_مرا دیوانه می پندارند
زیرا روزهایم را با اسکناس هایشان نفروخته ام.
و من آنان را دیوانه می پندارم
زیرا می پندارند می توانند روزهایم را با اسکناس هایشان بخرند.
سرمایه شان را به ما نشان دادند
در حالی که ما دل و ارواح را در برابرشان نهادیم.
و می پندارند که خود میهمان نوازند
و ما میهمانان!
اگر زمستان بگوید :
(( بهار در دل من است ))
چه کسی سخن او را باور میکند؟
در هر بذری اشتیاقی نهفته است.
چشم هایتان را به خوبی بگشایید و بنگرید،
عکستان را در همه ی عکسها خواهید دید.
گوش هایتان را خوب بگشایید و بشنویید،
صدایتان را در همه ی صداها خواهید شنید.
دوست از کتاب اشکی و لبخندی
نخستین نگاه
لحظه ای است که در میان خواب و بیداری زندگی جدایی می اندازد.
نخستین نگاه دوست شبیه روحی است که در حال پرواز باشدو آسمان و زمین از آن سر میزند.
نخستین نگاه شریک زندگی نشانگر سخن خدا است که فرمود : بشنو.
نخستین بوسه:
نخستین جرعه ای است از جام فرشتگان و چشمه عشق.
واژه ای است که از دهان بیرون می آید و قلب را به عرش مبدل و عشق را به شکل شاهزاده ای درمی آورد و از اخلاص تاج می سازد.
نوازش لطیفی است حاکی از انگشتان نسیم بر دهان شکوفه ها...
مترسک
از مترسکی سوال کردم : آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟
پاسخم داد و گفت : در ترساندن دیگران برای لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی ! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت تو اشتباه میکنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.
یک سال بعد مترسک فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند.!
آزادی از کتاب پیامبر
آنگاه سخنوری به او گفت :
درباره ی آزادی با ما سخن بگو!
به شما میگویم:
به راستی که همه چیز در نهادتان می جنبد و شما را در آغوش می کشد.
آنچه میخواهید و آنچه از آن می هراسید.
آنچه دوست دارید و آنچه از آن بیزارید.
آنچه در پی آن می کوشید و آنچه از آن میگریزید.
تمام این خواسته ها مانند نور و سایه در شما می جنبند.
و اگر سایه متلاشی گردد و هیچ اثری از آن نماند نور تابان آن سایه ی نور دیگر میشود.
آزادی شما نیز این چنین است.
اگر زنجیرهایش بگسلد زنجیری بزرگتر برای آزادی دیگری میشود.
مناجات از کتاب اشکی و لبخندی تقدیم به دوستی که درخواست کرده بود
اینک تو کجا هستی ای یار من!
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟ آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی و آیا به ضعف و خواری من مینگری و از شکیبایی ام آگاهی؟؟
کجا هستی ای زندگی من ! اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت . در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.
کجا هستی ای عشق من ؟؟ آه !!! چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم.!
از اون جائیکه علاقه بسیاری به مفهوم نوشته های جبران خلیل جبران دارم اینا رو نوشتم. بخونید حتما خوشتون میاد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)