نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خیلی خسته بودم.فقط دوست داشتم در مورد زندگی مشترکم با سوزان صحبت کنم.شاید فقط این گفته بود که می توانست خستگی را از وجودم دور کند. با شنیدن اسم "افسانه" حالت بدی در دلم احساس می کردم.ساغر خوابش می آمد، برای اینکه مزاحم انها نباشم، از هر دو تشکر کردم،بشقابی را که داخل ان غذا خورده بودم، برداشتم که ناگهان دست سوزان را مقابل دستان خود دیدم و مانع از انجام کار من شد.
    -لطفا به اینها دست نزنید،مرد که ظرف نمی شوید.
    از این که سوزان کلمه ی مرد را بر رویم گذاشته بود، احساس غرور می کردم.
    -مگر تب نداری؟
    -نه خوب شدم،تازه ساغر به من کمک می کند.در ضمن ظرفی در کار نیست.
    دیگر چیزی نگفتم.به بهانه این که من هم خیلی خسته ام، از هر دو خداحافظی کردم.ساغر در اتاق خوابش بود و سوزان برای بدرقه به کنار در امد.
    -باز هم پیش ما بیایید.
    -حتما.هر وقت بابا امد از او اجازه می گیرم تا روزی یکبار تو و ساغر را ببینم.
    -متشکرم.
    حرفی نزدم،سرم را پایین انداختم و از پله ها پایین امدم،اما نتوانستم نگاهی به بالا نیندازم.سوزان در کنار نرده ها ایستاده بود و به من نگاه می کرد.با یک نگاه مهربان از هم خداحافظی کردیم.وقتی به خانه رفتم در دل احساس تنهایی و بدبختی می کردم.با خود می گفتم تا چه زمان باید در انتظار باشم؟ تا چه وقت باید همانند یک دوست غریبه سوزان را ببینم در حالی که عاشق او هستم.چرا او نباید در خانه من باشد؟ با هم غذا بخوریم،چای بنوشیم،در این شبهای زیبای زمستانی در پشت پنجره بارش برف را بنگریم و با هم بخندیم؟در این افکار بودم که خوابم برد.
    زمانی که بیدار شدم هوا تاریک بود برف می بارید.به اتاقم رفتم،پرده ها را کنار زدم و نگاهی به اتاق سوزان انداختم.تمام چراغهای خانه را روشن کرده بودند.اول فکر کردم حتما مادربزرگ امده است و بچه ها از خوشحالی جشن گرفته اند،اما ناگهان چشمم به ماشین اقای ملکان افتاد که مادربزرگ در صندلی جلو نشسته بود و نگاهش به کوچه که سرشار از غم بود،دوخته شده بود.با خود تصور کردم ،بچه ها چراغهای خانه را به این خطر روشن کرده اند که می ترسیدند.کاشکی یه سر به انها می زدم.دیگر اقای ملکان امده بود.برای ان که اقای ملکان در ذهن خود تصور نکند که من شخص فضولی هستم به آشپزخانه رفتم،دیگر به منظره بیرون نگاه نکردم.سردم بود،نمی دانم شاید مریض شده بودم،به همین دلیل یک فنجان از داخل کابینت بیرون اوردم و در ان قهوه داغی ریختم،احساس می کردم با خوردن یک فنجان قهوه داغ هم گرم می شوم و هم تنهایی را از یاد می برم.با شنیدن زنگ تلفن از جا برخاستم.
    -جانم،الو.
    کسی صحبت نمی کرد.موزیکی غمگین در پشت خط گذاشته بود.تلفن را قطع کردم.دوباره زنگ ان به صدا در امد.
    -الو.چرا حرف نمی زنی؟اگر حرف نمی زنی زنگ نزن.
    تلفن را قطع کرد.نمی دانم چه کسی بود.نیم ساعت بعد صدای زنگ تلفن مرا به شدت عصبانی کرد.نمی خواستم کسی جز سوزان در زندگیم دخالت داشته باشد.با خود تصور می کردم شاید دختر خاله ام باشد.او مرا دوست داشت اما من به او هیچ احساسی نداشتم.با وجود این با عصبانیت فریاد زدم:
    -اگر این بار حرف نزنی از فردا تلفن را تحت کنترل می گذارم.
    برای خودم صحبت می کردم که صدای خنده اشنایی به گوشم رسید.
    -چشم.صحبت می کنم،چرا می خواهی تلفن را تحت کنترل بگذاری؟
    تمام وجودم به تپش افتاده بود.
    -شما بودید زنگ می زدید؟
    با خنده گفت:
    -نه،من نبودم... از این مزاحمها زیاد هستند.
    -دیگر طاقتم تمام شده بود.نواری گذاشته بود و حرف نمی زد،اعصابم را ناراحت کرده بود.
    -عجب!خوب بگذریم.اقا مجید!
    -بله.
    -به خاطر امدن مادربزرگ فرداشب می خواهیم یک مهمانی پنج نفره داشته باشیم،بابا به من گفت که از شما خواهش کنم بعدازظهر در مهمانی ما شرکت کنید.
    -با کمال میل می پذیرم.
    تلفن را قطع کردم.می خواستم به سوزان زنگ بزنم و به او بگویم تا صبح برایم صحبت کند و به من ارامش بدهد.مرتب شماره خانه شان را می گرفتم و قطع می کردم.تلفن برایم یک اسباب بازی شده بود.بالاخره خودم را سرگرم کردم.عکس سوزان را بر روی صفحه سفید کاغذی رسم می کردم.با خمیر های رنگین عروسک درست می کردم و با سوهان ناخن گیر نام سوزان را روی چوبهای نیمکت آشپزخانه ام حکاکی می کردم.در حالی که به سوزان فکر می کردم ناگهان یادم امد که لباسهایم در حمام است و باید آنها را در ماشین لباسشویی می انداختم.برای مهمانی فردا لباس نداشتم.
    -پیراهن چهارخانه ی سورمه ای به صورتت خیلی می آید.
    این حرفی بود که در مهمانی سال گذشته از زبان سوزان شنیده بودم.
    تنبلی ام می امد همه لباسهایم را بشویم،به همین خاطر فقط پیراهن سورمه ای را که داخل لباسهای نشسته مچاله شده بود،در اوردم و ان را شستم.خوابم نمی آمد.تا خشک شدن پیراهنم در کنار شومینه بیدار ماندم.اتو را به برق زدم و پیراهنم را اتو کردم.بعدبه اتاقم رفتم،از پنجره به اتاق سوزان نگاه کردم.لوستر کریستال داخل اتاق سوزان روشن بود،هنوز نخوابیده بود.خوب فردا تعطیل بود،اشکالی نداشت.یادم امد که دفتر ساغر را به او نداده بودم.ان را روی میز هال گذاشتم که فردا صبح هنگامی که از خانه خارج می شوم ان را به او بدهم.به اتاقم خوابم رفتم،نگاهی به اتاق سوزان کردم و با چراغهای روشن اتاقش سخن گفتم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم.آیا در این کره ی خاکی شخصی مثل من وجود دارد؟در این جهان آیا انسانی وجود دارد که مانند من عاشق باشد؟من به سوزان خواهم رسید؟با خود می گفتم:
    "فرهاد به افسانه عشق می ورزید،اما افسانه از فرهاد متنفر بود.آیا چنین چیزی ممکن است؟ممکن است احساس سوزان هم مثل مادرش باشد؟" از این افکار آشفته متنفر بودم.به همین دلیل سیگار نیمه تمامم را خاموش کردم.لحاف مخملی سبز را بر روی سرم کشیدم،چشمانم را بستم تا فکرهای واهی به سرم نزند.نوار شجریان را گذاشته بودم،از شنیدن صدایش لذت می بردم.ناگهان به یاد ان دختری افتادم که به من تلفن کرده بود و حرف نمی زد.احساس کردم شاید دوباره بی خوابی به سرم بزند،ضبط را خاموش کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.مثل اینکه خوابم برده بود.صبح زود از خواب بیدار شدم.شومینه را روشن کردم و به حمام رفتم.خستگی از افکار پریشان دیشبم از افکارم رفته بود.در حمام آواز می خواندم.احساس می کردم صدایم خیلی قشنگ است، (خود شیفته!!!) دوست داشتم برای سوزان شعر بخوانم و او مرا تشویق کند.صورتم را اصلاح کردم در لحظه های آخر آب حمام سرد شده بود،حوله را دور خود پیچیدم و در کنار شومینه نشستم.کمی گرم شدم،برای خود چای درست کردم،ناگهان چشمم به ساعت افتاد.باز هم تاخیر داشتم،به همین دلیل سماور را خاموش و از خوردن صبحانه صرف نظر کردم.با خود احساس کردم که در حمام زیادی مانده بودم.بلوز مشکی ام را با یک شلوار کرم پوشیدم.به نظرم خیلی خوشتیپ شده بودم.(!!!)در خانه را بستم و با عجله سوار ماشین شدم.باز هم پرده اتاق سوزان کشیده شده بود،متوجه شدم که او هنوز خواب است.آخر سوزان دیشب دیر خوابیده بود به این خاطر که صدای روشن شدن ماشین من او را بیدار نکند به صورت خلاص ان را تا سر کوچه بردم،سپس سوئیچ انداختم ،ماشین را روشن کردم و با سرعت به نمایشگاه رفتم.کرکره نمایشگاه پایین بود،با خود فکر کردم که زود آمده ام.برای چند لحظه کنار نمایشگاه ایستادم.خیابان میرداماد خلوت بود.آه، بله! امروز جمعه است. با صدای بلند خندیدم.پیرمردی که مرا در حال خنده دید با عجله از کنارم رد شد.شاید مرا دیوانه می پنداشت.البته فکر نمی کنم جز این باشد چرا که اگر کسی عاشق باشد دیوانگی هم پایانش خواهد بود.سرم را بالا گرفتم و به اسمان نگاه کردم ناگهان از روی درخت چنار رو به روی نمایشگاه گلوله برفی بر روی سرم افتاد.جا خوردم،انتظار همه چیز را داشتم جز افتادن یک گلوله سفید.با خود فکر می کردم کجا برم،خیلی گرسنه ام بود.با این که ناشتا بودم،سیگاری روشن کردم شاید بتواند به افکارم تمرکز بدهد.به یاد سوزان افتادم که امروز صبح پرده ی مخمل زرشکی اتاقش به کنار نرفته بود.شاید او هنوز خوابیده باشد. بعد از ظهر می توانم سوزان را ببینم به همین دلیل حوصله رفتن به خانه را نداشتم.ماشین را روشن کردم تا به دربند بروم.همانطور که نوشهر به ساغر آرامش می داد،دربند مرا همانند مادری آرام می کرد.در آنجا می توانستم به راحتی فکر کنم.به رشته کوههای اطراف نگاه می کردم و شعر می سرودم و سوزان را در کنار خود حس می کردم.ناگهان احساس کردم که دهانم سوخت،سیگار به فتیله رسیده بود.
    بالاخره به دربند رسیدم،چون خیلی گرسنه ام بود به قهوه خانه ای که نزدیک محل پارک ماشین بود رفتم و صبحانه مفصلی خوردم.دوباره سیگاری روشن کردم و از آنجا بیرون آمدم.هوا خیلی سرد بود.انگشتان پایم یخ کرده بودند،دیگر تحمل سرما را نداشتم.وارد قهوه خانه ای که با صاحبش آشنا شده بودم، شدم و نشستم.
    -به خاطر سرمای بیرون به اینجا آمده ام،اجازه هست؟
    -البته آقای بیک.
    لبخندی زدم،برایم یک استکان چای ریخت.از او تشکر کردم.مرتب در این فکر بودم که بعداز ظهر چگونه می توانم عشقم را برای سوزان بازگو کنم.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.به ساعتم نگاهی انداختم.زمان چقدر دیر می گذشت،تا ساعت 5 بعد از ظهر خیلی مانده بود.سرم را روی میز گذاشتم،چشمانم را بستم و خود را سوار بر قالیچه ای احساس کردم که در آسمان آبی پرواز می کرد و به دنبال سوزان می گشت،اما هیچگاه با خود نمی پنداشتم که سوزان بر روی این قالیچه ی خوشبختی بنشیند و با گفته های شیرینش مرا به زندگی جدید هدایت کند.جوانی را مقابل خود دیدم که موهایش را از پشت سر بسته بود،چکمه کوهنوردی به پا داشت و کیف کوله پشتی اش را روی صندلی روبه رویم گذاشته بود.جاسوئیچی بسیار زیبایی در کنار عینک آفتابی اش برروی میزش قرار داشت.به نظر می رسید ماشین مدل بالایی داشته باشد.نگاهی به او انداختم،لبخندی زد.با گوشه سبیلهایش بازی می کرد.با اینکه به نظرم خیلی پولدار می آمد اما نمی دانم چرا غم را در چهره او می خواندم.شاید او هم همانند من کسی را دوست داشت.کاغذی را از جیب کاپشنش در آورد،به نظر می رسید نامه دوست دخترش باشد.در دل احساس خوشحالی کردم که فرد دیگری نیز مانند من وجود دارد.تا قبل از دیدن این جوان، خود را دیوانه ای بیش نمی دانستم اما هم اکنون بسیار خوشحال هستم... نامه را تا کرد،سیگاری را بر گوشه لبش گذاشت و با فندکش بازی می کرد.تمام حرکات او را زیر نظر داشتم.به من لبخندی زد و اشاره کرد.
    -سیگار؟
    -نه متشکرم.
    سیگارش را روشن کرد.در این فکر بودم که آیا ممکن است او هم مانند من شبها نخوابد و روزها همانند مجنونی در تفکر غوطه بخورد.روبه رویم نشست.
    -اجازه می دهی؟
    -البته،خواهش می کنم.
    صندلی را به عقب کشید و وسایل خود را به کنار میز من آورد.
    -در فکری؟
    -همین طوری.
    -می توانم اسمت را بپرسم؟
    -بله،مجید هستم.اسم شما؟
    -اشکان.
    -خوشبختم.
    -من هم همین طور.شما همیشه به دربند می آیی؟
    -هفته ای یک بار.اینجا به من آرامش می دهد،می توانم در سکوت فکر کنم.
    -به چی؟
    -هیچی،درست نبود در مورد سوزان برای او صحبت کنم.سوزان تنها متعلق به من بود به این دلیل دوست نداشتم از رویای خود نزد غریبه ای سخن بگویم.اشکان از نگاه من همه چیز را فهمیده بود.او می دانست که من در دل چه احساسی دارم،چه می کشم و چه می گویم.همانند پرنده ای خود را مجسم می کردم که باید در داخل قفسی حبس می شدم.بی مقدمه گفت:
    -مجید جان تا به حال عاشق شده ای؟
    با سوئیچ ماشین بازی کردم،انگشتان دستم را لابه لای موهایم گذاشتم و با خنده گفتم:
    -چرا این سوال را می پرسی؟
    -همین طوری.از چشمهایت این موضوع را می خوانم.
    -بله دختری را دوست دارم،یعنی از دوست داشتن گذشته.او را می پرستم.
    فوری از من پرسید:
    -آیا او هم همین احساس را نسبت به شما دارد؟
    -چطور؟
    به آرامی پاسخ داد:
    -هیچی،به نظر من بیشتر دوستی ها یک طرفه است.
    دیگر چیزی نگفتم.در فکر فرو رفتم،هیچ چیز نمی فهمیدم.
    ولی فوری نکته ای به ذهنم خطور کرد.گفتم:
    -مگر عشق لیلی و مجنون یکطرفه بود.
    -نه، خوب از این نوع عشقها کم پیدا می شود.بستگی به شانس و اقبال هر کس دارد.
    گفتم:
    -سوزان عاشق من است.
    البته به این جمله اطمینان نداشتم،فقط می خواستم با گفتن این جمله به خود اطمینان بدهم.از اشکان سوال کردم که کسی را دوست داری؟
    -بله.
    -به او رسیدی؟
    -رسیدم،اما...
    -اما چی؟
    -هیچی،خیلی بی عاطفه بود... در یک شرکت بازرگانی کار می کرد می کنم، 27 ساله هستم،تصمیم داشتم خانه مستقلی برای خود فراهم کنم؛دوست نداشتم بر سر میزی که پدرم می نشست با او می نشستم و غذا می خوردم.از او بیزار بودم.بالاخره به آژانس مسکن در خیابان آفریقا رفتم،پی در پی دنبال خانه می گشتم تا این که آپارتمانی در خیابان آفریقا خریدم و لوازم خانه را برای خود فراهم کردم،فقط یک شریک برای زندگیم کم داشتم تا اینکه چند هفته ای گذشت.روبه روی خانه ام خانواده ای زندگی می کردند که هر شب صدای جار و جنجال پدر و مادر این خانواده خواب را از چشمم می گرفت.یک روز صبح که از خانه بیرون می آمدم،دختری را در کوچه دیدم که چهره اش به نظرم خیلی آشنا آمد.متوجه شدم که او همان دختری است که خانواده اش مرتب با هم در حال نزاع هستند.ماشینم پاترول بود،علامت دادم که او را تا سر خیابان برسانم،اما اعتنایی نکرد.مشخص بود که در یک شرکت خصوصی کار می کند.فردا و فرداها برایش بوق می زدم،می ایستادم،علامت می دادم،سلام می کردم اما چیزی نمی گفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/