نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    اون شب بعد از این حرفا سه تایی رفتیم که بخوابیم من اون تیکه چرمو با خودم بردم اما انگار دیگه اثري
    نداشت.خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
    ساعت حدود یازده بود که با صداي زنگ در از خواب بلند شدیم.رویا بود با یه سبد که توش دو تا قابلمه بود اومد
    » بالا.بابک در رو واز کرد
    رویا سلام.
    بابک سلام .بفرمائین تو.
    » بعد یه خمیازه کشید و گفت «
    اینا چیه؟
    رویا انگار یه خرده زود اومدم؟خواب بودین؟
    بابک هیچ مهم نیس.تو این خونه دیگه زمان معنی نداره!اینجا شده پل ارتباطی بین این دنیا و اون دنیا!اینا چیه
    آوردي؟
    » رویا که مات داشت بابک رو که هنوز خواب آلود بود و خمیازه میکشید نگاه میکرد گفت «
    یه کمی برنج و خورشت قیمه س.گفتم امروز ناهار رو من درست کنم.
    بابک هیس!!داد نزن!اگه اموات بفهمن قیمه پلو نذري آوردي،یه دقیقه طول نمیکشه که این خونه رو مرده ور
    میداره!زود ببر بذار تو یخچال تا بوش بلند نشده!تو راه که می اومدي مرده که ندیدي؟
    رویا چی ندیدم؟!
    بابک حالا فعلابیا تو.
    بشوره.بابک جریان دیشب رو براي اونا تعریف کرد و بعد زري خانم اومد و بقیه ي جریان رو تعریف کرد و بابک
    رفت یه دوش گرفت و اومد و همگی منتظر نشستن تا من ازخواب بیدار شم.
    » منم بیدار بودم اما حوصله ي اینکه ازجام بلند شم نداشتم
    زري خانم بابک برو بیدارش کن ببینم دوباره خواب شیرین رو دیده یانه.
    بابک نه نه نه!این همینطوریش صبحا که بیدار میشه گند اخلاق هس چه برسه به اینکه وسط خواب بیدارش
    کنیم!اونوقت با شیش من عسل م نمیشه خوردش مرتیکه رو!
    زري خانم آخه دل تو دلم نیس ببینم چی شد!شیرین به خوابش اومده یا نه.
    بابک اگر بخوایم بیدارشه باید هرسه تایی از شیرینی جات صحبت کنیم!یعنی کلماتی بگیم که توش شیرین
    باشه!رویا تو بگو چایی شیرین،زري خانم شما هی بگین شیرین بیان!منم هی بهتون تعارف میکنم که شیرینی بفرمائین
    میل کنین!
    اینطوري تا اسم شیرین رو بشنفه بیدار میشه!حالا یک دو سه همه،همه با هم !یاالله!
    » اینارو که شنیدم خنده م گرفت و ازجا بلند شدم و اومدم بیرون و سلام کردم «
    بابک سلام به روي ماهت شیرین عسل من!شیرین کام باشی،شیرینی میخوري؟
    برات چایی شیرین آوردم!ناهار شیرین پلو داریم!امروز میخوام برات شیرین زبونی کنم!
    گمشو!باز معرکه گرفتی؟
    بابک شما فعلا تا صف مستراح ،ببخشید توالت شلوغ نشده برو دست به آب بکن و جیش ت رو بپرون و بیا تا بهت
    بگم!
    بی تربیت!
    زري خانم و رویا سلام و احوال پرسی کردم و رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و اومدم بیرون.رویا گیج و مات «
    » منو نگاه میکرد.بعد از چند دقیه پرسید
    آرمین اینا که بابک میگه حقیقت داره؟!
    رویا باور کن دیگه خودمم نمی دونم چی حقیقت داره و چی نداره!
    رویا تومیدونی این مسئله چقدر مهمه؟!در واقع تو خیلی راحت باارواح در دنیاي دیگه ارتباط برقرار کردي!
    زري خانم بابا من دیشبم گفتم این دخترك نه مرده س نه روح.
    بابک نخیر!برگشتیم سرجاي اول مون!باز بحث مرده بودن و زنده بودن و روح بودن و روح نبودن این دخترك
    شروع شد.اصلا می دونین چیه؟این دفعه که اومد من یواشکی یه سوزن میکنم تو تنش!اگه گفت آخ مرتیکه ي حمال
    چرا همچین میکنی؟!همه می فهمیم که نه روحه و نه مرده.امااگه برگشت و یه نگاه سرد به من کرد و بعدش من شدم
    خرچوسونه بفهمین که طرف روحه و ازاون دنیا اومده!
    » بعد حالت ناراحت بخودش گرفت و گفت «
    فقط خواهش ازتون میکنم که یه وقتی منو نفرین کرد و خرچوسونه شدم یه دفعه پاتون رو نذارین رو من و ریقم رو
    در بیارین!
    » همه زدن زیر خنده «
    باز شوخی رو شروع کردي بابک؟!
    بابک اي بابا!پس ما چطوري بفهمیم طرف زنده س یا روحه؟آهان فهمیدم!مرده هاي زن نسبت به کفن هاي جدید و
    مد روز حساسیت نشون میدن!چطوره بگیم بهش یه کفن مدل جدید دراومده که پیسه!اگه یه دفعه پرسید کدوم
    فروشگاه می فروشنش بفهمین که طرف مرده س!اگه با تعجب نگاهمون کرد بدونین که زنده س!
    » دوباره همه خندیدیم
    wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨٩
    بابک میشه فقط ده دقیقه تو ساکت باشی و حرف نزنی؟
    زري خانم آرمین حالا بگو ببینم دیشب شیرین بخوابت اومد؟
    نه دیشب خوابش رو ندیدم.
    بابک خوابت که خوب بود.دیشب دوبار بهت سر زددم راحت خوابیده بودي.
    آره خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
    بابک تف به روت بیاد مرتیکه ي هیز بی وفا!عجب آدم پرویی هستی تو؟!دیشبو یادت رفت؟از سر شب یا میپري
    دختر مردم رو گاز بگیري!یا با روح یه دخت خوشگل زیر درخت قرار میذاري!اونوقت توقع داري شیرین هیچی بهت
    نگه و باهات قهر نکنه؟!اگه من جاي شیرین بودم نگاه تو روت نمیکردم!
    !» تا اینو گفت زنگ در رو زدن .بابک از ترس یه متر پرید اون ور «
    بابک اه...!چه زنگ بد صدایی یه!ترسیدم ها!
    !» بعد آیفون رو روداشت و جواب داد که یه دفعه دیدیم به تته پته افتاد و رنگش پرید «
    بابک سلام خانم!خدا بیامرزدتون!خاك بارتون خبر نبره!بله بله آرمین خبر مرگش اینجاس!خواهش میکنم بفرمائین
    بالا!اصلاشما جرا زنگ زدین؟خب از پنجره یا ازتوي دیوار تشریف می آوردین تو خونه!بخدا درخونه ي مابه روي تمام
    ارواح وازه!
    » همگی مات بهش نگاه میکردیم که در رو وا کرد و آیفون رو گذاشت سرجاش و به من گفت «
    خدا مرگت بده آرمین که همه کارات غیر آدمیزاده!
    کی بود؟!
    بابک بیچاره شدیم!دیگه مرده ها راه خونه مون رو یاد گرفتن!بلندشو بدبخت یه فکري بکن!شیرینه!داره می آد بالا!
    تا اینو گفت پریدم طرف در!در و واز کردم و رفتم بیرون.حالا نمی دونستم که با پله می اد بالا یا با آسانسور.برگشتم
    دیدم که رویا و زري خانم و بابک مات و گیج دارن منو نگاه میکنن
    بابک رویاجون .تو که احضار روح میکنی بگو ببینم این موقع ها چه دعایی باید خوند که روحه از آدم خوشش بیاد و
    کاري به کارمون نداشته باشه؟!
    » رویا که حسابی جا خورده بود گفت «
    بخدا من هیچی بلد نیستم!
    بابک پس این همه وقت اون زن پیره که شاگرد اول تون بود چی بهتون یاد داده؟!
    !» بعد آسانسور تو طبقه ي ما واستاد و درش وا شد و شیرین من از توش اومد بیرون «
    فقط واستاده بودم و نگاهش میکردم .یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهنم تنش بود که انداخته بود رو شلوارش و «
    یه کمربند قشنگم بسته بود دورش.موهاي قشنگش رو هم بافته بود و انداخته بود پشتش که تا تو کمرش می رسدي
    » آروم اومد جلومو بهم خندید و دستش رو کشید به صورتم و گفت
    دیدي زود اومدم؟
    نمیخواي دعوتم کنی تو خونه؟
    ». تا اینو گفت یه دفعه بابک اومد جلو و گفت «
    بفرمائین تو خواهش میکنم.فاتحه!
    » همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت «
    این دوستت پاي آیفون چی می گفت خدا بیامرزدتون و خاك براتون خبر نبره؟! «
    بابک غلط کردم اگه چیز بدي گفتم!شما عصبانی نشین ترو خدا!باور کنین از همون روزي که شما از اون دنیا با
    آرمین تماس گرفتین دورادور خدمت تون ارادت داشتم!به به چه جلالی؟!چه ابهتی؟!چه متانتی؟!واقعا برازنده ي
    شماس که ملکه باشین!اصلا من یکی از ارادتمندان جناب خسروپرویزم!چطوره حالشون؟سلامتن که انشاالله؟سلام منو خیلی خیلی خدمت شون برسونین.بهشون بفرمائین من هر جا نشستم گفتم که واقعا شیرین خانم باید زن
    خسروپرویز خان می شدن نه زن اون مرتیکه ي گردن کلفت فرهاد!بفرمائین تو ترو خدا،دم در که بده!آرمین بپر یه
    طاق شال بیار بندازیم جلوشون!
    .» شیرین می خندید و یه لحظه به بابک و یه لحظه به من نگاه میکرد بعد رفتیم تو خونه «
    بابک خواهش میکنم بفرمائین اینجا رو به قبله بشینین بهتره!ببخشید ترو خدا تو خونه خرما و حلوا خیراتی نداریم
    بیارم خدمتتون،اما یه قیمه پلوي نذري خیلی عالی داریم الان یه بشقاب میکشم می آرم یه قاشق بذارین
    دهنتون!بفرمائین ترو خدا،غریبی نکنین،روح تون شاد!
    » شیرین که همه ش میخندید منو نگاه کرد و گفت «
    این دوستت چی میگه؟ !
    بیا بشین.کم کم به چرت وپرتاي این عادت میکنی.
    شیرین رفت رو یه مبل نشست و به ماها نگاه کرد.من و بابک یه طرفش واستاده بودیم و نگاهش میکردیم و زري «
    » خانم و رویام یه طرف واستاده بودن و نگاهش میکردن.شیرین با خنده گفت
    شماها نمی خواهین بشینین؟
    زري خانم یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز آراسته اي به سنبل و عنبر و بیز
    پس حکم چنان کنی که در وي ننگر این حکم چنان است که کج دار و مریز
    قربون قدرت خدا برم با این خلقتش!چی آفریده ؟!
    » شیرین خندید و گفت «
    من شمارو دورا دور می شناسم.تا حالا چندین بار اومدم کاباره تون.
    رویا باید منم صادقانه اعتراف کنم اگرچه خودم زن هستم اما عاشق چهره ي شما شدم شیرین خانم!واقعا که زیبائید!
    » دوباره شیرین خندید و گفت «
    شمام که به من می گین شیرین!درهر صورت ازتعریف هاتون خیلی خیلی ممنونم.اما اون طوري ها که شما می گین
    نیستم.
    بابک رویا جون بپر یه قهوه درست کن بیار.
    » شیرین که دید رویا داره میره طرف آشپزخونه گفت «
    اگه براي من میخواهین قهوه درست کنین باید بگم من صبح ها قهوه نمیخورم خیلی ممنون.
    بابک ببخشید پس خودتون بفرمائین صبحا چی میل دارین بخورین.یغنی ما درست طبع ارواح دست مون نیس.فقط
    همین می دونیم که تو این مراسم ختم و شب هفت و سرخاك قهوه میدن و خرما و حلوا و این جور چیزا!
    » شیرین دوباره خندید و گفت «
    ببینم شما براي مرده ها فقط همین چیزا رو خیرات می کنین؟
    بابک ما گه میخوریم فقط همینارو خیرات کنیم!جون ماس و جون مرده ها مون!تمام هست و نیست مون رو واسه
    شون خیرات میکنیم!باور کنین به جون این آرمین من شب جمعه یه وانت بار می زنم می رم سر همین قبرستون که
    وسط شهره،جونم براتون بگه که از نوشابه ي قوطی گرفته تا سان کوئیک و آب آناناس و شیر موز،از ساندویچ ژامبون
    گرفته تا استیک و رست بیف،از سوپ قورباغه گرفته تا صدف آب پز؛هرچی که فکرشو بکنین خیرات می کنم!حتما تا
    حالا از این چیزا که خیرات کردم یه بشقابم به روح مبارك شما رسیده!فقط خواهش میکنم که تو اون دنیا این کاراي
    منو یه گوشه ي کاغذ منظوربفرمائین که فراموش نشه.
    بابک میشه خواهش کنم یه دقیقه فقط یه دقیقه اجازه بدي منم با شیرین حرف بزنم؟
    بابک تو که حرف نمی زنی!همه ش ایشون رو نگاه میکنی!حداقل تو دلت یه فاتحه بخون شاید روح ایشون از ما شادبشه!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/