اشعاری پراکنده از برشت

نخست برای گرفتن کمونیستها آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من کمونیست نبودم
بعد برای گرفتن کارگرها و اعضای سندیکاها آمدند
من هیچ نگفتم
سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند
من باز هیچ نگفنم
زیرا من پروتستان بودم
سرانجام برای گرفتن من آمدند
دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود
__________________________________________

جنگجویان از کتابخانه ها بیرون می آیند
مادران در حالی که بچه ها را به سینه می فشرند، ایستاده اند
و با وحشت به دنبال اختراعات دانشمندان
به آسمان نگاه می کنند
_________________________________________

وقتی که از ناتوانی های ما سخن می رانید
به یاد آورید
روزگار سیاهی را
.که از آن جان سالم به در برده اید

،با وجود این ، ما بیش از عوض کردن کفش ها
سرزمین ها را عوض کردیم
شاهد اختلافات طبقاتی شدیم
.و ناامید ، اگر جایی ستمی حکم می راند و صدای مخالفی نبود

:در حالی که ما نیز واقفیم
حتا تنفر داشتن از ضعیفان هم
چهره ها را کریه می کند
حتا خشم از ستم نیز
،صدا را خشن می کند . افسوس
،ما نیز که سر آن داشتیم که زمینه ی انسانیت را آماده کنیم
.نتوانستیم شخصن انسان باشیم
اما شما ، ای کسانی که پس از ما می آیید
وقتی آن زمان فرا رسید
،که انسان یار انسان گشت
.از ما به بزرگواری یاد کنید
__________________________________________________
بيدادگري، اين زمان با گامي استوار پيش ميرود
ستمگران، خود را براي صد قرن تجهيز مي كنند
زور، قول مي دهد چنين كه هست مي ماند
جز صداي فرمانروايان ستمگر، هيچ صدائي طنين نمي افكند
و در بازارها، استثمار بانگ بر مي دارد:
اينك، تازه من آغاز مي كنم
اما از استثمار شدگان اكنون بسياري مي گويند:
آنچه ما مي خواهيم هرگز شدني نيست
اگر زنده اي، مگو هرگز
هيچ يقيني را يقين نيست
چنين كه هست نمي ماند
پس از ستمگران، ستمديدگان سخن خواهند گفت:
چه كسي را ياراي آنست كه بگويد هرگز
از كيست كه استثمار دوام مي يابد؟ مـا
از كيست كه استثمار معدوم مي شود؟ باز هم از مـا
اگر از پاي افتاده اي برخيز
اگر شكست خورده اي، باز بجنگ
آنكس كه جايگاه خود را شناخت
چگونه ميتوان بازش داشت؟
چرا، كه شكست خوردگان امروز، فاتحان فردايند
و هرگز، به هم امروز تبديل مي شود
__________________________________________________ _
از شکاف دامن البرز بالا رفت
.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
_____________________________________________
1
أنا، برتولت برشت، ولدت في الغابات السوداء.
حملتني أمي إلى المدينة
وأنا بعد جنين في أحشائها.
وسوف تلازمني برودة الغابات.
إلى يوم أموت.

2
في مدينة الأسفلت أحس أنني في بيتي.
منذ مولدي وأنا مزود بما ينعم به الموتى.
بالصحف. والتبغ.
مرتاب. وكسول، وقنوع بعد كل شيء.

3
وأنا ودود مع الناس.
أضع على رأسي قبعة خشنة كما يفعلون.
أقول، انهم حيوانات ذات رائحة خاصة.
وأقول، لا بأس، فأنا واحد منهم.

4
وفي الضحي أتمدد فوق كرسي مريح.
وتجلس أمامي جماعة من النساء.
أتاملهن في غير اكتراث وأقول:
لا جدوى من الاعتماد علي.

5
وفي المساء أجمع حولي بعض الرجال
ويخاطب بعضنا بعضاً: "يا أيها السيد".
يضعون أقدامهم علي مائدتي
ويقولون: سوف تتحسن أحوالنا.
ولكنني لا أسأل: متى؟

6
وفي غبش الفجر تبول أشجار الزان.
وتشرع الطفيليات التي تزدحم عليها - الطيور - في الصياح
عندها أجرع كأسي في المدينة
وأقذف تفل التبغ بعيداً
وآوي إلى فراشي غير مرتاح.

7
عشنا، ونحن جنس طائش، في بيوت
كنا نحسب أن يد الخراب لن تمتد اليها.
(هكذا بيننا الميادين الواسعة في جزيرة مانهاتن
وأسلاك الهواء الدقيقة عبر الأطلنطي.)

8
لن يبقى من هذه المدن إلا ما يجوس خلالها: الريح!
البيت يسعد الآكلين، لأنهم يفرغونه مما فيه.
نحن نعرف أننا غير مخلدين.
وأن ما سيأتى بعدنا
لا يستحق الذكر.

9في الزلزلة القادمة. لن أدع سيجاري ينطفئ
لأن طعمه مر.
أنا برتولت برشت
حملتني أمي من الغابات السود
وألقتني في مدن الأسلفت من زمن بعيد.
__________________________________
فرياد بر عليه بيداد صدا را خشن می کند...
دريغا ما که می خواستيم جهان را مهربان کنيم خود نامهربان شديم...