گاه چون ماری در دل می خزد
و زهر خود را آرام در آن می ریزد،
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هره ی پنجره ات کز می کند
و خرده نان بر می چیند

گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می جهد
و چون شبنمی بر گلبرگ آن می درخشد
و گاه حیله گرانه تو را،
از هر آنچه شاد است و آرام
دور می کند

گاه در آرشه ی ویولونی می نشیند
و در نغمه ی غمگین آن هق هق می کند
و گاه زمانی که حتی نمی خواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش می کند...