فقط يه سروانتس

چاره یی نیس

می باس قبولش کرد

واسه اولین بار

واموندن از نوشتن خفتمُ گرفته

بعدِ پنجاه سال تایپ کردن

حالا یه بهانه دارم

مریضیِ طولانی ُ

هفتادساله گی که همین دورُ برا پرسه می زنه

وقتی به هفتاد ساله گی نزدیک می شی

هر دقیقه ممکنه بی اُفتی ...

ولی سروانتس بزرگترین کارشُ

تو هشتاد ساله گی نوشته

آخه مگه چن تا سروانتس وجود داره ؟

راحت نوشتنِ مدام ، منُ لوس کرده وُ

حالا این منُ این مُخی که هیچی نداره واسه گفتن

یبوست گاهی به مغز هم سرایت می کنه

زود از کوره در می رم

تو این هفته دوباره داد زدم سرِ زنمُ یه لیوانُ شکستم

کلافه امُ شاکی از خودم

بایس کنار اومد با این خشکیدنِ مغز

به درک !


خوشبختم که زنده‌ام

خوش حالم که سرطان ندارم

صدتا دلیل دارم واسه خوش حالی

گاهی تا نیمه های شب

رو تختم به این فکر می کنم که چقدر خوشبختمُ

همین منُ بیدار نگه می داره

همیشه از سرِ خودخواهی نوشتم

تا خودمُ کیفور کنم

با نوشتن

شادتر زندگی کردم

حالا ولی قلمم خشکیده

پیرمردایی رو می بینم که رو نیمکتى ایستگاه های اتوبوس نشستنُ

به خورشید خیره شدن بدونِ این که چیزی ببینن

می دونم آدمای پیرِ دیگه یی

تو مریض خونه ها وُ آسایشگاه ها

رو تختشون نشستنُ واسه لگن غر غر می کنن

مُردن مهم نیس ! برادر

زندگی داغونت می کنه


نوشتن از جوونی چشمه ی من بوده

نشمه ی من بوده

عشقِ من بوده

قمارمن بوده

خدا پاک منُ لوس کرده

نگاه کن

هنوز خوش بختم

نوشتن درباره ی این که دیگه نمی تونی بنویسی

بهتر از هیچی ننوشتنه !