رُمان ِ دوم

همیشه سرُ کله شون پیدا می شدُ می پُرسیدن :
ـ هنوز رمانِ دومتُ تموم نکردی ؟
ـ نه
ـ چرا نمی تونی تمومش کنی ؟
ـ بی خوابیُ بواسیر !
ـ ممکنه وِلِش کنی ؟
ـ چیُ وِل کنم ؟
ـ هیچی ...

حالا هر وقت میان بهشون می گم :
ـ تمومش کردم ! سپتامبر میاد بیرون !
ـ تمومش کردی؟
ـ آره !
ـ خُب ... ببین ... من دیگه باید برمُ ...
حتي گربه یی که تو حیاطه هم دیگه طرفِ درِ خونه نمیاد !
آخیش!!!