هنوز کاملا در قبر زندگی خودم جابجا نشده بودم که یکباره احساس

کردم دستی آشنا ، مضطرب و عصبانی سنگ قبرم را می کوبد

لحظه ای بعد ، روح سر گردانم با دیدگان اشک آلود ،

از لابلای خاک قبر بکنارم غلطید !

بدون هیچ گفتگو ، دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید ،

نگاهی به سنگ قبرم افکنده گفت :

ببین ! این بشر دروغگو و جنایت کار !

حتی پس از مرگ تو هم بحقیقت آنچه مربوط به تست ،

پشت پا زده است ! ...

راست میگفت ! ...

بر روی سنگ قبرم نوشته بودند : « در 1306 متولد شد

و 1333 مرد ...» دروغ بود !...

سال 1306 ، سالی بود که من مردم ، و زندگی من ،

پس از سالها مرگ تحمیلی در 1333 شروع شد !...

سنگ قبر را وارونه کردم

تا حقیقت را آنچنانکه بود بنویسم ،

روحم با خنده گفت : « شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را ...

بکسی چه مربوط است که تو کی آمدی و کی رفتی !برو بخواب !..»

منهم خنده کنان رفتم ... خوابیدم ، چه خوابی !...

چه خواب خوبی ... کاش همه میفهمیدند!...