چون بزرگتر نمی شوی ...


بر این دیوار است
که دژهایی از کتاب
و پته هایی از لباس
و برج هایی از کفش
برپا می کنی.
در چشم به هم زدنی اما
می دانی
تنها چیزی که می خواهی
همانی ست که سالهاست داری.
زنجیری
که چیزها را کنار هم می گذارد
و حلقه ای
که با آرزو های دور و دراز می چرخانی.
دیگر چیزها
عهدی گران
و سر و سامان دادن
زمان بر باد رفته است.
امید های تازه را
در کیف می گذاری.
دستمالی ابریشمن بر چشم داری
و کفش های پاشنه های بلند
چون بزرگتر نمی شوی.