سرم را پایین انداختم.
او گفت:
-خوب،کدام بهترند؟
منظورش را نفهمیدم.صبر کردم تا حرف او را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم.مثل این که متوجه کند ذهنی من شده بود.
-منظورم این است که کدام بهترند؟تارا یا سوزان؟
تازه متوجه منظور او شدم.به خاطر این که حقیقت را گفته باشم و شخصیت خود را حفظ کرده باشم،گفتم:
-هر دو.اما سوزان چیز دیگری است.
ساغر لبخند آرامی زد و گفت:
-امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید.
-ساغر،چرا تند می روی؟قرار شد که دیگر حرفی زده نشود.
-خداحافظ مجید.
با تکان سر از او خداحافظی کردم.در آخرین لحظه به او گفتم:
-این را بدان که هیچ وقت به خواهرت خیانت نمی کنم.
نگاهم کرد و به خانه اش رفت.از این که موضوع تارا را برای ساغر بازگو کرده بودم،احساس سبکی توام با آرامش می کردم،اما می دانستم که او دیگر من را مجید سابق نخواهد دانست.نظر او نسبت به من کاملا عوض شده است.وارد خانه شدم.روی مبل هال نشستم و به گفته های ساغر فکر کردم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم... با فکر کردن و اندیشیدن به گفته های ساغر احساس حقارت و کوچکی میکردم...
به یاد تارا افتادم.شماره خانه اش را گرفتم تا از او عذرخواهی کنم.
-فکر نمی کنید اشتباه گرفته اید؟
با خنده گفتم:
-معذرت می خواهم،مهمان داشتم،نمی توانستم صحبت کنم.
-خواهش می کنم.فکر کردم که از آشنایی با من پشیمان شدی و حسابی گریه کردم.با خودم گفتم که چرا باید من این قدر بدبخت باشم؟چرا باید تنها کسی را که در زندگی دوست دارم از من رو برگرداند.حالا خیلی خوشحالم که به من زنگ زدی.به خدا بهترین لحظه های زندگیم زمانی است که با نو صحبت می کنم.نمی دانستم چه باید بگویم.بر سر دو راهی قرار داشتم.هیچ کس نمی توانست مرا از این بن بست نجات دهد.
-مجید،فکر می کنم تو حقیقتی را از منپنهان می کنی.من همه چیز را برایت تعریف کردم.از تو خواهش می کنم اگر چیزی هست به من بگو.مطمئن باش ناراحت نمی شوم.از این که احساس می کنم بازگو کننده حقیقت بوده ای و مرا مانند دوستی می دانی،خوشحال خواهم شد.
می خواستم حقیقت را بگویم ولی غرور و خودخواهی ام مانع شد.
-من هیچ چیز را از تو پنهان نمی کنم.از این بابت مطمئن باش که به تو دروغ نمی گویم.
-راستی زنگ زده بودم که به تو بگویم فردا نمی توانم به دیدنت بیام.
-چرا؟ اتفاقی افتاده است؟
-نه،فردا باید برای ملاقات آرمان بروم.دلم برایش تنگ شده است.
-به هیچ وجه تنها نمی روی.همان ساعتی که قرار گذاشته ایم مقابل هاکوپیان بایست.از آنجا با هم می رویم.می خواهم با آرمان آشنا شوم.
-مگر در نمایشگاه کار نداری؟
-مهم نیست.با هم می رویم.
-متشکرم.تو بسیار مهربانی.
از هم خداحافظی کردیم.به ساعت نگاه کردم.خوابم می آمد،چراغهای خانه را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.دیگر نمی توانستم با رویای دو عشق سر بر بالین بگذارم.به همین دلیل با وارد شدن به اتاقم،فوری روی تخت افتادم.با وجود این که تمایل زیادی به نگاه کردن اتاق سوزان داشتم،اما خجالت می کشیدم.تا چشمهایم را بر هم گذاشتم،خوابم برد.
صبح زود بیدار شدم.هوا تاریک و مه آلود بود.بی اختیار به طرف پنجره رفتم،چراغ اتاق سوزان روشن بود.مثل این که مشغول مطالعه بود.با روشن کردن چراغ اتاقم به او علامت دادم که به کنار پنجره بیاید،اما از سوزان خبری نبود.مهم نیست.شاید درسش زیاد است.به آشپزخانه رفتم،سماور را روشن کردم روی صندلی آشپزخانه نشستم و منظره تاریک و غم گرفته بیرون را نگاه می کردم.صدای قار قار کلاغها آزارم می داد و من را اندوهگین می ساخت.شاید به این خاطر بود که دیدن کلاغ را در صبحگاهان شوم می دانستم.به تارا اندیشیدم.امروز قرار است او را ببینم.کاشکی با او قرار نمی گذاشتم.می دانستم محبت او هم مانند سوزان در دلم می نشیند.به حمام رفتم،صورتم را اصلاح کردم،دوست نداشتم تارا من را نامرتب ببیند.وقتی از حمام بیرون آمدم،سماور جوش آمده بود.چای دم کردم و صبحانه کاملی خوردم.قبل از خوردن چای به اتاقم رفتم تا موهایم را خشک کنم.چراغ اتاقم را روشن کردم.دوباره به کنار پنجره رفتم و به اتاق سوزان نگاه کردم ولی هر چه انتظار کشیدم نتیجه ای نداشت.یعنی ممکن است ساغر به سوزان گفته باشد؟ نه، امکان ندارد.من ساغر را خوب می شناختم.هیچ وقت این کار را نمی کرد...
دوباره افکار گره خورده من از هم گسست.مثل دیوانه ای شده بودم.به هر چه می اندیشیدم،ترس و التهاب وجودم را فرا می گرفت... به آشپزخانه رفتم.سیگاری روشن کردم و به حرفهای ساغر فکر کردم.چرا اینچنین بد شانس و اقبال هستم؟ این همه دختر به نمایشگاه زنگ می زند و قطع می کنم.اما زمانی که تارا زنگ می زند به او می کویم به خانه زنگ بزن،شماره خانه را به او می دهم.چرا ساغر باید از این موضوع مطلع شود؟هر چه فکر می کردم فایده نداشت.ظرفها را شستم و به اتاقم رفتم.برای چندمین بار به اتاق سوزان نگاه ردم.ناگهان چشمم به سوزان افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و بارش برف را نگاه می کرد.شاید در انتظار من بود،برایش دست تکان دادم،لبخند ملیحی زد.دو دستش را به علامت پاسخ تکان داد و خیلی زود از کنار پنجره دور شد.
از این که او را دیده بودم احساس خوشحالی کردم.پنجره را باز کردم و بارش برف را نگریستم.با انگشتانم بر روی شیشه پنجره اتاقم عکس خانه ای را رسم کردم.برای این خانه خیالی دو پنجره گذشتم،در یکی نام سوزان و دیگری نام تارا را نوشتم.ولی ناگهان از خود متنفر شدم.عکس را با دستم پاک کردم.من حق نداشتم با آنها بازی کنم.ساغر راست می گفت که هیچ فرقی بین من و افسانه نبود.من هم مانند او حیوانی بودم که اسیر هوا و هوس خود شده بودم.
صدای سرویس سوزان به گوشم رسید.با عجله کنار در خانه رفتم.سوزان برای بار دوم برایم دست تکان داد.به هر دوی آنها سلام کردم.سوزان با لبخند دوست داشتنی ای پاسخ سلامم را داد و به آرامی سوار سرویس شد.نزد ساغر احساس شرمندگی می کردم،لبخندی زدم وو سلام کردم اما او بدون آن که عکس العملی نشان دهد،سوار سرویس شد.واقعا از خودم بدم می آمد.کاشکی جلوی در نمی آمدم،ولی خوب ساغر حق داشت.می دانستم اگر هر دختر دیگری بود قضیه را به خواهرش می گفت،اما ساغر این کار را نکرده بود.
وارد خانه شدم.به محض نشستن ،صدای زنگ خانه به گوش رسید.در را باز کردم و زری خانم را دیدم.به یادم افتاد که روز گذشته برای تمیز کردن خانه آمده بود،اما من ممانعت کرده بودم.از او خواستم که هنگام ناهار بیاید.اما من که در خانه نبودم،خدایا! چقدر فراموشکارم!
-سلام زری خانم.
-سلام آقای بیک،دیروز چرا خانه نبودید؟
-ببخشید،مشکلی برایم پیش آمده و دیر به خانه آمدم.حالا بفرمایید تو.
زری خانم وارد شد و پس از چند دقیقه شروع به نظافت خانه کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-زری خانم من باید ساعت 5/8 بروم.شما اینجا باشید،کارتان که تمام شد غذا بپزید،هم خودتان بخورید و هم برای من بگذارید.
-چشم،کی بر می گردید؟
-معلوم نیست.هر وقت کارهایت تمام شد و خواستی بروی،کلید را به همسایه طبقه بالا بده.یادتان نرود،من به غیر از این کلید،کلید دیگری ندارم.
-چشم آقای بیک،فراموش نمی کنم.
زری خانم ابتدا به اتاق منرفت و شروع به نظافت آنجا کرد.وقتی کار اتاق خوب به پایان رسید،برای لباس پوشیدن به آنجا رفتم و بهترین لباسم را تن کردم.زری خانم وقتی مرا دید با خنده گفت:
-انشاءالله مبارک باشد.خواستگاری می روید؟
-نه زری خانم،جایی کار دارم.
کلید خانه را به زری خانم دادم و پس از خداحافظی با او به طرف نمایشگاه به راه افتادم.کرکره پایین بود،چشمم به رضایی افتاد که در حال پیاده شدن از ماشینش بود.
-سلام آقای رضایی.
-سلام بیک جان،حال شما؟
-ممنونم.
کرکره را بالا زدم و وارد نمایشگاه شدیم.
-راستی،رضایی جان،امروز من برای معامله بنز نیستم،ولی سهم من یادتان نرود.
-حتما حتما.اما چرا نیستی؟
-کار واجبی پیش آمده،باید بروم.
-انشاءا... خیر است.
خندیدم و چیزی نگفتم.از او خداحافظی کردم و از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف هاکوپیان حرکت کردم.
تارا هنوز نیامده بود.احساس عجیبی داشتم،ضربان قلبم به شدت تند شده بود.چشمانم را بستم و وقایع چند روز گذشته را در ذهنم مرور کردم،من آدم پستی بودم.(خوبه که می دونی!)
به محض این که چشمانم را باز کردم تا ساعتم را نگاه کنم،در کنار پنجره ماشینم دختری زیبا را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و لبخند می زد.تارا بود.از زیبایی مثل مهتاب در شب تیره تار می درخشید.به چشمان آبی اش نگاه کردم.ضبط را خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم.
روسری مشکی ای که پودهایش از پولکهای رنگی بافته شده بود بر سر داشت،مانتوی آبی نفتی،درست به رنگ چشمانش ،شلوار جین و چکمه ای بسیار زیبایی پوشیده بود.کمی صورتش را آرایش کرده بود.او هم مانند سوزان زیبا بود ولی نمی دانم چرا آن لحظه احساس کردم بین او و سوزان تفاوت زیادی وجود دارد.نمی توانستم بگویم این تفاوت چیست.
صدای تارا مرا از افکارم بیرون آورد.
-خیلی وقت است که منتظری؟
-نه،من هم تازه رسیده ام.ماشین را کجا پارک کردی؟
-سه تا پشت ماشین تو.
قرار شد با ماشین او برویم.درهای ماشینم را قفل کردم و همراه تارا به طرف ماشینش رفتیم.
-ماشین قشنگی داری.
در ماشین را باز کرد و سوئیچ را به طرف من گرفت و گفت:
-تو رانندگی کن.
-نه،نه،تو بنشین.می خواهم ببینم رانندگی ات چطور است.
خندید و گفت:
-مطمئن باش از تو بهتر است.
سوار ماشین شدیم و به طرف زندان حرکت کردیم.موسیقی ملایمی گذاشته بود.وقتی به پارک وی رسیدیم در راه بندان گیر کردیم.راه بندان عجیبی بود به همین دلیل وقت زیادی را بیهوده تلف کردیم.تارا در عالم دیگری سیر می کرد،دستهایش روی فرمان بودند و مرا نگاه می کرد.با لبخندی گفت:
-اگر آرمان تو را ببیند،تعجب خواهد کرد.
-حق دارد.
تارا با صدای آرامی خندید.احساس کردم به خاطر آشنایی من با ارمان خوشحال است.
دختر بچه فقیری در خیابان گدایی می کرد،مادرش نقابی به صورت زده بود و در دستش منقلی بود که برای افراد مورد توجهش اسپند دود می کرد.به طرف ماشین ما آمد،تا نگاهش به تارا افتاد نقاب را از صورتش بالا زد و نگاه عمیقی بع او کرد.سپس گفت:
-عجبا!خداوند چشم حسودان را کور کند.
تارا از کیفش که در صندلی عقب گذاشته بود،دویست تومان در آورد و به او داد.
چراغ سبز شد.تارا در رانندگی احتیاط می کرد.اگر عابر پیاده ای قصد عبور از خیابان را داشت ،می ایستاد تا رد شود و بعد حرکت می کرد.
در ماشین خیلی صحبت کردیم،در مورد ازدواج ناموفق تارا،رفتارهای زشت پدرم،هوسبازی های پدر او و... بالاخره به زندان رسیدیم،احساس شرمندگی را در نگاه تارا می خواندم،از ماشین پیاده شدم و در انتظار ایستادم تا تارا پارک کند.لحظات را غنیمت شمردم و تارا را با دقت نگاه کردم.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
-معذرت می خواهم معطل شدی.
-نه.ماشین را جای خوبی پارک کردی؟
-آره مطمئن است.
داخل ساختمان زندان شدیم.تارا خیلی زرنگ بود.هرگاه متوجه نگاه کسی به خود می شد،فوری خودش را به من نزدیک می کرد.دوباره او را با سوزان مقایسه کردم.سوزان هیچ وقت این رفتار را نداشت.آن آن قدر سنگین بود که هیچ کس به او چیزی نمی گفت! تفاوت تارا و سوزان خیلی بود ولی من نمی دانم چرا آنقدر خود را در مقابل تارا زبون احساس می کردم و قدرت تصمیم گیری و دوری از او را نداشتم.
از نگهبانی عبور کردیم.برای دیدن آرمان باید به طبقه دوم می رفتیم.در پشت شیشه انتظار آرمان را می کشیدیم.پس از چند لحظه متوجه پسری شدم که شباهت زیادی به تارا داشت.تارا با هیجان خاصی از جای خود برخاست و تلفن را در دست گرفت.
-سلام عزیزم.
سرم را به عنوان آشنایی تکان دادم.چقدر چهره اش مهزون و اندوهگین بود.در دل با خود گفتم:
"نباید آرمان پایش به اینجا می خورد.او هنوز بچه است."
تارا گفت:
-آرمان،مجید دوستم است.شاید با هم ازدواج کردیم.
آرمان با چشمان معصوم آبی اش نگاهی غمبار به من دوخت.تارا تلفن را به من داد.
-مجید هستم.از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.
-سلام آقا مجید.
-سلام عزیزم.حالت چطور است؟
-مرسی،من هم از اشنایی با شما خوشوقتم.دوست نداشتم شما مرا اینجا ملاقات کنید.
-مهم نیست.اما آرمان جان نباید فراموش کنی که پس از بازگشت به خانه دیگر به دنبال این آشغالها نروی.
-چشم آقا مجید.خودم هم پشیمانم.
از طرز حرف زدن او خوشم آمد،مانند تارا آرام و ملایم بود.
-آرمان جان،خوشحال شدم که تو را دیدم و صدایت را شنیدم.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا بیرون بیایی...
-راستی مجید آقا،ببخشید.شما آشنایی،پارتی ای ندارید؟شاید بتوانم با وجود یک آشنا از اینجا بیرون بیایم.
-پارتی؟ نه عزیزم،ولی حالا چند وقت دیگر مانده؟
-می گویند آدم کشته ام،ولی به روح مادرم من این کار را نکرده ام.
-خوب ناراحت نشو،بالاخره خدا بزرگ است.
آرمان هق هق کنان اشک می ریخت ،خیلی ناراحت شدم،او خیلی بدبخت بود.
-آرمان جان،بیا با تارا صحبت کن.
-ممنونم مجید آقا،زحمت کشیدید.
-خواهش می کنم عزیزم.
نگاهم به تارا افتاد و از خود بی اختیار شدم.چهره غمگین و محزونش مرا به یاد سوزان می انداخت.اشک می ریخت و پدرش را نفرین می کرد.
-ارمان عزیزم گریه نکن،هر چه زودتر از اینجا بیرون می آیی.من و تو و مجید کنار هم خوشبخت خواهیم شد.
آرمان مانند کودکی یتیم با دستانش،اشکهایش را پاک می کرد.
-آمان ،برایت وکیل گرفته ام.هنوز یک دادگاه دیگر داری.
آرمان سرش را به علامت تشکر تکان داد.خواهر و برادر بدبخت همدیگر را نگاه کردند و هر دو سرشان را پایین انداختند.تارا خداحافظی کرد و گوشی را از او گرفتم.
-آرمان جان،برایت آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنم.امیدوارم هر چه زودتر بی گناهی ات ثابت شود و در کنار خواهر مهربانت زندگی تازه و خوب و خوشی را آغاز کنی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)