چنین گفت تیغه ی یک گیاه
تیغه ی یک گیاه به یک برگ پاییزی گفت «هنگام افتادن چه سر صدایی می کنی! همه ی رویاهای زمستانی مرا به هم میریزی.»
برگ بر آشفت و گفت «ای فرومایه ی فرو نشین!
موجود بی آواز بد خلق !تو در هوای بالا زندگی نمی کنی و از صدای آواز چیزی نمی فهمی.»
آنگاه برگ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت. چون بهار رسید باز بیدار شد و یک تیغه ی گیاه بود.
هنگامی که پاییز آمد و خواب زمستانی او را فرا گرفت و برگ ها از همه جا روی او می ریختند، زیر لب با خود می گفت «وای از دست این برگ های پاییزی!
چه سر وصدایی می کنند!
همه ی رویا های زمستانی مرا به هم می ریزنند.»