می خواهم بگریم
ـچرا که شادمانم می کند ـ
آنگونه که کودکان
در نیمکت آخر کلاس می گریند .
من نه انسانم و نه شاعر
و نه حتی یکی برگ !
ضربانی زحم خورده ام من
زخم زننده در دیگر سو !

می خواهم با بردن نام خود بگریم
تا حقیقت انسانی خویش را بیان کنم
آنگونه که ظرافت واژگان را می کشم !
گل های سرخ ، کاج و کودکی بر ساحل رود ...

نه ! نه! سوال نمی کنم !
خواستار این صدایم که بر دستانم لیسه می کشد !
این منم که با عریانی خویش از پس پرده
ماه جزا و ساعت خاکستر را سیراب می کنم !

اینگونه حرف می زنم !
اینگونه حرف می زنم زمانی که الهه زراعت
قطار ها را متوقف می کرد
وقتی که ابر و رویا و مرگ
از پی من بودند
وقتی کفه های تعادل پیکرم معلق بود
و گاوها
ـ سم های پهنشان را کوبان -
ماق می کشیدند