متوجه شدم که ساغر حرفم را شنیده بود.خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.در فکر فرو رفته بودم که دوباره سوزان به سالن آمد،افکارم از هم گسسته شد.کنار ساغر نشست،دوباره چشمم به او افتاد.
-من کیک می خواهم.
-چرا بر نمی داری؟
-برایم نمی آوری.
ساغر با یک کارد کوچک کیکش را برش داد،او هم مانند سوزان به آرامی کارها را انجام می داد.واقعا که این دو خواهر در کنار هم یک تابلوی نقاشی بودند.
سوزان لبخندی زد.به او نگاه کردم،تا چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت.برای ان که تصور نکند من در خیالم او را شخصی خجالتی می پندارم،فوری به من گفت:
-پیراهن چهارخانه سال گذشته است؟
-بله.
-هنوز نو است.
-چون نمی پوشم.
-پس چرا الان پوشیدی؟
-همین طوری!به یاد حرف پارسالتان افتادم.
ساغر نگاهی به من کرد و گفت:
-مجید،کیک نمی خوری؟
-ممنون عزیزم.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-ساغر بابا کیک من چی شد؟
-چشم بابا.
مادربزرگ خنده بلندی کرد و گفت:
-فرهاد! مامان،تو که این قدر شکمو نبودی.
همه خندیدیم.از این که سوزان با من صحبت کرده بود در دل احساس غرور می کردم.به هیچ چیز جز حرفهای او نمی اندیشیدم.
ساغر به طرف پدرش رفت و گفت:
-بابا این هم کیک شما.
-ممنونم دخترم.
-ساغر پس من چی؟
-مامان بزرگ!شما هم کمتر از بابا شکمو نیستید.
دوباره خندیدیم.ساغر خود را برای مادربزرگ لوس می کرد،با چنگال کیک به دهان او می گذاشت،پدر به شوخی حس حسادت خود را ابراز می کرد و ساغر با چنگال دیگر کیک را در دهان پدرش می گذاشت.سوزان به آنها نگاه می کرد و گاهی لبخند می زد.در دل فکر کردم ساغر می توانست خودش را با محیط سازگار کند،اما سوزان اینچنین نبود.او بیشتر در فکر بود.کیکش را به آرامی در دهان گذاشت و به نشانه این که کیک خوشمزه ای است لبانش را گرد کرد و سرش را تکان داد.ساغر خیلی خوشحال بود،دیدن مادربزرگ بعد از رفتن افسانه او را به هیجان آورده بود،مادربزرگ ساغر را در آغوش کشید و بوسید و آقای ملکان به دخترهایش نگاه می کرد.احساس او را درک می کردم که عاشقانه دخترانش را نگاه می کرد و دلش برای آنها می تپید.
مادربزرگ سیگاری روشن کرد و آن را به آقای ملکان داد.خوشحال و شاد بودیم.من و آقای ملکان با هم گرم گفتگو بودیم.مادربزرگ هم خسته شده بود.آقای ملکان هرزگاهی به دخترانش نگاهی می کرد.هر بار نگاه آقای ملکان به آنها می افتاد،ناراحتی را در چهره اش می خواندم.مادربزرگ احساس پدر را درک می کرد.پدر در فکر فرو می رفت،مادربزرگ با او شوخی می کرد تا مانع فکر کردن او شود.سوزان و ساغر همدیگر را بوسیدند و به طرف پدر رفتند.سوزان بر روی زانوی سمت راست او نشست و ساغر بر روی پای چپ او.پدر آنها را می بوسید مادربزرگ قطره اشکی ریخت،بسیار ناراحت شدم،تا چشم سوزان به مادربزرگ افتاد،پرسید:
-مادربزرگ چرا گریه می کنید؟!
-نه عزیزم!عینکم را نگذاشته ام.
-شما که عینک در چشمتان است.
-گفتم عینک؟ببخشید دود سیگار چشمم را اذیت می کند.
بچه ها موضوع را فهمیده بودند،هر دو به یاد مادرشان افتادند.سوزان از روی زانوی پدر برخاست و فنجانهای قهوه را داخل سینی گذاشت و به آشپزخانه برد،ساغر هم دنبال او راه افتاد.آقای ملکان آهی کشید و به آرامی گفت:
-خدایا چه کنم؟
مادربزرگ دستهای آقای ملکان را گرفت و گفت:
-هیچی پسرم،عادت می کنند.
-چقدر تحمل،دلم برایشان می سوزد.
-فرهاد حق داری اما آیا می شود کاری کرد؟
ناگهان متوجه دست آقای ملکان شدم که بر قلبش قرار داده بود.
-آقای ملکان!چیزی شده؟
-نه عزیزم،فکر بچه ها ناراحتم می کند.
-به چیزی فکر نکنید.صبحها که به مدرسه می روند،بعد از ظهر ها هم استراحت می کنند و درس می خوانند.در ضمن با وجود مادربزرگ امکان ندارد که آنها احساس تنهایی کنند.
آقای ملکان سرش را تکان داد.سوزان از آشپزخانه بیرون آمد.میوه آورده بود.پدر از او تشکر کرد،بدون اینکه مادربزرگ چیزی بگوید،میوه ها را تعارف کرد.ساغر به طرف مادربزرگ رفت و کنار او نشست.مادربزرگ موهای بلند او را با دستش نوازش می کرد و برایش حرف می زد.پدر در فکر بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.خیلی ناراحت شدم،مادربزرگ به کمک بچه ها میز شام را آماده کرد.به سالن غذاخوری رفتیم.کشمش پلو با مرغ،کتلت و سوپ تدارک دیده بود.میز بسیار زیبایی چیده شده بود.شمعدان طلایی زیبایی که شمعهای داخل آن روشن بودند،بر روی میز غذاخوری حالتی شاعرانه داشت.تشنه ام بود،آب می خواستم اما روی گفتن نداشتم.سوزان با دستش لیوانم را نشان داد تا برایم آب بریزد.در آن لحظه بود که احساس کردم او نیز مرا دوست دارد.با لبخندی ملیح به خوردن ادامه داد.حرکات ساغر برایم عجیب به نظر می رسید.با وجود این که پدر لحظاتی قبل از صرف شام دست خود را بر قلبش گذاشته بود و ساغر توجهی به این امر نداشت،نمی دانم چرا بی اختیار از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت،زمانی که برگشت داخل یک لیوان شربت بهار نارنج درست کرده بود و بشقابی که در آن روغن مرغ وجود داشت از مقابل پدر برداشت.
-بابا!دیگر شام نخور.کیک زیادی خوردی>این شربت را بخور.
سوزان به او نگاهی کرد،گویا شوکه شده بود.همه آقای ملکان را نگاه می کردیم.او خندید و به شوخی گفت:
-عروسکم،من گرسنه هستم.
ساغر با جدیت گفت:
-بابا بس است.اگر قلبت درد بگیرد،اگر به بیمارستان بروی و دیگر بر نگردی من و سوزان چه کنیم؟
آقای ملکان او را بغل کرد،بوسید و گفت:
-قربون دختر با محبتم بروم.من می خواهم مثل حضرت نوح هزار سال عمر کنم.
-بابا،تا هزار سال دیگر ما نیستیم.
همه خندیدیم،اما مادربزرگ در فکر بود،با غذای خود بازی می کرد و اشک می ریخت.سوزان به طرف او رفت و اشکهای او را پاک کرد.ساغر گفت:
-سوزان به من حسودی کردی؟
سوزان بدون پاسخ گفته های ساغر رو به مادربزرگ کرد و گفت:
-مامان بزرگ گریه نکن،ما مهمان داریم.
آقای ملکان سرش را خم کرد و سوزان را بوسید،دستش را دور گردن او حلقه کرد و چانه خود را بر موهای زیبای او قرار داد.مادربزرگ هق هق می کرد و سوزان با خنده دلسوزانه ای گفت:
-مادربزرگ،افسانه مرده پس دیگر در این مورد فکر نکن.
می دانستم که به خاطر پسرش می گریست،چرا که دو برادر آقای ملکان نیز بر اثر بیماری قلبی جان خود را از دست داده بودند.بچه ها این موضوع را نمی فهمیدند.شام تمام شد.تشکر کردم،برای جمع کردن میز،من هم کمک کردم.آقای ملکان هرچه اصرار کرد نپذیرفتم.وقتی دختر ها به مادربزرگ در آشپزخانه کمک می کردند،من نیز نزد آقای ملکان رفتم.در سالن نبود.هرچه منتظر ماندم تا آقای ملکان بیاید بی نتیجه بود.با خود فکر کردم شاید به دستشویی رفته باشد،اما لامپ آنجا خاموش بود.بی اختیار به اتاقش رفتم،چراغ اتاق روشن نبود.شربت بهار نارنجی که ساغر درست کرده بود تا نیمه خورده شده بود و آقای ملکان روی تخت آرام دراز کشیده بود.دستش بر روی قلبش بود.مرا صدا زد:
-مجید جان،چیزی شده؟
-هیچی،دلواپس شدم.
-چیزی نیست،کمی فشارم بالا رفته است.
-یک دکتر آشنا دارم.به او زنگ بزنم؟
-نه عزیزم،الان خوب می شوم.
-تو را به خدا سخت نگیرید،فکرتان به بچه ها باشد.
-مجید جان فقط از بابت یک چیز ناراحتم،اگر من بمیرم،مادرم سومین داغ را خواهد دید. شاید آن وقت به کلی عقلش را از دست بدهد.بچه هایم کجا بروند؟اگر مادر کثیفشان خانه را بفروشد و با آن مرد غریبه خوش باشد؟
-آقای ملکان،اینها همه کابوس هستند،شما از این دنیا نمی روید.حالتان هم خوب می شود،در ضمن مادرشان آنقدر بد نیست،به خودتان تلقین نکنید.
-نه عزیزم!او خیلی کثیف است.من احمق این خانه را به اسم او کرده ام.
صدای بسته دن کامل در اتاق را شنیدم.تعجب کردم.
-آقای ملکان،چه کسی بود؟
-نمی دانم.
از روی صندلی راحتی کنار تخت برخاستم و به طرف در اتاق رفتم که متوجه ساغر شدم.
-ساغر،عزیزم،چرا گریه می کنی؟
-بابا قلبش درد می کند؟
دستش را گرفتم و به اتاق پدرش بردم.
-آقای ملکان،ساغر فکر می کند شما قلبتان ناراحت است.
-نه دخترم،هوا سرد است،فکر می می کنم می خواهم سرما بخورم.
خندیدم و به ساغر گفتم:
-هیچ وقت گریه نکن،اگر همیشه از صمیم قلب از خداوند مهربان کمک بخواهی،او تو را یاری خواهد کرد.
-ساغر!به بابا یک بوس می دهی؟
او برروی تخت کنار پدر نشست،پدر او را بوسید و با گلهای آبی پیراهن او بازی می کرد.
منتظر مادربزرگ و سوزان بودم که از آشپزخانه بیرون بیایند و بعد از آنها خداحافظی کنم.بالاخره صدای مادربزرگ به گوش رسید:
-چای آوردم،بفرمایید ، بفرمایید. فرهاد!
-بله.
-بیا پسرم!چای حاضر است.
هر سه با هم از اتاق بیرون آمدیم.مادربزرگ از این که ما داخل اتاق بودیم متعجب به نظر می رسید.با چشمان معصومش به پسر خود نگاه کرد،از دیدن او لذت می برد.در ضمن این که چای می خوردیم،صدای سوزان سکوت سالن را شکست:
-بابا،این بار لباسم خیس نشد.
-آفرین دخترم،حتما پیشبند بسته بودی.
مادربزرگ با صدای بلند خنده ای کرد و گفت:
-آخر او اصلا ظرف نشست.
از این شوخی همه خندیدیم.
-خوب به خاطر همه چیز متشکرم،با اجازه همگی از حضورتان مرخص می شوم.
آقای ملکان به خاطر شرکت کردن در مهمانی دستم را فشرد و مرا بوسید.
-مجید عزیزم،به خاطر همه چیز از تو متشکرم.
-خواهش می کنم.
در همان لحظه،مادربزرگ دستم را گرفت و مرا بوسید.همه خندیدیم.صورتش را بوسیدم و به خاطر زحمتاش از او تشکر کردم.
-مجید جان!پیش من بیا مادر،به بچه ها سر بزن.
به خاطر حرفی که مادربزرگ به من زد در دل احساس خوشحالی می کردم.
-چشم،هر وقت فرصت کردم می آیم.ببخشید که به شما زحمت دادم.
-مجید،از این زحمتها باز هم به ما بده.
-چشم،حتما.
سوزان لبخندی زد.قبل از آنکه چیزی بگویم،شروع به صحبت کرد.
-خوشحالمان کردید.
پدر دو دستش را بر شانه های سوزان گذاشت و سر او را بوسید.
-بله مجید جان،به حرف دخترم گوش کن،با وجود تو آنها احساس تنهایی نمی کنند.
-متشکرم،آقای ملکان شما لطف دارید.
دخترها برای بدرقه ام آمدند.پدر پشت سر آنها ایستاده بود.صدای مادربزرگ را شنیدم:
-فرهاد،بیا پسرم!بگذار بچه ها راحت باشند،شاید بخواهند رازی را به هم بگویند.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-چشم،بچه ها مرا ببخشید.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم،سوزان راه را برای پدر باز کرد تا او نزد مادربزرگ برود.از حرکات سوزان خنده ام می گرفت،آقای ملکان کوچکترین تردیدی به عشق من نسبت به سوزان نداشت.
-مجید،مسائل جبرم را حل کردی؟
-بله عزیزم،همین الان برایت می آورم.
ساغر تشکر کرد و در کنار در با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-آقای ملکان من دوباره مزاحم می شوم،دفتر جبر ساغر در خانه است.
-مجید،دیگه از پله ها بالا نیا،خسته می شوی.سوزان و ساغر می آیند و دفتر را می گیرند.
لبخند رضایت آمیزی زدم،چیزی نگفتم،ساغر و سوزان شال بلندشان را بر سر گذاشتند،از پدر و مادر خداحافظی کردم.
-ما رفتیم دفتر را از مجید بگیریم و بر می گردیم.
-برو دخترم ولی زود بیایید،مجید فردا باید به نمایشگاه برود.همسایه ها چراغ راه پله ا روشن کرده بودند.
هوای بیرون واقعا سرد بود.به سوزان اشاره کردم تا شالش را که تا نیمه روی سرش قرار داشت به جلو بکشد.ساغر خندید،به چشمان آبی اش خیره شدم.
-آقا مجید خوب شد دفتر ریاضیاتم را نیاوردی!
-برای چی؟
-برای این که می توانی با سوزان راحت حرف بزنی.
به سوزان نگاه کردم،لبخند ملیحی زد.نمی توانستم معصومیت او را بنگرم،واقعا دلم برای او می سوخت.
با عجله گفتم:
-ساغر جان،سوزان امتحان نهایی و بعد از آن کنکور دارد،باید خیلی مواظب باشد که بیمار نشود.در ضمن او فردا باید به مدرسه برود و تازه خوب شده است.پس باید از او مواظبت کرد،مگر این طور نیست؟
ساغر لبخند پر معنایی زد.لبخندی که حاکی از فکر احمقانه من بود.او کاملا موضوع را فهمیده بود.مسیر حیاط را طی کردیم و به خانه آمدیم .رو به روی خانه ایستادم،می دانستم که سوزان و ساغر به داخل نمی آیند.در خانه را باز کردم.
-بچه ها بفرمایید.
چون خانه ام جنوبی بود،برای وارد شدن به آن باید ابتدا از راهرو عبور می کردیم.ساغر با صدای آرامش گفت:
-سوزان بیرون سرد است،اینجا سرما می خوریم،اگر در راهرو بایستیم اشکالی دارد؟
-باشد در راهرو اشکالی ندارد.
خانه تمیز بود.هر دو هفته یک بار از خانمی که برای نظافت پله های آپارتمان می آمد،خواهش می کردم به تمیز کردن خانه من نیز بپردازد.
از نگاه سوزان فهمیدم که لوازم خانه را زیرو نظر دارد.با دستش به ویدیو اشاره کرد و گفت:
-چه فیلم هایی داری؟
-چه فیلمی دوست داری؟
-برباد رفته،کرامر علیه کرامر.
-ندارم،ولی برایت پیدا می کنم.
-متشکرم.
-مجید،کارتون نداری؟
-نه ساغر جان.من که کارتون نمی بینم.چه کارتونی دوست داری؟
-زیبای خفته.
-آن هم به چشم،برایت پیدا می کنم.
-مرسی.
-خوب،خانمها یک قهوه بخوریم؟
-نه،باید برویم.بابا ناراحت می شود.
به سوزان نگاه کردم و گفتم:
-می توانم یک سوال بپرسم؟
-دو تا بپرس.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)