای نداشت.
-آخر چرا؟چرا این کار را انجام دادی؟مگر من مرده بودم که به داد تو نرسم؟
نزد مادربزرگ رفتم.چشمهایش تمرکز نداشتند.موهاش را می کند و با آنها بازی مر کرد.انگشتش را داخل گلوی خود می کرد و صداهای مختلف از خود در می آورد.
چقدر بدبخت و رنجیده بود.باید از او به خوبی پرستاری می کردم.آن شب تلخ و فراموش نشدنی گذشت.مادربزرگ را در نوشهر نزد مشهدی صفر و خانواده اش گذاشتم و صبح زود به طرف تهران حرکت کردم.مادربزرگ به کلی دچار اختلال حواس و فراموشی شده بود.او نمی دانست که برای چه به تهران می روم.ساغر را فراموش کرده بود.ساعت 9/5 صبح به تهران رسیدم.پس از گذشت چند ساعت بالاخره گواهی فوت را گرفتم و همراه چند تناز اعضای بیمارستان پدر ساغر،به ابن بابویه رفتم.مراسم تدفین انجام شد.وقتی ساغر را داخل گور می گذاشتند،تمامی خاطرات تلخ و شیرین گذشته در مقابلم نمایان شدند.ساغر مهربان دیگر در این دنیا نبود.شاید از رفتن به دنیای دیگر خوشحال بود.
تا روز هفتم مراسم ساغر،در تهران ماندم اما مرتب با نوشهر تماس می گرفتم و از حال مادربزرگ جویا می شدم.مراسم شب هفت هم در کنار آرامگاه ساغر برگزار شد و من تا صبح آنجا ماندم.گریه کردم و فاتحه خواندم.صبح دوشنبه به خانه رفتم.خط دیگری بر شکستهای خو روی دیوار خان ام ثبت کردم.به اتاق سوزان نگاه کردم،دیگر آن پرده مخمل زرشکی آویزان نبود،دیگر آن لوستر زیبایی که شبهای زمستان در اتاقش می درخشید،روی سقف وجودنداشت.صاحبخانه جدیدی که آمده بود،همه چیز را عوض کرده و خانه را به سلیقه خود آراسته بود.
با خود تصمیمی گرفتم.این خانه،خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته بود.فوری سوار ماشین شدم و به آژانس معاملات ملکی در خیابان ولیعصر رفتم و از آنها خواستم که برای خانه ام مشتری بیاورند و آنجا را بفروشند.از یزدانی خواستم که در فروش خانه،مرا یاری کند،چون نمی توانستم در تهران بمانم.رضایی و یزدانی با دیدن چهره من،اشکشان سرازیر شد.نمی دانستند چه اتفاقی برایم افتاده است.
کلید خانه را به دست آنها سپردم و به طرف نوشهر حرکت کردم.به تمام خاطرات تلخ گذشته می اندیشیدم،دیگر سکوت و خاموشی،تنهایی و انزوا مهمانان همیشگی من بودند.هیچ کس و هیچ چیز در زندگی نداشتم.نزدیکی کندوان باران می بارید.برای خود آواز غم انگیزی می خواندم و جای تمام کسانی را که دوستشان داشتم،خالی می دیدم.
به نوشهر رسیدم.دو زن جوان همراه مادربزرگ روی صندلی های راحتی باغ نشسته بودند.همسایه ها بودند که از آنها خواسته بودم در غیاب من از مادربزرگ مراقبت کنند.سلام کردم.مادربزرگ از من خواست در مورد ساغر برایش حرف بزنم.پاسخ سلامم را نداد.
-مادربزرگ،دلتان برای من تنگ نشد؟
با شنیدن این جمله،به گریه افتاد و خودش را در آغوشم انداخت.بغض امان صحبت کردن به و نمی داد.داخل خانه رفت.مزاحمش نشدم.دوست داشتم در خیال خود باشد.از آن دو خانم بخاطر زحماتی که در این چند روز کشیده بودند تشکر کردم.آنها هن گریه کنان به خانه های خود رفتند.دستم را زیر چانه گذاشته و به گذشته ها فکر می کردم.مادربزرگ به کنارم آمد و نشست.آلبومی در دستش بود.عکس سوزان و ساغر و پدر را به من نشان داد.بعد انگشتش را روی عکس بزرگی از ساغر گذاشت.این عکس را آقای ملکان از ساغر گرفته بود.همان روزی که بچه ها به خاطر آمدن مادربزرگ جشن گرفته بودند.
صفحات آلبوم از اشکهای مادربزرگ خیس شده بود.دستم را پشت او گذاشتم و برایش از آینده گفتم.جای ساغر را پرسید.با نگاههایش انتظار جملات خوبی را می کشید.
-مادربزرگ!جایش امن است.شما نگران او نباشید.او هم اکنون خوش است و ما ناراحت!
... دو ماه از این ماجرای تلخ گذشت.
یک روز بعد از ظهر مادربزرگ را سوار ماشین کردم تا با هم به کنار ساحل برویم.قالیچه ای در صندوق عقب ماشین گذاشتم.مادربزرگ ساکت و آرام در ماشین نشسته بود.زیر لب زمزمه می کرد و با ناله نام سوزان و ساغر را بر زبان می آورد.
به ساحل رسیدیم.دریا صاف و آرام بود.مشغول صحبت با مادربزرگ بودم.برای او هندوانه ای قاچ کرده بودم و با چنگال در دهانش می گذاشتم.دیگر در زندگی،فقط من برای او مانده بودم،نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم.
مرتب سرش را می بوسیدم.او مثل بچه ای می خندید و از من هندوانه می خواست.در حالی که به دریا چشم دوخته بودیم،دستی را بر پشت خود احساس کردم.بدنم سرد شد،سرم را بالا گرفتم،خدایا!چه می دیدم؟
سوزان با چمدانی در دست،پشت سر من ایستاده بود.از جای خود بلند شدم.زبانم بند آمده بود.سراپا مشکی پوشیده بود.مثل گذشته آرام و زیبا بود.
تا خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم،با دست به دریا اشاره کرد و گفت:
-همه چیز را می دانم! از آرامگاه شهر کلبه های غم بازگشته ام...

" پایان "