ماها که داشتیم از تو ایوون نگاهشون میکردیم هر لحظه انتظار داشتیم که دوباره بپرن به همدیگه و بزن تو سر و
مغزشون!
اما وقتی همه شون جمع شدن دور حوض یه دفعه همون که اسمش کبري خانم بود به اکرم خانم گفت
تا تو اتاق ما « شوهرت » آي اطواري خانم دیشب که شب جمعه نبود جشن گرفته بودي!نصف شب صداي تو و شوورت
می اومد!خبري شده شوورت جیره ت رو زیاد کرده؟!
اکرم خانم خاك تو گور بی حیات کنن کبري!کیشیک میکشی که کی اکبرآقا می اد سراغ من؟!اومده بودي پشت در
اتاق مون!
کبري خانم خیر نبینم اگه گوش واستاده باشم!نصفه شبی خواستم برم دست به اب کنم از جلو اتاق تون رد شدم
دیدم صدا می آد.نیگا به امروز نکن بجون بچه م همون دیشبی که صداي قربون صدقه ي تو و اکبر آقا رو از پشت در
شنیدم انقدر ذوق کردم!با خودم گفتم الحمدالله که این زن و شوور با همدیگه خوبن.حالا خیلی دردت اومد آفتابه رو
پرت کردم خورد بهت؟!
اکرم خانم نه توچی؟گیست رو کندم اذیت شدي؟
کبري خانم نه خواهر!فدا سرت.اینم شده تفریح ما!
اینارو که به همدیگه گفتن شروع کردن به خندیدن و شوخی کردن .انگار نه انگار که نیم ساعت پیش داشتن
همدیگرو تیکه پاره میکردن!
تو همین موقع بابام از در حیاط یاالله یاالله گفت و اومد تو و تا رسید به ما بهمون تشر رفت که چرا تو ایوون
نشستیم.همگی رفتیم تو و ننه م جریان رو واسه بابام تعریف کرد و بعد گفت
مرد اینجا دیگه نمیشه نون خالی سق بزنیم.نیگاه کن!همه دارن استکان نلبکی ناشتایی شون رو لب حوض می
شورن.ظهرم که بشه دیگ و قابلمه ناهارشون رو می آرن لب حوض.اگه ما از تو اتاقمون بوي غذا بلند نشه و ظرفامون رو نبریم لب حوض واسه مون سرشکستگی یه.!
برو یه سیر گوشت بگیر بیار که یه ابگوشت بار بذارم.یه ساعت دیگه بو غذا بلند میشه روح بچه ها می پره!
بابام بدون اینکه چیزي بگه بلند شد و از خونه رفت بیرون و نیم ساعت بعد با یه بقچه برگشت.بقچه که بهتون می گم
دستمال بابام بود.قدیما مردا هر کدوم یه دستمال ابریشمی داشتن که وقتی چیزي می خریدن و می پیچیدن تو اونو می
آوردن خونه.
بابک امان از این دستمال ابریشمی که هر چی می کشیم از این وامونده س!
» سه تایی خندیدیم و زري خانم گفت «
خلاصه بابام دستمالش رو واز کرد و از توش یه خرده گوشت و یه خرده چایی و یه کله قند درآورد و گذاشت جلوي
!» زن اوستا برسون کن!پول اون یه کف دست زمین که فروختیم تموم شدها » ننه و گفت
ماها تا گوشت رو دیدیم چشمامون برق زد!انگار دنیارو بهمون دادن!شماها نمی فهمین من چی میگم.آدمایی که ماهی
یه بار گوشت می آد تو خونه شون مزه ي واقعی آبگوشت رو می فهمن!
خلاصه باباهه اونارو داد به ما و خودش از خونه رفت بیرون..یه ربع نگذشته بو که ماها قندهارو شیکسته بودیم و
آبگوشت رو هم بار گذاشته بودیم و دوباره بیکار نشسته بودیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
امان از بیکاري!ما چند تا خواهر که تا اون روز جلو بزرگترمون سربالا نمی کردیم تا ظهر که بابام بیاد دوباره پریدیم
بجون همدیگه و کتکاري کردیم!
ظهر که بابام برگشت سفره رو انداختیم و حمله کردیم به دیزي آبگوشت و تو یه چشم بهم زدن ته ش رو در آوردیم
و گذاشتیم شون پشت در اتاق که یعنی تو خونه ي مام پخت و « مجمعه » و ظرفاي چرب و کثیف رو چیندیم تو معجومه
پز می شه!
بعدش ننه م یکی یه نصفه چایی واسه ماها ریخت و یه چایی درسته واسه بابام و به ماها یکی یه حبه قند داد که ماهام چایی مون رو اول خوردیم و حبه قند رو گذاشتیم تو جیب مون واسه بعد که مثل آب نبات بمکیم!
گوش کنین ببینین چی دارم بهتون میگم!اونموقع ها یه حبه قند واسه ما حکم شکلات خارجی رو داشت!
خلاصه بعد از چایی ما دخترا ظرفارو ورداشتیم و بردیم لب حوض که بشوریم.بقیه ي همسایه هام یکی یکی با یه
معجومه ظرف پیداشون شد.
باهاشون یه سلام و علیک کردیم و نشستیم به ظرف شستن.اونام شروع کردن از ماها زیرپاکشی کردن!شستن ظرفا
که تموم شد از سیر تا پیاز زندگی ما رو همه می دونستن!بلند شدیم و برگشتیم تو اتاق و دور تا دور اتاق نشستیم.یه
ماهام بلند « چیه زل زدین به من .پاشین برین تو اون اتاق کپه مرگ تونو بذارین » دقیقه بعد بابام با تشر بهمون گفت
شدیم و رفتیم تو اون یکی اتاق.
حالا حساب کن چند تا دختر بیکار و پرانرژي تو یه بعدازظهر بدون سرگرمی چیکار باید بکنن؟!
یه نیم ساعتی که گذشت یه دفعه دیدیم که یه ریگ خورد به شیشه ي اتاقمون.همگی پریسدیم پشت پنجره که
خواهر بزرگم سرمون داد زد و ساکتمون کرد.یه خردع دور و ورمون رو نگاه کردیم تو حیاط خبري نبود.
همه تو اتاقاشون بودن.دوباره یه سنگ دیگه خورد به شیشه.سرمون رو که بالا کردیم رو پشت بوم اتاقاي روبه رو
همون پسره رو دیدیم که دراز کشیده و با تیرکمون ریگ پرت میکنه طرف اتاق ما!قند تو دل آبجی م آب کردن!
با دست به پسره اشاره کرد که یعنی چی میگه.پسره با دست بهش اشاره کردکه یعنی بیا رو پشت بوم.
بچه ها مواظب باشین.اگه بابا بیدار شد و سراغ منو گرفت بگین رفتم » خواهر بزرگم چادرش رو ورداشت و به ما گفت
.» مستراح
یه نگاه بد به من «. نرو آبجی.این پسره داره گولت میزنه » اینو گفت و خواست بره بیرون که چادرش رو گرفتم و گفتم
منو هل داد و رفت. «؟ دیگه حالا اندازه تو چسونه عقلمون نمیرسه » کرد و گفت
شاید همون موقع بود که پایه هاي خونواده مون از همدیگه در رفت!
یه نیم ساعت سه ربعی گذشت.نتونستم خودم رو نگه دارم.چادرم رو سرم کردم و آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم
طرف جایی که خواهرم رفته بود.
آروم از پله هاي تو حیاط رفتم بالا و رسیدم رو پشت بوم.ته پشت بوم یه اتاقکی بود که اون وقتا توش کفتر نگه می
داشتن.تا رسیدم بالا پشت بوم پسره رو دیدم که دزدکی از اون تو اومد بیرون.خودمو کشیدم کنار و نگاهش
کردم.وقتی از بغل من رد شد یه خنده اي به من کرد و رفت.خودم رو رسوندم به اتاقک.
درو واز کردم و رفتم تو.خیلی تاریک بود.وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد یه گوشه خواهرم رو دیدم که نشسته!
سرش رو آروم بلند کرد ویه نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
یه روزه خیلی چیزا رو تجربه کرده بود!
اینجاي داستان که رسیدیم زري خانم سکوت کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و دیگه هیچی نگفت.بابک بلند شد و «
فنجون هاي خالی رو گذاشت تو سینی و برد تو آشپزخونه و همونجا موند و بیرون نیومد.مونده بودم الان باید چی بگم
و چیکار کنم!
زري خانم تو خودش فرو رفته بود و سیگارش رو می کشید.یه نگاهی به ساعت کردم کمی از 2 نصفه شب گذشته بود
» خواستم یه خرده زري خانم رو دلداري بدم که بابک صدام کرد .بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه
چیکار داري؟
بابک دارم چایی می آرم.
خب منو چیکار داشتی که صدام کردي؟
بابک من صدات نکردم!
می گم ها.بریم یه خرده با زري خانم حرف بزنیم از فکر و خیال بیاد بیرون.
بابک تو برو منم الان چایی می ریزم و می آم.
راه افتادم طرف سالن که بابک دوباره صدام کرد.برگشتم و گفتم «
هان؟چی میگی؟
بابک هان و درد بی دوا درمون!
چیکار داري صدام میکنی؟!
بابک من با تو کاري ندارم که صدات کنم!نکنه یه چیزي میخواي بهم بگی خجالت میکشی؟
خیلی لوسی بابک!حالا وقت این شوخی هاس؟
» بابک همونجوري منو نگاه کرد و گفت «
زده به کله ت؟!
چایی رو وردار بیار و یه چیزي بگو که زري خانم بخنده و از فکر بیاد بیرون.
بابک مگه من دلقکم؟ولش کن بیچاره رو!داره صحنه به این خوبی رو نگاه میکنه!بخدا اگه من هنرپیشه بودم
کارگردان هر چقدر پول میخواست بهش می دادم که منو یه گوشه ي اون اتاقک کفترا قایم کنه و من تمام اون
سکانس داستان رو بصورت زنده و بدون سانسور ببینم!
واقعا بی حیایی!
بابک یه نره غول دیگه رفته با یه دختر ساده ي ننه مرده کاراي بدبد کرده من بی حیام؟!
!» دوباره راه افتادم طرف سالن که باز شنیدم کسی صدام میکنه!چشمامو بستم و گوش کردم!هنوز صدا تو گوشم بود «
بابک بجون تو یکی داره منو صدا میکنه!
بابک دارن غیبتت رو می کنن گوش ت زنگ می زنه!کدوم گوش ته؟اگه گوش راستت باشه دارن خوبی ت رو می
گن اگه گوش چپت باشه دارن مرده و زنده ت رو می جنبونن!
!» دوباره تو سرم صدا کرد
بابک بخدا یکی داره منو صدا میکنه!همین جاهام هس!
بابک پسر راستی راستی جنی شدي ها!
.» رفتم تو سالن و نشستم روي مبل بابکم دنبالم اومد «
زري خانم چی شده؟!
بابک میگه یکی داره صدام میکنه!
زري خانم کی صدات میکنه؟!
نمیدونم!!
بابک پاشو برو بگیر بخواب.خسته شدي این چیزا تو خیالت می آد.
» دوباره چشمامو بستم.این بار صدا رو خیلی واضح شنیدم!یه صداي خیلی قشنگ و لطیف بود!بی اختیار گفتم «
شیرین!!
بابک بر پدر و مادر این شیرین خانم ساسانی صلوات!این زن انگار خواب نداره!هرچند!هزار وچهارصد سال خواب
هاشو کرده حالا سرحال و قبراق شده .و نمیذاره ما ساعت 2 بعد از نصفه شب یه چرت بخوابیم!
پریدم پشت پنجره.یه دختر بلند قد رو دیدم که تکیه ش رو داده به یه درخت و سرش رو گرفته بالا و داره به پنجره «
!» ما نگاه میکنه
!» تا منو دید برام آروم دست تکون داد «
دیدین گفتم خودشه!دیدین بالاخره اومد!بیا بابک خان!بیا نگاه کن!!
بابک یا امام زمون!حالا باچی اومده؟!لخته یا کفن تن شه؟!
ا...!راست میگه بخدا!یه دختره این پائین واستاده!نرو آرمین صبر کن !!بسم الله بسم الله!نکنه جنی چیزي باشه!صبر
کن پسر
منتظر آسانسور نشدم پله هارو چهار پنج تا یکی کردم و مثل برق چند تا طبقه رو رفتم پائین و در ساختمون رو واز «
» کردم و رفتم بیرون
تو این چند ثانیه فقط از این می ترسیدم که نکنه تا می رسم پائین مثل این فیلماي تخیلی اون رفته باشه!هرچند که
بابکم اون رو دیده بود!خودش گفت یه دختره اونجا واستاده!
اما تا رسیدم بیرون دیدم همونطور تکیه ش رو به درخت داده و واستاده و داره منو نگاه میکنه و یه لبخند قشنگ رو
لب شه!
پاهام سست شد!انگار اختیار پاهام رو نداشتم!فقط نگاهش میکردم.همون موهاي بلند و تاب دار که تا کمرش می
رسید!همون صورت قشنگ که مثل ماه بود!همون قد بلند و اندام خوش ترکیب!
بابک پس چرا معطلی؟!
تو اومدي پائین چیکار؟!
بابک اومدم یه فاتحه براش بخونم و برم!
بابک بخدا قسم اگه چیزي بگی که ناراحت بشه هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!دارم بهت جدي میگم!
بابک حالا از کجا معلوم که خودشه؟شاید از این دختراي آخر شبه که...
بابک دیگه حرف نزن!بسه دیگه!
اینو گفتم و آروم از خیابون رد شدم و رفتم طرفش.وقتی نزدیکش رسیدم.هنوز داشت بهم لبخند می زد.یه خرده ي «
دیگه م واستادم و نگاهش کردم.دلم نمی اومد چشم ازش وردارم.سرش رو به یه طرف دیگه کج کرد و دوباره بهم
» خندید .موهاي قشنگش از یه طرف ریخت یه طرف دیگه ي سرش.آروم بهش گفتم
تو شیرینی مگه نه؟
» سرش رو خیلی قشنگ برام تکون داد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)