نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    این جمله را مخصوصا گفتم که تارا نقشه ازدواج را در ذهن خود نپروراند.
    از آرمان خداحافظی کردم.نگاه دلخراشی به من انداخت.بدون آن که جواب خداحافظی ام را بدهد تلفن را گذاشت.با خنده برایش دست تکان دادم،با چشمان پر از اشک نگاهم می کرد.گویا از من خوشش آمده بود.با خود حرف می زد و برای این که رفتن من و تارا را نبیند،با چهره ای محزون پشت به ما کرد و همراه نگهبان از آنجا بیرون رفت.به تارا نگاه کردم.دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد.
    -تارا،گریه نکن،روزها زود می گذرند،آرمان هم به زودی زود می آید.
    از جای خود بلند شد و از من کمک خواست.گریه می کرد و بر پدرش لهنت و نفرین می فرستاد.
    -مجید،چرا باید اینچنین بدبخت باشم؟مگر ما چه کرده بودیم؟آرمان فقط به خاطر پدرم این طور شد.
    سعی کردم دلداری اش بدهم.
    -برای اتفاقی که پیش آمده نباید غصه خورد.همه چیز درست می شود.خواهش می کنم گریه نکن.
    سرش را از روی شانه ام برداشت و قدم زنان به طرف شیشه ای که آرمان را از پس ان می دید رفت و سرش را روی آن گذاشت.با ناله و تضرع آرمان را صدا می زد.دستمالی از جیبم بیرون آوردم و به او دادم تا اشکهایش را پاک کند.از زندان بیرون آمدیم،محیط آنجا برای او طاقت فرسا بود.برایش حرف می زدم و از آینده اش صحبت می کردم،اما او فقط اشک می ریخت و آرمان را صدا می زد.
    می دانستم تارا حوصله رانندگی ندارد.سوئیچ را از او گرفتم و به طرف ماشین رفتم.سوار شدیم و به طرف خیابان پاسداران حرکت کردیم.باید تارا را به خانه اش می رساندم.در چهارراه پاسداران تصادف شدیدی رخ داده بود.بالاخره پس از گذشت زمانی طولانی به خانه تارا رسیدیم.هر دو از ماشین پیاده شدیم و تارا از من خواست که وارد خانه شوم.با وجود این که می دانستم رفتن من به آنجا صحیح نیست،حرف او را پذیرفتم.وارد شدیم،خانم شیکی روی راه پله ها ایستاده بود و به گلدانهای گلی که در آنجا بود،آب می داد.تارا با دستمال چشمهای خود را پاک کرد،لبخندی به او زد و گفت:
    -سلام خانم رادمنش،ایشان نامزدم آقای بیک هستند.
    -خوشبختم،امیدوارم در کنار هم خوشبخت و سعادتمند شوید.
    با لبخندی از او تشکر کردم.هر دو وارد آپارتمان شدیم.خانه فوق العاده زیبایی بود.تابلوهای نقاشی،مجسمه حضرت مریم که حضرت مسیح را در آغوش داشت،شومینه ای از سنگ مرمر سبز با آینه کاری های بسیار زیبا که در کنار آن دو شمعدان برنز دوازده شعله قرار داشت،فرشهای زیبای دست باف،مبلمان شیک استیل و...
    -تابلوی قشنگی است.
    -خودم کشیدم.
    -تو کشیدی؟
    -بله،با من بیا.
    دنبال او رفتم.من را به اتاق کارش راهنمایی کرد،میز بزرگی از چوب گردو،همراه با صندلی منبت کاری شده ای در آنجا بود.کتابخانه بزرگی در سمت راست اتاق بود.فرش ابریشمی به نقش چند داستان شاهنامه فردوسی و به رنگ بنفش روی دیوار اتاق آویزان بود.دیدن ای مناظر مرا مبهوت ساخته بود.ملحفه سفیدی را از روی تابلویی براداشت.
    -مجید دوست نداشتم الان این را به تو نشان بدهم،اما طاقت نمی آورم.
    به تابلو نگاه کردم،انگار خودم را در آینه می دیدم.
    -تارا این من هستم؟
    -بله،تو هستی.همان روز که در نمایشگاه دیدمت یادت هست؟همین طور روی صندلی نشسته بودی.
    -تارا تو یک نابغه هستی!
    واقعا خداوند چه قدرتی در وجود او نهاده بود.طرح صورتم،رنگ چشمها،فرم نشست و... یعنی او چگونه می توانست اینچنین نقاشی کند؟
    -مجید،مجسمه ای که روی میز گذاشته ام،مجسه مادرم است.خودم درست کرده ام.
    واقعا از آن همه هنر شگفت زده شدم.
    -چرا زودتر به من نگفتی که نقاشی می کشی و مجسمه می سازی؟
    -الان هم تصمیم نداتم بگویم.دوست داشتم تصویرت را کامل کنم و بعد به تو نشان بدهم.
    با هم به سالن برگشتیم و کنار شومینه نشستیم.با او مشغول صحبت شدم.ناگهان متوجه ورود پیرمردی به خانه شدم که به تارا سلام کرد.
    -سلام زینال،مجید دوست من،زیتال خان.
    با او دست دادم و سلامش کردم.متوجه شدم که مستخدم تارا است.
    -خانم،آرمان را دیدید؟
    -بله،به تو خیلی سلام رساند.
    -سلامت باشند.راستی خانم ،پدرتان زنگ زد.
    چهره تارا دگرگون شد و با حالتی مضطرب پرسید:
    -چی می گفت؟
    -حال شما را پرسید.در ضمن گفت که یاسمن سرما خورده است.
    -مرسی زینال،حرف آنها را نزن.
    -چشم. خانم برای پیش غذا سوپ درست کردم تا کسالتتان زودتر بر طرف شود.
    -ممنونم زینال خان،می خواهیم راحت باشیم.
    -ببخشید.
    بعد از رفتن زینال،رو به تارا کردم و پرسیدم:
    -تارا،خدمتکارت است؟
    -بله سالیان سال.از وقتی جوان بود نزد پدربزرگم خدمت می کرد،پس از فوت مادرم،پدربزرگ از او خواست که پیش من بیاید و به من و آرمان رسیدگی کند.
    -اما آرمان که نیست.
    -خوب من که هستم.
    -درست است،ولی تارا شما نباید با هم در یک خانه باشید.
    -مجید،زینال خیلی پیر است.
    -می دانم،ولی صحیح نیست که او شبها در خانه تو باشد.
    -به او چه بگویم؟
    -بگو شبها در خانه تو نباشد.
    -آخر من از تاریکی می ترسم.
    -مهم نیست.او نباید با تو اینجا تنها باشد،همین.
    -آخر به او چه بگویم؟
    -بگو شبها در اینجا نخوابد،بگو نامزدم گفته شبها به خانه خودت برو.
    -اینجا هیچ کس را ندارد.خانواده اش در کرمان زندگی می کنند.
    -مهم نیست،بگو شبها به خانه من بیاید.
    -خانه تو؟
    -بله،اگر نمی توانی خودم بگویم.
    -نمی توانم،خودت بگو.
    -صدایش کن.
    تارا،زینال را صدا زد.
    -بله خانم.
    -آقای بیک با تو کار دارند.
    پس از چند لحظه زینال کنار من ایستاد.از او خواستم که بنشیند.
    -زینال خان،چند شب است که در خانه ام صداهای عجیبی به گوش می رسد.
    -چه صدایی؟
    -خودم هم نمی دانم،بعضی ها می گویند خیالاتی شده ام.
    -دکتر رفتید؟
    -بله رفتم.
    -چی گفت؟
    -گفت شبها نباید تنها باشم،دچار بیماری افسردگی شده ام.
    -عجب!
    -آقای زینال،با تمام این طول و تفسیرها می توانی شبها به خانه من بیایی و مرا از تنهایی در آوری؟
    -من؟من نمی توانم.
    -چرا؟
    -آخر مزاحم شما می شوم.
    -نه بابا،مزاحم دیگر چیست؟ امشب به دنبالت می آیم تا با هم به خانه من برویم،از فردا شب خودت بیا.
    -تارا خانم چه می شود؟
    تارا لبخندی زد و گفت:
    -زینال،اینجا که ترس ندارد،در ضمن من که ترسو نیستم،این بچه کوچولو می ترسد.
    زینال مهربان با صدای بلند خندید و از فرط خوشحالی دستهای خود را برهم زد.با خود تصور کردم شاید خانه تارا برای او خسته کننده شده است.
    -آقای بیک،پس منشبها بیایم؟
    -بله،حتما،خیلی خوشحال خواهم شد.
    زینال رفت و همراه یک سینی که داخل آن قوری طلایی بزرگی همراه با دو فنجان بسیار زیبا و ظرف شکر قرار داشت،برگشت.
    -واقعا در این هوای سرد،شیر می چسبد.
    از او تشکر کردیم و پس از صرف،سیگاری روشن کردم.
    تارا با اخم گفت:
    -سیگار زیاد می کشی؟
    -چطور؟ناراحت می شوی؟
    -بله،خیلی.
    -چرا؟
    -چون سیگار عمر را کوتاه می کند.
    -فقط دودش تو را اذیت نکند،بقیه مهم نیست.
    تارا با شیطنت گفت:
    -اتفاقا مرا اذیت می کند.
    -چشم خانم،خاموش کنم؟
    چشمان زیبایش را خمار کرد و آرام گفتک
    -این ششمین سیگاری است که می کشی.
    -کجا؟اینجا؟
    -از صبح که همدیگر را دیدیم.
    به ساعت نگاه کردم،ظهر بود،خیلی دیر کرده بودم.به تارا گفتم:
    -دیگر باید بروم.
    احساس کردم تارا ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد.
    -خیلی خوشحالم کردی که آمدی.
    -متشکرم.من هم از دیدن تو خوشحال شدم.
    از جای خود برخاستم.هنگام خداحافظی،گربه ای وارد هال شد.
    -تارا،گربه!
    -بله،گربه خودم است.اسمش ملوس است.ملوس بیا،بیا پیشی.
    با دلخوری گفتم:
    -کثیف است.
    -نه،گربه به این سفیدی نمی تواند کثیف باشد.
    -منظور من شکل او نیست.بیماری می آورد.
    -با این حال ملوس را دوست دارم.
    -تو چه کسی را دوست نداری؟
    آهی کشید و گفت:
    -پدرم و نسترن را.
    -تو دختر خوبی هستی،نباید با این افکار خود را ناراحت کنی،پدرت و نسترن حتما چوب ندانم کاریهایشان را خواهند خورد.
    نمی خواستم دیگر چیزی بگویم،ولی گفتم:
    -تارا تو زیباترین دختری هستی که تا به امروز دیده ام.
    تارا خندید و گفت:
    -آخر تو دختر ندیده ای.
    -چرا،زیاد دیده ام،اما مثل تو ندیده ام.
    از خانه بیرون آمدم.می خواستم از تارا خداحافظی کنم که یادم امد از زینال خداحافظی نکرده ام.از تارا سراغش را گرفتم،او خندید و گفت:
    -مشغول چای خوردن است،زینال در این دنیا هیچ چیز را بیشتر از چای دوست ندارد.
    -عجب! باشد تارا خانم،من ساعت 6 مجددا مزاحم می شوم،باید زینال را به خانه ام ببرم.
    -مهم نیست.از دیدنت خوشحال خواهم شد.در ضمن هوا سرد است.ماشین من را ببر.سرما می خوری.
    -نه مرسی،با تاکسی می روم.
    -هر طور که راحتی.
    از تارا خداحافظی کردم و به طرف خیابان میرداماد به راه افتادم.ترافیک عجیبی ایجاد شده بود.بالاخره حدود ساعت 1 بعداز ظهر به هاکوپیان رسیدم.سوار ماشین شدم و به نمایشگاه رفتم.
    فقط یزدانی در نمایشگاه بود.سراغ رضایی را گرفتم.گفت:
    -با جناقش تصادف کرده،پیش پای تو به او زنگ زدند،رفت بیمارستان.
    -عجب! طفلکی،کالا با چی تصادف کرده است؟
    -یک پیگان به او زده... خوب آقا مجید از زندان چه خبر؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -رضایی گفت؟
    -اشکالی داره؟
    -این حرفها چیه؟ مگر من و تو داریم... راستش را بخواهی هیچ خبری نبود.چند روز پیش دوستم را ر خیابان دیدم.سراغ برادرش را گرفتم و او گفت که در زندان است.به همین خاطر همراه دوستم به دیدن برادرش رفتم.
    -معتاد بوده؟
    -آره،ولی ترک کرده.همه در زندان ترک می کنند.اما مهم این است که بیرون از زندان ترک کنند.
    -درست می گویی.
    گرسنه ام بود.به یزدانی گفتم:
    -ناهار خوردی؟
    -هنوز نه.
    -چی می خوری؟
    -عدس پلو.خانمم درست کرده.
    -پس غذا داری.من می روم چیزی بخورم.
    -نمی خواهد بروی،غذای من زیاد است.با هم می خوریم.
    -نه ممنونم،عدس پلو دوست ندارم.
    -خوشمزه است.
    -می دانم،اما از بچگی دوست نداشتم.
    دستش را پشت من گذاشت و با خنده گفت:
    -امیدوارم زنی بگیری که هر روز به تو عدس پلو بدهد.
    تبسم کنان از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف اغذیه فروشی رفتم.
    روی صندلی نشستم و به منظره بیرون نگاه می کردم.تا آماده شدن کباب چوبی،با کشیدن یک سیگار می توانستم با خیالی آسوده بیندیشم.دو دختر که تصور می کنم هجده سال بیشتر نداشتند،وارد اغذیه فروشی شدند.در حال سیگار کشیدن بودم که صدای دخترها به گوشم رسید:
    -آقا لطفا خاموش کنید.ما به بوی سیگار حساسیت داریم.
    بار اول به گفته های آنها اعتنایی نکردم.برای بار دوم حرفشان را تکرار کردند.با جدیت گفتم:
    -اگر بوی سیگار ناراحتتان می کند،هوای بیرون مطبوع و دلپذیر است،بفرمایید آنجا.
    یکی از دختر ها گفت:
    -فکر می کنم سواد ندارید،چون روی دیوار نوشته "سیگار ممنوع" ،شما به خاطر خودتان،دیگران را آزار می دهید.
    دیگر جوابی ندادم.سیگارم را خاموش کردم.از کار خود شرمنده شده بودم.دختری که به نظر بزرگتر می آمد با خجالت گفت:
    -امیدوارم از دست دوستم ناراحت نشوید.
    -مهم نیست،حق با دوستتان است.
    به دختری که جوابم را داده بود نگاه کردم،زیبا بود اما شاد و خندان،بر عکس تارا و سوزان.
    ساندویچ هایشان را خوردند و از اغذیه فروشی بیرون رفتند.بالاخره ساندویچ من هم حاضر شد و به خورد مشغول شدم.پول غذا را حساب کردم و به طرف نمایشگاه راه افتادم.
    یزدانی مشغول صرف ناهار بود.
    -مجید،ناهار خوردی؟
    -بله،خیلی چسبید.
    -نوش جانت،عدس پلو نمی خوری؟
    -نه بابا،مرسی.
    پشت میزم نشستم و به اسناد ماشین نگاهی انداختم.
    -راستی مجید! فردا معامله خوبی داریم.
    -کدام ماشین؟
    -بنز 230 مشکی.فردا ساعت یازده می آیند.
    -گفتی طرف چه کاره است؟
    -بازاری.
    -به به،خوب، مبارکش باشد.
    یزدانی بعد از این که غذایش را خورد، سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.مثل این که خیلی خسته بود. من هم به تقلید از او سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم و به تارا فکر کردم.از این که بعد از ظهر می توانستم دوباره او را ببینم،خوشحال بودم.در همین فکر بودم که زیر پای خود را خالی احساس کردم.خواب لذتبخشی به سراغم آمده بود.کمی به اطرافم نگاه کردم.سپس به دیدن چهره بی غم یزدانی،من هم به خواب رفتم.با ورود آقای به نمایشگاه هر دوی ما از خواب برخاستیم.ورقه ای در دستش بود و دنبال آدرسی می گشت.یزدانی با عصبانیت به او گفت:
    -مغازه های رنگارنگ این خیابان را نمی بینی؟فقط باید از ما بپرسی؟
    مرد عذرخواهی کرد و بیرون رفت.دنبالش رفتم.
    -اقا،حدود صدمتر پایین تر از بانک ملی،یک مبل فروشی هست،کوچه ارغوان درست مقابل مبل فروشی است.
    -ممنونم آقا،شما خیلی بزرگوارید.
    -خواهش می کنم.
    یزدانی به من نگاه کرد و گفت:
    -با لحن بدی با او صحبت کردم؟
    با ناراحتی گفتم:
    -آره،خیلی.
    -آخر داشتم خواب می دیدم.
    -بیچاره از کجا بداند که تو خواب می بینی؟حالا چه خوابی می دیدی؟
    -نمی گویم.مربوط به خودم است.
    -پس حق داشت نگذارد بخوابی.
    یزدانی خمیازه ای کشید و خندید.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    -یک ساعت و نیم است که منو تو خوابیده ایم.شانس آوردیم که دزد نیامد.
    مشغول صحبت با یزدانی بودم که زن و شوهری مسن وارد شدند.خریدار شورلت بودند.خیلی مهربان و خونگرم بودند.یزدانی پرسید:
    -ماشین را برای خودتان می خواهید؟
    -نه کادو به پسرم.
    -کادو؟
    پیرزن گفت:
    -می خواهیم عروسی اش،سر سفره عقد سوئیچ این شورلت را به او بدهیم.
    یزدانی با خنده گفت:
    -سوئیچ در میزم است.می خواهید تقدیم کنم که دیگر به زحمت نیفتید و پول زیادی خرج نکنید؟
    همه خندیدیم و قرار شد که آنها فردا صبح به نمایشگاه بییند و پول ماشین را بپردازند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/