قصیده ی زن ِ خفته
برهنه دیدنت یاد کردن از زمین است
زمینِ صافِ تهی از اسب
بی یکی بوریا
شکلی ناب ، رو به آینده
برهنه دیدنت دریافتنِ دلشورهی بارشیست
بر قطعه یی سُست
یا تبِ چهره یی دریایی
که از یافتنِ روشناییِ گونهی خود عاجز است
خون سَر میرسد از زیرِ سَرپناه
با جِرنگ جِرنگِ تیغههای صاعقهساز
امّا تو با خبر نمیشوی که دلِ غوک و بنفشه کجا خواب است
شِکمت رزمِ ریشههاست
وَ لبانت سپیده یی بیطرح
در زیرِ گلهای خُنکِ بستر
مُردگان در انتظارِ نوبتِ خود مینالند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)