دل زخمی
آن جا ، میان کشتزاران سرسبز
کنار رودی سیمین ،
قفسی دیدم ، بافته ی دست استادی.
در گوشه ای از آن ،
گنجشکی افتاده بود ، بی جان
ودر گوشه ای دیگر ،
دانه دانی تهی از دان
و آب دانی ، تهی از آب .
ایستادم و با فروتنی ، گوش سپردم
گویی در کالبد مرده ی پرنده
رودی از پند روان بود ، شر شر کنان
و پرسشی بود ،
گویی از وجدان .
دمی اندیشه کرده و دریافتم که آن پرنده سیه روز کنار رودی
پر آب و میان کشتزاران زندگی بخش ، چون ثروتمندی که در گنجینه هایش را بر او بسته باشند ،
از تشنگی و گرسنگی مرده است .
اندکی نگذشته بود که دیدم قفس دگرگون شد و سیمای تن یک انسان را به خود گرفت .
پرنده نیز دل آدمی شد ، با زخمی ژرف و خون چکان .
و کنار آن زخم ژرف ، لبان زنی اندوهگین نقش بست .
آن گاه ، آوای زخم را شنیدم که به قطره های خون می گفت :
من دل آدمی ام : انسان در بند جهان ،
و قربانی قوانین خاکی .
من در میان کشتزار زیبایی و کنار چشمه سار زندگی
در قفس قوانینی افتادم
که زنان شاعر را ساخته اند .
من در گهواره ی نیکی ها
فرا روی عشق بی گناه کشته شدم ،
زیرا که آدمی نیکی ها و دلبستگی ها را از من دریغ می داشت
و خواسته هایم را خوار ،
و آرزو هایم را
گناه به شمار می آورد .
من دل آدمی هستم گرفتار تاریکی قوانین گسترده ی او
در بند اوهامش
و در بستر مرگ .
مرا در جهان متمدن ، در گوشه ای تنگ
وا نهاده اند و آنچه می شنوید ،
تپش های واپسین من است .
آری زبان انسان بند آمده است
و از چشمان خشکش
هرگز چشمه ای از اشک نخواهد جوشید .
چنین شنیده و دیدم که از آن دل زخم خورده قطره های خون
فرو می چکد . پس از آن چیزی نشنیدم
و هیچ ندیدم و بار دیگر به خود آمدم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)