سؤال جواب

تو یه شبِ تابستون

لخت و سیاه مست

وسطِ اتاق نشسته بود

چاقو رو زیرِ ناخوناش می کردُ می خندید

تو فکرِ نامه های رسیده بود

نامه هایی که تو اونا براش نوشته بودن

شکل زندگیشُ چیزایی که در موردشون می نویسه

تو وقتِ لاعلاجی باعث شده که بازم بتونن ادامه بدن

چاقو رُ رو میز گذاشت

با نوکِ انگشت بهش زدُ زیرِ چراغ

یه دایره ی نورانی ازش ساخت

فکر کرد :

ـ کدوم لامصّبی نجاتم می ده؟

وقتی چاقو دیگه نچرخید

یه صدا بهش گفت :

ـ تو مجبوری خودتُ نجات بدی!

پس با لبخند

الف : یه سیگار آتیش زد !

ب : یه گیلاس مشروب ریخت !

پ : بازم چاقو رُ چرخوند !