چشم


چشم یک روز گفت « من در آن سوی این دره ها کوهی

را میبینم که از مه پوشیده است. این زیبا نیست ؟»

گوش لحظه ای خوب گوش داد ،

سپس گفت

« پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمی شنوم.»

آنگاه دست در آمد و گفت

« من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم ، من کوهی نمی یابم.»

بینی گفت

«کوهی در کار نیست.من او را نمی بویم.»

آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید ، و همه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند

و گفتند

« این چشم یک جای کارش خراب است .»