شعری از برتولت برشت
ترجمه‌ی بهروز مشیری


1
چون غرق شد و به زیر آب فرو رفت
و از رودها و شط‌ها گذشت
فیروزه‌ی آسمان بس شگفت می‌درخشید
گفتی آسمان باید تن بی‌جان او را نوازش دهد.


2
خزه‌ها و جلبک‌ها به تنش پیچید
تا تن بی‌جانش کم کم سنگین‌تر شد.
ماهیان، بی‌پروا، گرد او شنا می‌کردند
و گیاه و جانور، آخرین سفرش را دشوارتر.


3
و آسمان شام‌گاه، همچون دود، سیاه شد
و شب، نور را به یاری ستارگان زنده نگه داشت.
اما، بامداد، بازآمد تا او را
باز هم صبح و شبی باشد.

4
و چون تن پریده رنگش در آب گندید
چنین شد که خدا نیز سرانجام او را فراموش کرد،
نخست چهره‌اش، سپس دست‌هایش، و آن‌گاه گیسوانش
با بسیاری لاشه‌ها، لاشه‌ای شد در رودها.