تختی که زن بر آن نشسته بود
تختي درخشان
از روي مرمرها مي درخشيد
جاييكه آينه
بر روي پايه هاي مزين به شاخه هاي پر از انگور
و از توي آن مجسمهء طلايي كوپيدان سر مي كشيد
- و مجسمه ديگري چشم هايش را پشت بالهاي او پنهان مي كرد-
نور شمعدان هفت شاخه را دو برابر مي كرد
و به ميز مي تاباند
تا جواهرات او برق بزنند
از اطلس ها اِصراف مي باريد
از ظرف هاي عاج و بلور كه درهاشان باز
مخلوط عطر هاي شگفت آور
روغني پودر مايع
در هوا شناور
حواس در بوي عطرها
با نسيم كه از پنجره مي وزيد مي رقصيدند
شعله ها حجيم مي شدند اوج مي گرفتند
دودشان به لاكوريا مي رفت
ونقش هاي روي سقف موج مي زدند
هيزم هاي قطور دريايي آغشته به مس
غرق در آتش ........ سبز......... نارنجي
در بخاري سنگي
و در روشنايي غمگينش
تصوير دلفين روي ديوار شنا مي كرد
روي پيش بخاري عتيق
- انگار پنجره اي به نماي جنگل -

تغيير شكل فيلومل نقش بسته بود
كه پادشاه خون آشام
آنطور به او ***** كرد
و صداي آسماني اش - بلبل - همه جا را پر مي كرد
گريه مي كرد و جهان را دنبال مي كرد
چه چه ي در گوشهاي پليد
و ديگر باز مانده هاي از ياد رفته زمان
نقش شده بر ديوار
اشباح خيره خم شده به بيرون
خم مي شدند و اتاقهاي بغلي را ساكت مي كردند
پاها بروي پله ها كشيده مي شد
زير نور آتش
زير برس موهاي زن پريشان و سوسوزن
مشتعل در كلمات
سپس
ناگهان
وحشيانه
خاموش...