پادشاه برف

در سرزمینی دورِ دور

جایی که مردها ، مردند و زن‌ها ، خورشید و آسمان

پادشاه برف می‌خرامد

و نور بر فضاهای سفید

زنگار طلایی می‌ریزد

آن‌جا که گنجشک‌ها

یخزده در سرسرا می‌آرمند

و او گریه می‌کند

برای گنجشک‌ها ، برای خرمن پرهاشان

کجاست تابستانی که تا ابد می‌ پاید

کجاست شبی که مثل چشم‌های بزهای کوهی لطیف است؟

پادشاه برف

در فضاهای آهکی

سرگردان است

دل شکسته‌اش

آتش آرام است و

سنگ نار