چي مي خواستن ؟

وایه خو از تنهایی می نوشت

وقتی داشت از گرسنه گی جون می داد

یه نِشمه گوشِ ون گوگُ رّد کرد

رمبو واسه گشتن پىِ طلا

رفت آفریقا وُ تنها تونست سفلیسُ پیدا کنه

بتهوون کر از دنیا رفت

پاندُ تو یه قفس انداختنُ‌ تو خیابونا چرخوندن

چاترتون مرگ موش خورد

مغز همینگوی افتاد تو لیوانِ آب پرتقالش

پاسکال رگِ دستشُ تو حموم وا کرد

آرتورُ انداختن تیمارستان

داستایوفسکی با دیوار شاخ به شاخ شد

کرین افتاد تو پروانه ی کشتی

لورکا از سربازای کشورش گوله خورد

بریمن از پل پرید پایین

باروز به زنش شلیک کرد

میلر رو زنش چاقو کشید


چیزی که می خواستن اینه :

نمایشِ‌ خدا جهنمی با اعلانای نئونِ اِّلوون

تو دلِ جهنم

اون گروه ِ خرفتِ بی زبونِ بی خطرِ کسل کننده اینُ می خواستن

طرفدارای شب زنده داریِ ناجور !