صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

  1. #21
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    واي بحال ما که چقدر بی خبریم!واسه یه دل شکستن اینجا چیکار میکنن و ما تو اون دنیا داریم چه کثافتکاریهایی
    میکنیم!!
    هر دو سکوت کردیم. «
    » چند دقیقه اي گذشت.عجیب تو فکر بودم که شیرین دستم رو گرفت و با مهربونی پرسید
    در چه اندیشه اي آرمین؟
    تو فکر بدبختی هاي خودمم!تو خبر نداري که تو اون دنیا ما چیکارا میکنیم!
    هنگامی که گوهري در برابر پیشه اي که به انجام رسانده بود بدو دادم نپذیرفت .در شگفت گشتم.سر در گم در
    پندار خویش برخاستم.پاي پوشم درگیر گوشه اي از تخت گشت و پاره اي از آن جدا شد.
    فرهاد به زانو درآمد و آن را برگرفت .بوسید و برچشم خویش نهاد و گفت
    من مزد خویش یافتم!
    با چنین رفتاري ،مهرش در دلم جاي گرفت.بدو گفتم فرهاد از من چشم پوش که مرا نگاهبانی چون خسروست.
    بی هراس لخندي زد و گفتمرا در دلدادگی تو از خسرو خسروان باکی نیست چه رسد به خسرو که مردي چون من
    است!
    گفتم در پیکار تو با خسرو برنیایی.
    گفت خسرو توان دست یازي بر کالبد مرا دارد.خشم او را گزندي برمهر من نیست!
    در دل بر بی باکی او آفرین خواندم که گفتتو نیز بر من مهر داري؟
    بالبخندي پاسخش گفتم.شادگار سر بر پایم نهاد.
    از او خواستم تا برپاي خیزد و در کنارم نشاندمش و از حالش پرسیدم.
    جز سخن مهر بر زبان نداشت.
    شیرین اون تیکه چرم همونه که فرهاد ورداشت؟!
    شیرین آري.
    عجیبه!بعد از این همه سال چطوري دست من افتاده!
    » شیرین مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت «
    پس از آن فرهاد هر روز بدیدار من می آمد و با هم به گفتگو می نشستیم .چندي پس از آن ،این راز از پرده بیرون
    افتاد و خسرو از آن آگه شد.
    بقیه ش رو میدونم .یعنی تو کتاب نظامی خوندم.اما برام عجیبه که چرا خسرو فرهاد رو نکشت؟براي اونکه کاري
    نداشت!
    درجا میگفت سرش رو قطع کنن.اون وقتا که شاه ها خیلی راحت از این کارا میکردن.ما تو تاریخ خیلی از این چیزا
    داریم .تمام کسایی که به پادشاهی می رسیدن چشم دور و وري هاشون رو کور میکردن.تازه خیلی لطف کرده بودن
    که طرف رو نکشتن!
    شیرین پرسش تو را چندین پاسخ سزاست.
    پادشاهان در ان گاه،سرزمین خویش با جنگ و نبرد می ستاندند و آن را از آن خویش می دانستند.پس چنین کرداري
    برایشان ننگ نبود!کردار آنان را در گاه خویش سنج.میدانی که نوشیران زنجیر داد بر پاي داشته بود؟!همانا مانند او
    در پیشینیان،هیچ فرمانروایی چنین نکرده!
    خب بعله.اگر قدرت اونا را در اون زمان حساب کنیم،کار خیلی بزرگی بوده! واسه همین م بهش میگن انوشیروان
    عادل.
    راستی شیرین،خسرو پرویز بت پرست بود؟
    شیرین چنین نیست!او یکتا پرست بود.در آن گاه ایرانیان همه یکتاپرست بودند.
    خب تااونجا می دونم که خسرو براي فرهاد شرط گذاشت که اگه تو کوه بیستون یه قصر بسازه،خسرو از سر راهش
    کنار میره.بعدش چی شد؟
    شیرین سنگهاي خاراي بیستون در رویارویی با مهر فرهاد و دلباختگی او به من یاراي برابري نداشتند!
    چنان تیشخ بر کوه آشنا می ساخت که لرزه بر دل خسرو فکند!
    چندي پس از ان خسرو به پوزش به دیدار من شتافت و مهر خویش بر نمود و زیبایی من او را به زانو در اورد و در
    پیشگاه من زار گریست.
    بیاد دارم که همان شب بسیار زر و سیم و گوهر بر پایم فشاند و دگربار خواستار هم آغوشی من گشت.
    یعنی هم ترو میخواست و هم مریم زنش رو؟
    شیرین پیوند او با مریم از مهر نبود.دست آویزي براي یاري گرفتن از شهنشاه روم بود.به چنگ آوردن من نیز در
    گرو خواست من بود.
    شرط تو چی بود؟
    شیرین من باید بانوي ایران زمین می گشتم.
    بالاخره چی شد؟
    سرانجام پس از آنکه دانست من به خواست او تن در نمی دهم،گفت که مریم به تن رنجور گشته و پزشکان در
    درمان وي سرگردانند .از من خواست تا بردباري پیشه سازم.
    کمترین گناهمون کلاه گذاشتن سر همدیگه س!با این حساب من تا برگردم تو اون دنیا باید خودکشی کنم که بیشتر
    گناه نکنم!
    شیرین بخشایش آفریدگار را پایانی نیست.
    بعد زیر لب یه چیزایی گفت و بعد چشماشو رو بست. «
    » کمی که گذشت گفت
    چشمداشت به گذشت اوست که پندار مرا از مهر پر می سازد.
    قربون او قدرتش برم با او بخشندگی ش.
    دیگه نمیخواد بقیه ي داستان رو بگی .خودم بقیه ش رو می دونم.
    » یه مدت دیگه سکوت برقرار شد و بعد من گفتم «
    شیرین ،حالا به من بگو براي چی تو به خواب من اومدي؟من چیکار میتونم برات بکنم؟
    شیرین تو شیفته من گشته اي،چنین نیست؟
    » جاخوردم!سرم رو انداختم پائین و گفتم «
    آره.من دوستت دارم شیرین ولی...
    » نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت «
    بیش سخن مگو!
    » کمی با غم نگاهم کرد و گفت «
    آرمین رهایم کن!در دام کردار خویش گرفتارم.رستنم از این بند بدست توست،برهانم.
    با غم هماغوشم و آذرنگ برجانم چنگ می افکند.ئارهانم!
    » نمی فهمید چی میگه!پرسیدم «
    چطوري؟!
    شیرین خودخواهی دانست.
    چرا تو اجازه داري که بوسیله ي من بخشیده بشی؟!
    شیرین آنگاه که ریختن خون مردم خویش روا نداشتم و با گریختن از سرزمین خویش ور فتن بسوي خسرو و
    دست شستن از مهرم به آبتین،جنگی سترگ را از مردم خویش بگرداندم،شایسته ي چنین بخششی شدم.این پاداش
    آن کردار من بود!اکنون باز گرد.
    تو دانستی آنچه را که باید بدانی!
    اندیشه و مهرم از سر برون مکن،بدرود آرمین!
    من هنوز خیلی حرفا دارم که بگم!!
    شیرین بدرود آرمین،این نیز آزمونی ست براي تو.باشد تا سرافراز کردي.
    بدرود.بدرود
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. #22
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم

    بودم!دلم میخواست باهاش حرف بزنم.نتونسته بودم اونایی که تو دلم بود بهش بگم.
    » هرچی خودم رو به خواب زدم فایده نداشت.بی اختیار داد زدم
    شیرین!!
    » که یه دفعه بابک دوئید تو اتاق و گفت «
    درد به گور پدر تو و شیرین!مرتیکه چرا نعره می زنی؟!
    » حوصله ش رو نداشتم.فقط همونطور که پتو رو میکشیدم رو سرم بهش گفتم «
    خیلی بی تربیتی بابک!
    بابک بیخودي نگیر بخواب که نوبت کشیک توئه!
    گفت و پتو رو از روم کشید کنار و گفت «
    با بدبختی این پیرزنه رو خوابوندم.اگه با داد تو بیدار شده باشه دیگه به من مربوط نیس!آن آن!من که گرفتم
    خوابیدم.خود دانی با این بچه ي سرراهی که آوردي اینجا!
    اینارو گفت و اومد تو تختخواب من و پتو رو کشید رو و هی هل داد و منو از تختخواب انداخت پایین!دیدم خیلی «
    » عصبانی یه .گفتم
    چته؟چرا همچنین میکنی؟
    بابک چیزیم نیس عزیزم!شیفت من تموم شدده حالا نوبت توئه که بري و مهدکودك رو اداره کنی!
    اون یتیمچه رو که دیشب آوردیش،صحیح و سالم تحویل خودت!
    چی شده!؟نکنه بلایی سر اون پیرزن بدبخت آورده باشی؟!
    بابک اولا که اگه من قرار باشه بلا ملایی سرکسی بیارم،سرپیرزنا نمی آرم!دوما که پیرزن باز تویی!سوما که همچنین
    پیرزن پیرزنم نیس!پره پش که داشته باشه پنجاه و هفت هشت سالشه!چهارما که،امانه!فعلا همین سه تا رو داشته
    باش تا من یه چرت بزنم بعدش خدمتت می رسم.خداحافظ!
    » پتو رو کشید رو سرش و خوابید «
    زده به کله ت بابک؟!منو چرا از تخت انداختی پایین؟کمرم دردگرفت!
    » بلند شد و گفت «
    از دیشب تا حالا این پیرزنه امون منو بریده!اگه سه تا بچه ي قنداقی رو سپرده بودي دستم بهتر از این گیس
    گلابتون بود!
    » هم کمرم درد میکرد و هم خنده م گرفته بود.اینارو گفت و دوباره پتو رو کشید رو سرش و با عصبانیت خوابید «
    مگه چیکارت کرده؟این پیرزن بدبخت که آروم گرفته خوابیده!
    دوباره بلند شد و گفت «
    گرفته خوابیده؟!پدر منو پیش چشمم آورده تا خوابیده!از ساعت 5 صبح که شما کپه مرگت رو گذاشتی و مثل دیو
    کرده!دیشب تا حالا از دست این پیرزن جون به سر شدم.باشه تا یه « زابرا » یه کله خوابیدي تا حالا شمردم هفت بار منو
    چرت بخوابم و بلندشم و تکلیف خودمو باهاش روشن کنم!یا جاي اینه تو این خونه یا جاي من!والسلام.
    » دوباره گرفت خوابید «
    مگه چی شده دیشب تا حالا؟
    » بابک دوباره بلند شد و گفت «
    خودت تا سرت رو میذاري رو بالش و از حال می ري.اونوقت منو میندازي گیر این آدم زبون نفهم!
    عجب آدم بی ادبی شدي ها!خب صدام میکردي!
    بابک ده بار صدات کردم!معلوم نبود با شیرین خانم کجا رفته بودي که هرچی صدات میکردم بیدار نمیشدي!این
    دور و ورا که نبودین.حتما دوتایی رفته بودین مسافرت طرفاي بیستون و او طرفا!
    گمشو توام!حالا چی شده بود؟
    بابک هیچی دیگه،یه بار بلند شد آب میخواست.دادم بهش خوابید.یه بار بلند شد باباش رو میخواست.پیش پیشش
    کردم خوابیده!یه بار بلند شد ننه ش رو میخواست.لالایی براش گفتم خوابیده!ساعت هفت بود که بلند شدو گفت دلم
    درد میکنه.
    دل درد کرده بود؟!چرا منو بیدار نکردي؟!
    بابک مگه تو پزشک کودکانی که بیدارت بکنم؟
    پس چیکار کردي؟
    بابک هیچی بابا!باد گلو داشت!آروغش رو در آوردم خوابید!
    مرده شورت رو ببرن با این چرت و پرت هات!
    !» پتو رو دوباره کشید روسرش و خوابید و زیر پتو هی غر میزد «
    واسه من آسایشگاه واز کرده!همه ي مردم دور و ور خودشون چهار تا دختر خوشگل هیفده هیجده ساله جمع
    رو سوا میکنی واسه من!!خاك بر سر دوست می گیره همسن ننه بزرگ « خان جونش » میکنن،انوقت این می ره میگرده
    من!
    » دوباره پتو رو انداخت کنار و بلند شد و رو تخت نشست و با حرص گفت «
    آقا آرمین،تا این تازه عروس بیدار نشده بهت بگم،یا جاي منه تو این خونه یا جاي اون!همین.
    » سرش رو دوباره کرد زیر پتو!یه خرده بعد دوباره سرش رو از زیر پتو دراورد و گفت «
    توباید می رفتی باستان شناسی میخوندي.!
    غر زدن هات تموم شد؟
    بابک نخیر!فعلا نیم ساعتی مونده تموم شه.دلم خیلی ازت پره!یه چرت بخوابم و بلندشم تکلیفم رو با توام روشن
    میکنم.اصلا پسرخاله ایم،باشه.رفیقیم،باشه.دوستی م،باشه.چندسالی با هم زندگی کردیم،حالا میخوام ازت
    جداشم!والسلام.
    » دوباره پتو رو کشید روسرش و خوبید و از اون زیر گفت «
    خون که نکردم پسرخاله ي تو شدم!
    » دوباره بلند شد نشست و گفت «
    حواست باشه !برنامه ي غذایی این ملوسک اینطوریه،صبح آب جو،ظهر عرق کیشمیش 55 ،شب که میخواد یه چیزي
    ساده و سبک بخوره همون شراب واسه ش خوبه!یادداشت کن یادت نره که اگه چیز دیگه بهش بدي،اسهال میشه!
    » دوباره پتو رو کشید روسرش و خوابید .یه خرده دیگه بلند شد و گف
    چرا لال شدي و حرف نمی زنی؟
    مگه نمیخواي از هم جدا شیم؟خب می شیم.
    بابک بشیم،بدرك.
    » دوباره پتو رو کشید رو سرش و خوابید که گفتم «
    این آپارتمان مال تو.منم با این خانم می رم و یه جا دیگه رو اجاره میکنم.
    » دوباره بلند شد نشست و گفت «
    بدرك بر..دست این عروسک رو بگیر و ببر که من صبح به صبح چشمم بهش نیفته.دیگه به من مربوط نیس.هر
    غلطی خواستی بکن.
    » دوباره گرفت خوابید وپتو رو کشید رو سرش و شروع کرد به غرزدن «
    بیا اینم از فامیلی !چندسال زحمتش رو بکش.دوا درمونش کن،مواظب باش تو این ولایت غریب فاسد نشه حواست
    باشه با کی میگرده با کی نمیگرده.آخرش واسه خاطر یه خاله قزي تنبون قرمزي بالاي شصت هفتاد سال،پنجه تو
    روي پسرخاله ش میکشه!برو!برو آقا آرمین ولی یادت باشه چقدر پات واستادم!برو که امیدوارم آب بدوه و نون بدوه
    و تو دنبالش بدویی!برو که امیدوارم....
    » همینطور که داشت غر میزد ومثل پیرزنا ناله نفرینم میکرد آروم گفتم «
    باشه،ما می ریم و یه جا دیگه زندگی میکنیم.اما مطمئن باش که این پیرزن بعد از سالها زندگی تو اینجا حتما صدتا
    دختر خوشگل رو می شناسه و باهاشون آشناس.
    » یه دفعه صداش قطع شد!منم معطل نکردم و گفتم «
    دیشبم اگه یادت باشه می گفت شما چهار نفر بودین!میگفت یه دختر خوشگلم باهاتون بوده!حتما اون دختره از
    دوستاي خودش بوده و در عالم مستی با ما اشتباه گرفته!
    یه خرده اي گذشت و هیچ صدایی از بابک در نیومد.بعد کم کم پتو رو از رو سرش زد کنار و بلند شد و گفت «
    بر شیطون سیاه دل لعنت!گاهی یه دفعه می ره تو جلد آدم و چشم آدم رو می بنده و جلوي کار خیر رو می گیره!
    همینطوري آدم گول میخوره ها!
    حواست پرت بشه،گولت زده!
    » بعد همونطور که شروع کرد تخت منو مرتب کردن گفت «
    باید در این مواقع آدم زود بگهبر شیطون حرمزاده لعنت!باور کن عین آبی یه رو آتیش!بلافاصله تمام وسوسه هاي
    شیطون رو باطل میکنه!
    باور کن آرمین امروز اومده بودم بیدارت کنم که بهت بگم من از دیشب تا حالا جیگرم واسه این زن کباب شده!اومده
    بودم بهت بگم از انسانیت به دوره که یه کسی رو که به کمک احتیاج داره ول کنیم!از صورتش معلومه که باید خانم
    محترمی باشه!بجون تو پامو که گذاشتم تو این چارچوب در،این شیطون پدرسگ از راه به درم کرد!انگار اون بابک رو
    بردن یه بابک دیگه جاش گذاشتن!هی من میخواستم بگم باید به این خانم کمک کنیم ها،اما یه چیز دیگه از دهنم
    درمی اومد!درست مثل این فیلمها هس که روح میره تو جلد طرف؟!چی بود اسمش؟آهان طالع نحس!
    میخواستی زود بگی بر شیطون لعنت!
    بابک د میخواستم بگم اما وامونده این زبونم نمی چرخید!حالا گوش کن.اون جمله ي آخري تو انگار تکونم داد!انگار
    یکی یه دفعه سرم داد زد و گفتبابک!شیطون رو لعنت کن!منم زود گفتم بر شیطون لعنت!
    یه دفعه فکرم عوض شد!حالام اصلا یادم نمی آد چه چیزي به توگفتم!
    جدي اصلا یادت نمی آد داشتی چیا به من می گفتی؟!
    بابک یه کلمه شم یادم نمی آد.حالا ولش کن.مهم اینه که گمراه نشدیم و شیطون نتونست گولمون بزنه!
    حالا تا تو می ري دست و صورتت رو بشوي،منم برم ترتیب صبحونه رو بدم که الان این خانم بیدار میشه و صبحونه میخواد.گناه داره بخدا.پیرزن بدبخت رو ضعف گرفته!
    واقعا چه آدمایی تو این دنیا پیدا میشن!
    » اینارو می گفت و می رفت طرف آشپزخونه «
    چطور دلشون می آد یه همچنین بانوي محترمی رو تو خیابون ،دردمند ببینن و بی تفاوت از کنارش بگذرن؟!
    » داشتم از خنده می مردم که بابک رسید تو سالن کنار اون خانم که خوابیده بود تا رسید گفت «
    نیگاه کن!ببین چقدر معصوم خوابیده!
    » بعد زد تو سینه ي خودشو گفت «
    الهی من بمیرم واسه این مظلومیت شما.وامونده دل نیس که!اصلا طاقت دیدن رنج و درد کسی رو نداره!
    حالا ببین چند تا از اون دخترا که گفتی دوستاشن،الان دلواپس شن!کاشکی می شناختمشون و یکی یکی می رفتم و در
    خونه شون و خبرشون میکردم که از نگرانی در بیان!الهی من بمیرم واسه اون دل نگران شون!
    » بعد یه آهی کشید و گفت «
    ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟!
    » اینو گفت ورفت تو آشپزخونه که من گفتم «
    بیچاره ابلیس!اسم ش بد در رفته!
    » صداش رو از تو آشپزخونه شنیدم که می خندید و بشکن می زد و آروم میخوند «
    شیطون بلا-شیطون بلا- شیطون بلا بیا پیش من-شاگرد مایی
    با همه بجز من بی وفایی وقتی با منی چه سر به راهی
    یه دوش گرفتم و اومدم تو آشپزخونه که دیدم بابک میز صبحونه رو قشنگ و مرتب چیده. «
    » خنده م گرفت و گفتم اي ابلیس!تا اسم دختر آوردم دست و پات لرزید!
    بابک ببین ،تو حالا حالا خیلی مونده که بتونی منو گول بزنی!می دونم داري دروغ میگی،اما چیکار کنم که شک افتاده
    تو دلم!
    از بس که دله اي و هیز!
    بابک تو یه مرد رو بگو که نباشه!از هر پونصد هزار تاشون،یکی شون سالم در می آد!تازه من ادعاي نجابت نکردم
    که!برو ببین بعضی از اونایی که اینجا مردم رو اسمشون قسم می خوردن چه گندایی بالا آوردن!
    چرا این خانم بیدار نمیشه؟
    بابک ولش کن بذار بخوابه.اونی که دیشب این خورده اگه به نهنگ می دادیم بخوره چهل و هشت ساعت یه کله
    میخوابید!
    فعلا بیا بشینیم صبحونه مون رو بخوریم که ضعف کردم.
    دوتایی صبحونه مون رو خوردیم و میز رو جمع کردیم .نیم ساعتی که گذشت،رفتم بالاي سر اون خانم و چندبار «
    .» صداش کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد
    بابک،بابک!بیا بابا!اصلا تکون نمیخوره!
    » بابک با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه اومد بیرون و یکی ش رو داد به من و گفت «
    ولش کن!چیکارش داري؟
    کوچکترین تکونی نمیخوره!نکنه طوریش شده باشه!اگه تو خواب سکته کرده باشه چی؟!
    بابک اي داد بیداد!راستم می گی ها!تکلیف آدرس اون دخترا چی میشه؟!
    برو گمشو!
    بابک تو حرف نزن تا من اینو بیدارش کنم.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  3. #23
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    بعد صداش رو عوض کرد و بلند گفت «
    پسر پات ناخوره اون شیشه عاراخ بیفته حاروم شه!
    تا اینو با اون لهجه ي مخصوص عروق فروشهاي گفت،اون خانم چشماشو وا کرد و سرش رو بلند کرد و بغل «
    » رختخوابش رو نگاه کرد و بعد دوباره چشماشو بست و گفت
    خر خودتی!
    » من و بابک زدیم زیر خنده که بابک گفت «
    خیز و در کاسه ي زر اب طربناك انداز پیشتر زآنکه شود کاسه ي سر خاك انداز
    » تا بابک این شعر رو خوند،اون خانم در حالیکه چشماش بسته بود گفت «
    عاقبت منزل ما وادي خاموشانست حالیا غلغه در گنبد افلاك انداز
    » تا این شعر رو خوند من و بابک که از تعجب دهنمون وامونده بود،براش کف زدیم که گفت «
    سروصدا نکنین که سرم از درد داره می ترکه!
    بابک مادر من،یه پیاله کمتر!
    خانم
    یا رب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید دود آهیش در آیینه ي اداراك انداز
    » رفتم و بالا سرش نشستم و گفتم «
    مادر بلند شید یه چیزي بخورین بعد بهتون قرص میدم.
    خانم انقدرن به من نگین مادر مادر
    بابک پس چی بگیم؟بگیم خاله قزي؟کفش قرمز؟چادر یزي!
    » خندید و همونطور که چشماش بسته بود گفت
    بگین زرتاك!اسم من زرتاکه.
    !» من و بابک هر دو ساکت شدیم «
    زرتاك چیه؟اسمم عجیب غریبه؟
    بابک اتفاقا بسیار به جا و درست و منطبق بر واقعیته!شاید واسه اولین باره که می شنوم واسه یه نفر یه اسمی انتخاب
    کردن که بهش می آد!
    ما یه فامیلی داشتیم که خدا بهش یه دختر داد عین زغال آخته!اسمش رو گذاشتن مروارید!باور کنین اگه این دختر و
    شب از خونه می آوردیش بیرون،تو تاریکی گم میشد و با صد تا چراغ نمیشد پیداش کرد!اونوقت پدر مادرش
    مروارید مرواریدي میکردن که نگو!تا اسم اینو می گفتن آدم انتظار داشت که یه دختر خوشگل و سفید و قشنگ رو
    ببینه که یه دفعه یه چیزي مثل گوله زغال،سیاه و گرد و قلنبه می اومد تو اتاق و می شست و بغل دستت!یه چیزي بود
    قاغده رطیل!سیاه و پشمالو!
    زرتاك خانم بگو!توام به ما متلک بگو!
    بابک خیر از جوونیم نبینم اگه بخوام به مهمونم متلک بگم،اما با اون عرقی که شما خورده بودین،من همون دیشب
    حس کردم که شما حتما باید با درخت تاك نسبتی داشته باشین!
    » بلند شد و نشست و گفت «
    حالا یه کدوم بلند شین برین یه چیکه برام از هر چی که دارین بیارین تا حالن سرجاش بیاد و دعاتون کنم!
    بابک اون دعایی رو که شما بعد از عرق خوردن واسه ما بکنی ،حتما اینطوري یه که بعد از مردن مارو می برن تو
    جهنم وسط آتیش می شونن و مرتب برامون شربت سکنجبین با یخ می آرن که جیگرمون حال بیاد!
    آدم در حال جزغاله شدنه اونوقت شربت بخوره که جیگرش حال بیاد!نه قربونت.من « ما تحت »!؟ بابک چه فایده داره
    که بیشتر قسمت مون نشده!تازه!من اینجا به « باسن » نه اون دعات رو میخوام نه طاقت سوختن اونجام رو دارم!یه دونه شما ویسکی بدم شما اون دنیا شربت سکنجبین بهم تحویل بدین؟!
    فعلا زرتاك خانم بلند شین بیاین صبحونه تون رو بخورین بعد با هم صحبت میکنیم.
    » زرتاك نگاهی به ما کرد و خندید و بلند شد و یه نگاهی به لباساش کرد و گفت «
    چه لباسی شده!گل خاکی یه!دیشب کجا پیدام کردین؟
    بابک تو یه باغ پراز گل!نشسته بودین میون سبزه ها و داشتین دستور زبان فارسی تون رو تکمیل می کردین!
    » زرتاك خانم زد زیر خنده و گفت «
    خیلی حرفاي بد زدم؟
    بابک چی می گین؟از گل بالاتر بهمون نگفتین!اونم چه جملات زیبایی!واقعا به حسن سلیقه تون تبریک میگم!واژه
    هایی رو انتخاب می کردین که تا اعماق قلب ما نفوذ میکرد!
    زرتاك خانم راست میگی یا داري سر به سرم می ذاري؟
    بابک آل جیگر مو ببره اگه سربه سر شما بذارم!دیشب شما یه سخنرانی کردین که به آرمین گفتم شما حداقل
    لیسانس رو دارین!یعنی در واقع از ننه ي من شروع کردین و به عمه ي آرمین ختم کردین!
    » زرتاك غش کرده بود ز خنده.بعدش گفت «
    از هر دوتون معذرت میخوام.خب اسم این یکی تون رو فهمیدم که ارمینه ،اسم تو چیه؟
    بابک میخواین این دفعه که مست کردین ؛با اسم و مشخصات کامل سرو بونه ي ما رو بجنبونین؟!
    بیاین بریم تو آشپز خونه.اول ایشون صبحونه شون رو بخورن،بعد حسابی با هم آشنا می شیم.
    زرتاك رفت دستشویی و دست وصورتش رو شست و اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه و بابک براش چایی ریخت و «
    با کره و پنیر و شیر و عسل گذاشت رو میز.منم رختخواب رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ،زرتاك همونطور که
    » تو چایی ش شیکر می ریخت و همش می زد گفت
    دیشب یادمه یه دختر خانمم باهاتون بود.کجاس؟
    بابک یکی نبود و دو تا بود!انگار وسط راه یکی شون گم شد!شما یادت نیس کجا جاش گذاشتیم؟!
    » زرتاك خانم تعجب کرد که من براش جریان رو تعریف کردم و گفتم «
    شما در حالت دیشب تون به ما گفتین که چهار نفر بودیم.حالا هنوز تو دل بابک شک و تردیده که نکنه یه دختر
    خوشگل از دستش رفته باشه!
    زرتاك پسر تو به خودتم شک داري؟
    بابک نه بابا!اونو که شوخی کردم.اما ازتون یه سوالی دارم.شما تو دور وبرتون چهار پنج تا دختر خوشگل سراغ
    ندارین که اگه خدا نکرده واسه شما اتفاقی پیش اومد من بلافاصله باهاشون تماس بگیرم؟!محض احتیاط میگم ها!
    بابک میذاري به کارمون برسیم یانه؟!
    بابک خب اینم جز کارمون دیگه!تو این روز و روزگار هر کسی باید شماره تلفن چند تا از آشناهاش رو براي مواقع
    ضروري با خودش داشته باشه!
    » بعد رو به زرتاك خانم کرد و گفت «
    ببخشین،این آرمین نمیذاره ما به کارمون برسیم.داشتیم شماره تلفن ها رو می فرمودین!
    » تو همین موقع صداي زنگ در بلند شد «
    بابک اگه غلط نکرده باشم این رویاس.
    » رفت و در رو وا کرد و به ما گفت «
    اینم دلش طاقت نیاورده.دیشب دل نمی کند که از اینجا بره!حتما تا چشمش رو از خواب وا کرده.راه افتاده و اومده
    ببینه اینجا چه خبره.
    زرتاك خانم با شماها نسبتی داره؟
    با هم دوستیم.
    زرتاك خانم منکه اصلا صورتش یادم نیس.
    بابک دختر خوبیه.الان باهاتون آشناش میکنم.
    حالا بیا بشین.تا اون بیاد بالا ده دقیقه طول میکشه.
    بابک بی ادب،مرد باید آداب معاشرت سرش بشه!باید در انتظار مهمونا بود تا از راه برسن.بعد یه سلام کنی و
    پالتوشون رو بگیري آویزون کنی و کیف شون رو بگیري بذاري یه گوشه و بهشون خسته نباشی بگی و یه چیکه آب
    خننک بدي دستشون .تا شاید بعدش که خستگی شون در رفت یه...
    » داشت اینو می گفت که صداي عمه م از تو راهرو بلند شد «
    آرمین!عمه خونه اي؟!
    » بابک یه آن جا خورد و بلافاصله فرار کرد و رفت طرف دستشویی و همونطور که در می رفت به زرتاك خانم گفت «
    پاشو در رو که خرسه اومد!
    » اینو گفت و رفت تو دستشویی و در رو از تو قفل مرد «
    زرتاك خانم بابک چی گفت؟
    شما همینجا تشریف داشته باشین تا من بیام.
    » اینو گفتم و در آشپزخونه رو بستم و رفتم طرف در آپارتمان که عمه و مهتاب با هم اومدن تو «
    سلام عمه جون!چطورین؟چه عجب از این ورا؟
    مهتاب سلام.
    عمه گلی به گوشه ي جمالت آرمین جون!اینه رسم عمه داري یه؟!
    با مهتاب سلام و احوالپرسی کردم و بردمشون تو سالن و نشستیم «
    عمه اون جوون مرگ شده کجاس؟
    کی عمه جون؟
    عمه همون بابک آتیش بجون گرفته رو میگم!
    » بعد یه خنده اي کرد و گفت «
    شنیدم پدرسوخته دیروز غیرتی شده!اصلا بهش نمی اومد!
    آره ،یه خرده ناراحت شده بود.
    عمه مریم دیروز که رسید خونه خیلی عصبانی بود اما بعدش می گفت خیلی خوشم اومدکه بابک پسر متعصب و
    غیرتی ایه!
    منم بهش گفتم قدر این بابک رو بدون که تو این دوره و زمونه پسري که اصالت خودش رو بعد از چند سال تو یه
    همچنین جایی حفظ کرده باشه کم گیر می آد.
    تا عمه اینارو گفت،صداي قفل در دستشویی اومد و بابک در رو وا کرد و اومد بیرون.تا چشمش به عمه افتاد با تعجب «
    » گفت
    عمه جون شمائین!کاشکی زودتر این آرزو رو کرده بودم ها!
    » اومد طرف عمه م و گفت «
    می دونم با شما نامحرمم ولی عیبی نداره.شمام مثل مادرم می مونین انقدر دلم واسه تون تنگ شده که با اجازه تون
    دو تا ماچ کوچولو از اون لپاتون بکنم!
    » خلاصه با مهتابم سلام و احوالپرسی کرد و رفت ونشست که عمه گفت «
    پدرسوخته حالا دیگه غیرتی میشی واسه من؟!
    بابک چیکار کنم عمه جون؟از بس تو اینجا چیزاي بد دیدم چشمم ترسیده!باور کنین تا من می شنفم یه دختري از
    راه بدر شده وگول خورده همه ش پرس و جو میکنم که یه جوري پیداش کنم و بشناسمش که چی؟که نذارن تو
    منجلاب فساد بیفته!رو دختراي فامیل که دیگه نگو و نپرس که الحمدالله چقدر نجیبن!اما تا یکی از این دختراي فامیل
    یا دوست و آشنا رو خداي نکرده می بینم داره با یه پسري میگرده،موبه تنم راست میشه!
    عمه باریک الله!آفرین!اصلا فکر نمیکردم تو یه همچنین اخلاقی داشته باشی!
    بابک دارم!بدترشم دارم!یه بار تو محله مون یه دختري که همسایه مون بود با یه پسري رفیق شده بود.انقدر زاغ
    شون رو چوب زدم تا مچ شون رو با هم گرفتم.پسره رو تا میخورد کتک زدم!رفت که رفت که رفت!
    چند وقتی م با دختره می رفتم اینور وانور و همه ش در گوشش می خوندم تا بالاخره سربه راه شد!!
    البته اولش حرف گوش نمیکرد ولی اونقدر سعی و کوشش کردم تا بالاخره به راه اومد!
    من خیلی غیرتی م عمه جون!اینطوري نیگام نکنین!
    عمه این پسره که با مریم اینا بوده،نامزد همون دوست مریمه.منخودم خبر داشتم که قراره با هم برن یه رستوران
    شام بخورن.مریم قبلا بهم گفته بود.اما توام کار خوبی کردي.مرد باید رو این چیزا دقت کنه و حساس باشه.همین
    کاري که تو کردي به مریم فهموند که جوونها که میخوان زن بگیرن،حتی تو اینجاهام دنبال دختر نجیب می گردن!
    بابک به مریم پیغوم منو برسونین.اگه ببینمش می کشمش!سرشو میذارم رو سینه ش!تموم گیساشو می چینم!
    عمه اوووي...!می گم من خبر داشتم قراره با اونا برن شام بیرون!
    بابک ا...!شماخبر داشتین؟
    عمه آره باباجون.آره عمه جون.
    بابک بیخود اجازه دادین برن!یعنی چه؟چه معنی داره؟!
    عمه بالاخره جوونن دیگه.تفریحم لازم دارن.
    بابک جوونن که جوون باشن!مگه من و آرمین جوون نیستیم؟شب وروز نشستیم تو این خونه و یه دستمون به تلفنه
    و با ننه بابامون تو ایران صحبت میکنیم و یه گوشمون به این اف اف که کی زنگ می زنه و شما تشریف بیارین
    اینجا!تفریح مون شده همینا!
    بابک همچین با توپ پر حرف می زد که عمه جا خورده بود و همه ش دست پائین رو می گرفت!داشتم از خنده می «
    !» ترکیدم
    بابک باور کنین عمه خانم بجون شما بجون شما اگه جلوي این آرمینو نگرفته بودم خون راه انداخته بود!
    چشماش شده بود دو تا کاسه خون!ابروش عین خنجر رستم تاب ورداشته بود!دماغش تیر کشیده بود تا مغز
    سرش!کاردش می زدي خونش در نمی اومد! غیرت داشت خفه ش میکرد!رسوندیمش اورژانس بهش اکسیژن وصل
    کردیم تا نفسش بالا اومد!چه کشیدیم اون شب!
    عمه آره،مریم گفت بچه م آرمین صورتش گر گرفته بود!اما خب حالا که من اصل جریان رو براتون گفتم.شمام
    دیگه خیالتون راحت باشه.
    بابک الحمدالله که بخیر گذشت و خون ناحق زمین نریخت!
    » من همینطور مات به بابک نیگاه میکردم که تا چشمش به من افتاد گفت «
    عمه جون نیگاه کنین!طفل معصوم هنوز تو بهته!حقم داره!شوك شدیدي بهش وارد شده!دختر عمه ي آدم با یه مرد
    غریبه!کجا؟تو رستوران!اونم شب!
    عمه منکه گفتم چیز مهمی نبوده.شمام دیگه خودتون رو ناراحت نکنین.
    » تو همین موقع زنگ زدنم.بابک پرید و آیفون رو ورداشت «
    بابک
    oh!hel l omr brown.wehavenot ime
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  4. #24
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    nono!i t sst ormy!yeswehaverol l er !
    ok.byt ohal f anhourat er.
    کی بوم غلتون میخواد؟ما بوم غلتون نداریم که!
    بابک داریم.بوغلتونم داریم!
    »؟ بعد اومد و نشست که عمه پرسید کی بود «
    Mr browni sgoi ngt oschool everyday! بابک
    اقاي براون بود.اصلا یادمون رفته بود که امروز جلسه داریم واسه تعیین مدیر ساختمون گفتم نیم ساعت دیگه بیان ما
    الان مهمون داریم.بوغلتون شونم انگار خراب شده از من میخواست!
    » تا اومدم بگم جلسه ي ساختمون چیه که بابک گفت «
    آرمین جون تو برو تو اتاقت استراحت کن.الان این اقاي براون و بقیه بیام،ولت نمی کنن.توان که هنوز حالت
    سرجاش نیومده.پاشو برو،پاشو!
    .» فهمیدم که رویا بوده و بابک بهش فهمونده که عمه من اینجاس «
    عمه راست میگه عمه.تو برو استراحت کن.مام باید بریم.داشتیم می رفتیم خرید.گفتم بیام یه سربه شماها بزنم بعد
    برم،حالا بعدا بهتون زنگ می زنم که یه شب شام بیاین خونه مون.
    » خلاصه عمه و مهتاب بلند شدن.دم در بابک گفت «
    عمه جون ناهار تشریف داشتین ها!یه لقمه نون پنیر اینجا پیدا میشد با هم بخوریم.هرچند این آقاي براون خیلی
    بار « بزباش » پرچونه س!هشتاد ساله شه اما چونه ش که گرم شه دیگه ول کن نیس.ایشاالله یه دفعه دیگه ابگوشت
    میذارم دعوتتون میکنم بشینیم دور هم و یه دل سیر همدیگرو ببینم!
    » خلاصه عمه و مهتاب رفتن.منم رفتم در آشپزخونه رو واکردم و زرتاك خانم رو در حالیکه می خندید اوردم بیرون
    زرتاك خانم این کی بود؟!
    بابک آسمون قلمبه!
    عمه ي من بود زرتاك خانم.
    بابک عمه چیه؟بگو گرد و باد!اما این دفعه خوب چزوندمش!تلافی اون شب رو که حراجی ما رو بهم زد سرش در
    آوردم.از ترسش اومده بود جریان رو ماستمالی کنه که خبر به ایران نرسه!
    رویا بود زنگ زد؟
    بابک آره.بهش رسوندم ما اینجا یه جبهه هواي طوفانی داریم!گفتم نیم ساعت دیگه بیاد که ابراي استراتوس رفته
    باشن!خب زرتاك خانم داشتین می فرمودین شماره تماس اون دختر خانما چند بود؟
    اه!ول کن بابک دیگه!
    » دوباره زنگ زدن بابک جواب داد و دورو وا کرد «
    بابک حالا خدا بدادم برسه!من گفتم با اون برنامه که تو رستوران اجرا کردیم،مریم دیگه اسم منونمی آره!
    بدبخت ،عمه می گفت یه دل نه صد دل خاطرخوات شده!غیرتی که تو اون شب براش بخرج دادي دیگه فکر نکنم
    دست از سرت ورداره.
    بابک همینا رو از پشت در دستشویی شنیدم که جرات کردم بیام بیرون!حالا از این به بعد باید جلو مریم در
    ظاهر بشم! « شیر علی قصاب » نقش
    خدا این عمه ي ترو با این دختراش مرگ بده آرمین!از ایران از دست ننه و بابامون فرار کردیم،گیرچه موجود
    خوفناکی افتادیم!
    » تو همین وقت رویا ازآسانسور پیاده شد و اومد طرف ما و تا رسید گفت «
    سلام عمه خانم اینا اینجا بودن؟!منظورت از بوم غلتون عمه خانم بود؟!
    بابک آره بابا،مگه نمی بینی هنوز تن و بدمون داره می لرزه و رنگ و رومون جا نیومده؟!بیا تو بومون به مشام ش
    نخورده!بوي ما رو که می شنفه،تنوره میکشه و می آد سراغمون!عمه نیس که.الهاك دیوه!خاله ي بدبخت من چه
    خواهر شوهري نصیبش شده!حالا خوبه از هم دورن تازه،صد رحمت به بوغلتون!
    » رویا با خنده اومد تو و با همه سلام و احوالپرسی کرد و رفت طرف زرتاك خانم «
    رویا خب شما حالتون بهتر شد؟
    زرتاك آره عزیزم.بهترم.ببخشید اگه دیشب ناراحتتون کردم.
    رویا خواهش میکنم،کاري نکردین.راستی بابک قبل از اینکه بیام،مریم بهم تلفن کرد.اگه بد.ونی چقدر از کار
    دیشبت خوشش اومده!می گفت اصلا فکرشم نمیکرده که تو انقدر روش تعصب داشته باشی.
    بابک پاشو آرمین!پاشو دو تا خط شعر بنویسم تو اون دفترچه ي وامونده که انگار دوباره داره ارتباط مون با دختر
    الهاك دیو برقرار میشه!
    » داشتم بهش می خندیدم که گفت «
    الهی آتیش به ریشه ي عمر تو و اون بابات و عمه ت بگیره!ببین چه جوري تن منو می لرزونین!
    خب باباجون یه کلمه به مریم بگو نمی خوامت و همه رو خلاص کن دیگه!
    بگم! « نه » بابک آخه من زبونم نمی چرخه به دختر خانمها
    پس چشمت کور.بکش.
    رویا و زرتاك خانم مرده بودن از خنده. «
    » خلاصه نیمساعتی که گذشت،زرتاك خانم گفت
    خب بچه ها.دیگه بهتره که من دست و پامو جمع کنم و راهی بشم.بخاطر همه چیز ازتون ممنون.هر بدي اي ازم
    دیدین حلالم کنین.
    کجا میخواین برین؟!
    بابک مگه من میذارم شما از اینجا جم بخورین!تازه میخوام یه خرده تقویت تون کنم و بندازمتون بجون عمه خانم!ما
    که از عهده ي این آذر گوي کهکشانی بر نمی آئیم،گفتم شاید شمااز پس ش بربیاین.حالا حالاها نمیشه برین.
    میخوام ازتون خواهش کنم که چند وقتی پیش ما بمونین.
    زرتاك اینارو جدي میگین یا از این تعارفات کشکی یه؟
    حرف دلمون رو زدیم.
    بابک دیگه تعارف نکنین.حالا ما خیلی کار با شما داریم.
    زرتاك لباسن ناجوره.گل خالی یه.
    رویا یه چیز خوبی براتون آوردم!
    » یه ساك دستش بود.از توش دو تا لباس خیلی قشنگ درآورد و داد به زرتاك خانم و گفت «
    اینارو سر راه براتون خریدم؛دیدم که لباساتون کثیف شده.
    » زرتاك خان لبخندي از سر حق شناسی زد و بعد یه دست به موهاش کشید و گفت «
    پس باید برم حموم موهام هم گلی شده.
    بابک خب.پس پاشین .تا شما یه حموم بکنین ماهام اینجاهارو یه دستی بکشیم و ترتیب ناهار رو بدیم.
    زرتاك ناهار با من.
    بابک خدا امواتت تون رو رحمت کنه.امروز ناهار گردن من بود!
    » زرتاك خانم بلند شد و رفت طرف حموم که بابک گفت «
    خشک تو حموم هست به جا رختی اویزونه.تو سربینه ي حموم.
    » زرتاك خانم زد زیر خنده و گف
    خفه نشی تو پسر!آدماي پنجاه سال پیش رو می زنه!خشک!سربینه!
    اون روز ،تا زرتاك خانم رفت تو حموم بابک تلفن رو ورداشت و زنگ زد به یکی از دوستاش وباهاش صحبت «
    » کرد.وقتی تلفن رو قطع کرد ازش پرسیدم
    به کی زنگ زدي؟
    بابک به یکی از بچه ها.دکتره.میخوام برم ازش یه دوایی چیزي بگیرم واسه زرتاك خانم.این تا حالا خودش رو نگه
    داشته.از حموم در بیاد دیگه خمار و پاتیله!صاف می ره سریخچال دنبال ویسکی و عرق وشراب میگرده!
    برم براش یه چیزي بگیرم بیارم بهش بدیم بخوره.شاید بشه چند روزه ترکش داد.
    » بعد رو به رویا کرد و گفت «
    می آي با هم بریم؟
    رویا آره.بریم.
    » دوتایی خداحافظی کردن.دم در بابک به من گفت «
    ارمین جون،ما رفتیم شیطون نره تو جلدت!البته می دونم از این اخلاقا نداري.خاطرم ازت جمعه..
    » فقط چپ چپ نگاهش کردم که گفت «
    خاك بر سر !پیرزن که دیگه دید زدن نداره!مهمون ماس،زشته آرمین جون!خودم بعدا قشنگ برات آناتومی انسان
    رو شرح میدم!
    اینو گفت و هر دو خندیدن و رفتن. «
    .» منم سرموبا یه کتاب گرم کردم تا نیم ساعت بعد زرتاك خانم از حموم اومد بیرون
    زرتاك خانم بچه ها کوشن؟
    رفتن بیرون.الان برمیگردن.
    زرتاك خب،پس تو بیا جاي این ظرف و ظروف رو به من نشون بده تا یه چیز خوب واسه ناهار درست منم.
    دوتایی رفتیم تو آشپزخونه و جاي همه چیزو بهشون دادم و خودم نشستم رو یه صندلی و زرتاك خانم مشغول کار «
    » شد و همونطور که کار میکرد ازش پرسیدم
    زرتاك خانم .یه چیزي ازتون بپرسم جواب می دین؟
    زرتاك آره،چرا جواب ندم؟
    ناراحت نمی شین؟
    زرتاك نه مادر،بپرس.
    چرا دیشب تا کلمه هموطن رو ما می گفتیم عصبانی می شدین؟
    » یه نگاهی به من کرد و دوباره مشغول آشپزي شد.یه خرده که گذشت گفت «
    این سوال تو رو با یه جمله و یه خط و یه صفحه نمیشه جواب داد!صحبت یه عمر زندگی یه!صحبت یه عمر بدبختی
    کشیدنه!
    حالا بگو ببینم تو فسنجون دوست دارین گوشت بریزم یا با مرغ می خورین ش؟
    » فهمیدم نمیخواد جوابمو بده.دیگه پاپی نشدم و گفتم «
    اگه با مرغ باشه بهتره.
    » چند دقیقه اي که گذشت همونجور که داشت کار میکرد گفت «
    این هموطن رو می بینی؟این دوست رو می بینی؟این رفیق رومی بینی؟هر کدوم رو که فکرشوبکنی میخواد یه تیکه
    از گوشت تنت رو بکنه!
    همه اینجورین؟
    زرتاك نه.نه.همه نه.اما بیشترشون اینجورین.
    دوره زمونه ي بدي شده.مخصوصا این چند وقته.خیلی آدما بد شدن.
    حالا دیگه ولش کن.از ما که گذشت.
    می دونی چرا اینجا،تو این خونه ،موندم؟واسه اینکه بعد از سالها با این دو تا چشمام چند تا آدم رو دیدم!
    شماهارو می گم.بخدا خیلی آدم ین!
    شما لطف دارین اما مثل ماها الان زیادن.
    زرتاك نه والله!آدم دیدي ، سلام منو بهش برسون!
    نباید با عینک بدبینی به همه چیز نگاه کرد.بقول معروف باید نیمه ي پره لیوان رو دید.
    زرتاك ترو خدا از این حرفا نزن که گوشم از این شعارا پره و دیگه حالن ازشون بهم میخوره!
    پسرجون اینارو میگن که دهن من و تو رو ببندن!کسایی که این حرفارو درست کردن خودشون یه مثقال قبولش
    ندارن!
    خودم با چشماي کور شده ي خودم دیدم که یکی از اونایی که اهل این شعار دادنها بود،همون موقع که داشت پشت
    بلندگو از این حرفهاي امیدوارکننده واسه مردم می زد،دستش تو...لااله االاالله!
    بذار این دهن صاب مرده بسته باشه!پاشو یه سیگار روشن کن برام بیار.اون وقت میگن چرا آدم زهر ماري میخوره!
    خب میخوره که خیلی چیزا یادش نیاد دیگه!
    » بلند شدم و یه سیگار براش روشن کردم و دادم دستش.دو سه تا پک که به سیگارش زد گفت «
    تو حق داري انقدر خوش بین باشی.اولا که قلب صاف و پاکی داري و خبر از پدرسوختگی ها نداري.دوم اینکه تا
    چشم واکردي ،پدر و مادر بالاي سرت بودن و وضع شونم خوب بوده.بعدشم وقتی اومدي اینجا با پسرخاله ت اومدي
    که وصله ي تنت بوده و هوات رو داشته.تازه عمه ت هم اینجا بوده.
    خلاصه با قسمت زشت جامعه سروکار نداشتی.
    خب اینارو که راست می گین.
    حالا بلندشو یه آهنگی،نواري ،چیزي بذار دلمون وا شه.
    » یه نوار از یه خواننده قدیمی گذاشتم .وقتی تموم شد گفت «
    می دونی؟این استعداد رو،خدا به اینا داده.فقط به اینا.شاید از هر ده هزار نفر،صدهزار فقط به یه نفر یه همچنین
    نعمتی داده میشه!
    وقتی برگشت طرف من دیدم که یه قطره اشک از چشماش اومده پایین.چند دقیقه بعد زنگ زدن.بابک بود.در رو «
    واکردم اومدن بالا.
    » تا رسید پشت در اپارتمان،دوباره زنگ زد.رفتم در رو وا کردم و گفتم
    پسر مگه تو کلید نداري؟
    بابک اولا که سلامت کو؟دوما،بگو ببینم چشم در اومده ي هیز!به شیرین که خیانت نکردي؟
    گمشو!
    بابک چشماتو ببینم!من توچشم مردها که نیگاه کنم می فهمم خیانت کردن یا نه!
    » با خنده نگاهش کردم که گفت «
    نه چشماش نشون میده که هنوز به عشق پاکش وفادار مونده.آفرین!آفرین و خاك تو سرت که بالاخره ناکام از این
    دنیا می ري!
    » رویا غش کرده بود از خنده.اومدن تو و رویا گفت «
    عجیبه!دوتا پسرخاله انقدر متضاد همدیگه!
    بابک یکی داغ عین آتیش،یکی یخ عین شیربرنج!
    » بعد رو به من گفت
    بیا یخ در بهشت!اینم دواي زرتاك خانم.ببر بهش بده.اّ قربون پسرخاله م برم که جون میده تو شباي گرم تابستون
    ،بالا پشت بوم،نیگاش کنی و خنک شی!
    غلط کردي!دیگه به این یخی و خنکی م نیستم.
    با خنده دو تا شیشه دوا رو ازش گرفتم و راه افتادم طرف آشپزخونه که اونم پشت سرم دولا دولا راه افتاد و «
    !» همونطور که بشکن میزد شروع کرد به خوندن
    این ور اون ورش ننداز بذار نیگاش کنم
    منو سر لج ننداز بذار نیگاش کنم
    » برگشتم و با خنده بهش گفتم «
    مرده شورت رو ببرن بابک!آخه یه خرده خجالت بکش!
    بابک بخدا نیم ساعت این آرمین رو نبینم و سربه سرش نذارم کلافه م!
    » شیشه ها رو بردم تو آشپزخونه و گذاشتم رو میز و به زرتاك خانم که از حرفاي بابک داشت می خندید گفتم «
    اینارو بابک براي شما گرفته.
    زرتاك خانم واسه من؟!چی هس؟
    بابک!اینا توش چی هس؟
    ». بابک که دست و صورتش رو شسته بود،با یه حوله اومد تو آشپزخونه و گفت «
    اینا واسه چیزه دیگه!
    واسه چی؟
    بابک همون چیز دیگه!
    زرتاك خانم کدوم چیز؟
    بابک همون که نمیخوام اسمش رو ببرم!همون که شاعر میگهچیز بخور منبر بسوزان مردم آزاري نکن!
    می؟!مشروبه؟!
    بابک خودم لال بودم اسمش رو بگم؟!دو ساعته دارم معما طرح میکنم که اسم اون وامونده رو نبرم که زرتاك خانم
    هوس نکنه!تو زرتی میگی می و مشروبه؟!
    » زرتاك خانم با لبخند گفت «
    رفتی اینارو گرفتی که من مشروب خوردن رو ترك کنم؟خیال کردي من الکی م؟
    بابک زبونم لال!این حرفا چیه؟!
    زرتاك خانم مگه از صبح تا حالا تو من چیز غیرعادي دیدین؟
    بابک ابدا ابدا!گلاب به روتون ،روم به دیوار!اینارو گرفتم این ارمین رو امشب یه تنقیه گل گاو زبون و شیرخشت
    بکنم!چند وقته هر جا می شینه،بو گندش در می آد!رو دل کرده!
    خفه شی بابک!بی ادب بی تربیت!
    زرتاك خانم بابک جون،من الکی نیستم،اما گاهی وقتا که یاد یه چیزایی می افتم،اونقدر میخورم تا همه چیز از یادم
    بره.دیشبم یکی از اون وقتا بود.
    بابک جون من راست می گین؟
    زرتاك خانم آره بجون تو.
    بابک یعنی شما دائم الخمر نیستین؟.!
    زرتاك خانم نه به مرگ تو.
    بابک منو کفن کردین این برنامه ي هر شب شما نیس؟
    زرتاك خانم دور از جون تو ولی نه.از این برنامه ها ندارم.
    بابک حیف شد!با خودم حساب کردم یه پاي خوب گیر آوردم هر شب بشینیم تا خرخره زهرماري بخوریم ها!
    .» همه زدیم زیر خنده «
    بابک حالا از شوخی گذشته،خیلی خوشحالم کردین.
    خب،شکر خدا این یکی م به خیر گذشت.بابک اومدي تو خونه متوجه نشدي چه بویی می آد؟
    بابک نه!!!حتما سوراخ مستراح گرفته!این پدرسگ طبقه بالایی حتما دوباره کلینکسی،دستمال کاغذیی چیزي انداخته
    تو سوراخ!میخواستی دو تا تلنبه بزنی و سیفون رو بکشی شاید واشه!
    مرده شورت رو ببرن با این ذهن فاسدت که همه ش دنبال چیزاي زشته!
    بابک یعنی چه؟!!
    منظورم بوي غذاس!زرتاك خانم فسنجون واسه ظهر درست کرده!
    خون دماغ شم ایشااله که بو رو نشنفتم!دستتون درد نکنه.خدا عوض تون بده.به به!به به به این بوي فسنجون!می
    بینم یه دفعه گشنه م شدها!
    خورشت فسنجونه با پلو؟
    آري!
    بابک بله بله!نفهمیدم واسه من رمئو ژولیت بازي میکنی؟!از بس دهن به دهن این زنیکخ شیرین گذاشتی داري لهجه
    ي اونو می گیري!
    » همه زدن زیر خنده.خودم از همه بیشتر خنده م گرفت «
    رویا مگه شیرین اینطوري حرف می زنه؟
    آره.یعنی با من که اینطوري صحبت میکنه.
    بابک بدبخت ترو خر گیر آورده برات لفظ قلم حرف می زنه!با فرهاد که می شینه به صحبت کردن،حرفا از دهنشون در می آد که صد رحمت به لاتهاي چاله میدون!
    در مورد فرهاد اینطوري صحبت نکن بابک.
    » بابک که با تعجب به من مات مونده بود گفت «
    خوش به سعادت فرهاد!ما تا حالا شنیده بودیم که آدم در مورد نامزدش غیرت داره.این یکی،روي دوست
    پسرنامزدشم حساسه و تعصب داره!
    جدا آرمین باید ترو ستایش کرد!یعنی اول بکشیمت و یه جا خاکت کنیم و بعد خصوصیات اخلاقی ت رو بصورت یه
    جزوه منتشر کنیم تا همه بیان و ستایشت کنن!
    اسمتو هم میذارم سن آرمینچسکو!
    یه خیریه م بنامت وا می کنیم اسمشو می ذاریم بنیاد سن آرمین!منم می شم متولی ش!اونوقت همین جوري مردم رو
    می چاپیم و یه ساله پشت خودمون رو می بندیم!
    میدم رو قبرت م بنویسن
    آنکه اینجا دفن شده آرمین است حامی دوست پسر شیرین است
    هرچه ما نیک بگفتیم که فرها نر است نشنید او که گوشش یه کمی سنگین است
    !» همگی از خنده داشتیم غش می کردیم «
    زرتاك خانم بیاین که ناهار خاضره.انقدرم سربه سر این آرمین نذارین.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  5. #25
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    اون روز زرتاك خانم یه خورشت فسنجون خیلی خوشمزه برامون درست کرده بود که از خوردنش حظ کردیم.غذا
    که تموم شد من و بابک شروع کردیم ظرفا رو جمع کردن و رویا شروع کرد به شستن ظرفا
    زرتاك خانمم هم یه سیگار روشن کرد و رفت رو صندلی تو آشپزخونه نشست و به ماها نگاه کرد و خندید
    چرا می خندین زرتاك خانم؟
    زرتاك خانم همینطوري.
    بابک حتما یاد خاطره اي چیزي افتادین.
    زرتاك خانم نه.حقیقتش امروز یکی از بهترین روزاي عمرم بوده.می دونین چند ساله که آشپزي نکرده بودم؟!فکر
    میکردم یادم رفته باشه.
    بابک الحق که آشپزي تون رو دست نداره!خیلی بهمون چسبید!
    زرتاك خانم نوش جون تون.
    » بلند شدم و براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش «
    زرتاك خانم اگه خدا خواست و زنده بودم،فردا براتون آش رشته می پزم.
    دستتون درد نکنه اما شما وظیفه اي ندارین که اینجا آشپزي کنین.
    بابک نوبتی آشپزي می کنیم.یه روز تو،یه روز زرتاك خانم،نوبت منم که شد پیتزا از بیرون.
    زرتاك خانم نه ،من دوست دارم واسه شما غذا درست کنم.شمام مثل بچه ي خودم می مونین.وقتی می بینم از
    دسپختم خوش تون می آد،لذت می برم.
    حالا دیگه خسته م.اگه اجازه بدین یه ساعتی بخوابم.سرم منگه.
    شما بفرمائین .برین تو اون اتاق.اتاق مهمونه.همه چیز توش آماده س.
    زرتاك خانم چایی ش رو خورد و سیگارش رو کشید و بلند شد و رفت. «
    » رویام شستن ظرفا رو تموم کرد و بعدش اونم رفت.موندیم من و بابک
    خب ،حالا ما چیکارکنیم؟
    بابک یعنی چی چیکار کنیم؟
    خب حوصله م سر می ره!
    بابک آهان،بیا پاهامون رو دراز کنیم اتل متل بازي!
    گمشو!
    بابک خب مرد حسابی بلند شو بریم بگیریم یه چرت بخوابیم!
    من خوابم نمی آد.
    بابک نمیخواي بخوابی؟
    نه.
    بابک پس قربونت اون تیکه چرمه رو بده من یه سر برم پیش شیرین خانم ببینم از دوستاش کسی اونجا نیس
    بنشینیم با هم گپ بزنیم این بعدازظهریه حوصله مون سرنره!
    تو بري پیش شیرین،یه نگاهم بهت نمیکنه.
    بابک واسه چی؟
    شیرین از مرداي هیز خوشش نمی آد!
    بابک غلط کردي.هر وصله اي به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه؟چیزي که تو ذات من نیس،شکر خدا هیزي
    و چشم چرونی یه!این خارجیا رو اسم من قسم می خورن!
    اره جون عمه ت!منکه پسرخاله تم جرات نمیکنم یه ساعت با تو تنها تو یه اتاق باشم!
    بابک برو گمشو ایکبیري!مردم آرزو دارن ده دقیقه منو یه جا تنها گیز بیارن!سلیقه ش رو ببین!از دوست دخترت
    معلومه سلیقه ت چیه!
    پاشو!پاشو برو اون یه تیکه لاستیک رو وردار برو تو رختخوابت که پیرزنه منتظرته!
    بدبخت اگه یه نظر صورت شیرین رو می دیدي دیگه تو صورت هیچ دختري نگاه نمیکردي!
    بابک گوش کن آرمین،یه هفته پشت سرهم رخت چرکاتو می شورم بشرطی که نیم ساعت اون چرمه رو بدي دست
    من!قبوله؟
    » بهش خندیدم و بلند شدم «
    بابک باشه،جهنم،دو هفته رخت چرکاتو میشورم،کفشاتو واکس میزنم!قبوله؟
    » بازم بهش خندیدم و رفتم طرف اتاق خودم که گفت «
    گداي ندید بدید!
    طرفاي عصري بود که بیدار شدیموزرتاك خانم زودتر بلند شده بود.من و بابک یه دوش گرفتیم و رفتیم تو «
    آشپزخونه .بساط چایی حاضر بود.
    .» سه تایی دور هم نشستیم و چایی خوردیم که تلفن زنگ زد.بابک گوشی رو ورداشت
    بابک الو،بفرمائین خودمم.
    ا..توي رویا؟چی شده؟
    الهی من بگردم!کجایی الان؟!
    الهی من فدایی بشم!این حرفا چیه؟!
    » مونده بودیم چی شده؟!پرسیدم «
    اتفاقی براي رویا افتاده؟!
    بابک الهی من قربون بشم!اصلا اصلا!معطل نکن.آره آره.خداحافظ.
    چی شده بابک؟!
    !» تلفن رو قطع کرد.قیافه ش رفت تو هم
    رویا بود؟
    بابک آره.
    خب!!
    بابک طفل معصوم!از تو خیابون زنگ می زد!
    چی شده آخه؟!مریض شده؟
    بابک چه آدمایی تو این دنیا پیدا می شن بخدا!!
    دلمون از حلق مون اومد بیرون!بگو چی شده!تصادف کرده؟
    بابک آدم اصلا تو کار بعضیا می مونه!
    زرتاك خانم بابک جون اگه خداي نکرده طوري شده بگو شاید بتونیم یه کاري بکنیم!
    بابک چیکار میشه کرذ؟چیکاري از دست ما برمی آد؟!بعضیا اینطورین دیگه!
    خفه شی بابک!بگو اگه طوري شده بلند شیم بریم یه خاکی توسرمون بکنیم!
    زرتاك خانم چی می گفت پاي تلفن؟!
    بابک میگه خجالت میکشم بیام اونجا!فکر میکنه مزاحم ماهاش!
    » منو زرتاك خانم یه خرده ساکت شدیم و به بابک نگاه کردیم که با قیافه ي متعجب داشت مارو نگاه میکرد «
    همین؟!
    بابک آره.
    یعنی هیچ اتفاقی براش نیفتاده؟
    بابک نه.فقط خجالت میکشه بیاد اینجا.
    مرده شورت رو ببرن با این طرز حرف زدنت!دل مون هزار راه رفت!
    زرتاك خانم مرده بود از خنده «
    بابک تو کی آدم میشی؟!آخه این چه طرز رفتاره؟!
    بابک جان توخیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!
    حالا کجا بود؟
    بابک همین سرکوچه مون!
    بلندشو برو گمشو!مرتیکه ي دیوونه!
    تا اینو گفتم رویا زنگ زد و بابک در پائین رو وا کرد. «
    » رویا یه لباس خیلی قشنگ پوشیده بود.چشمم که به چشم بابک افتاد فهمیدم که خیلی از رویا خوشش اومده
    رویا سلام.مزاحم اومد...
    بابک الهی من بگردم این تعارفاي ایرونی رو!بیاتو.بیاتو.
    سلام رویا خانم.این حرفا چیه؟خونه ي خودته.بخدا وقتی میاي اینجا خیلی خوشحال میشم.
    بابک تو غلط میکنی خوشحال میشی!من باید خوشحال بشم نه تو.
    گمشو!رویا اگه بدونی چیکار کرده!
    رویا کی؟!
    این بابک!حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
    » رویا اومد تو و با زرتاك خانم سلام و احوالپرسی کرد که من جریان رو براش تعریف کردم .غش کرده بود از خنده «
    رویا امشب میخوام ببرمتون یه جاي خوب.شام مهمون من اید.
    بابک رویا جون،اونجاي خوبی که میخواي مارو ببري به خوبی اون خونه هه هس که رفته بودیم توش روح احضار
    کنیم!
    رویا از اونجا بهتره!
    » یه ساعتی دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که رویا گفت «
    بچه ها بریم؟
    بابک بریم اما مهمون من.
    » من و بابک بلندشدیم و لباس پوشیدیم.زرتاك خانم هم حاضر شد که آروم در گوشش گفتم «
    زرتاك خانم شما چیزي لازم ندارین؟
    زرتاك نه مادر،چی لازم دارم؟
    » یواشکی یه کمی پول دادم بهش که خندید و ازم گرفت و گفت «
    اینارو ازت می گیرم و همیشه نگه ش می دارم.برام برکت می آره.از این نظر که از یه انسان گرفتم!
    .» بهش لبخند زدم و همگی با هم از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین رویا شدیم و حرکت کردیم «
    رویا میخوام ببرمتون یه رستوران که هم غذاي خوبی داره و هم یه خواننده ي خوب ایرانی توش میخونه.تازه از
    ایران اومده.
    بابک رویا جون از این خواننده هاي اجق وجق نباشه ها!
    رویا از این خواننده هاي جدید خوشت نمی آد؟
    بابک خوشم می آد،بشرطی که خواننده باشه!یارو صداش مثل لوله اگزوز ماشینه،اونوقت اومده آهنگ پوران
    خدابیامرز رو میخونه!مسخره س بخدا!
    زرتاك خدا رحمت کنه پوران رو حالا من یه جا سراغ دارم.هم جاش خوبه و هم غذاش.خواننده هاي خوبی م می
    آره.اگه دوست داشته باشین آدرس بدم بریم اونجا.
    بابک عالیه.
    رویا پس بگین کجاس بریم.
    زرتاك خانم کاباره........نمی شناسین؟
    بابک اونجا که همینطوري نمیشه رفت!باید قبلا میز رزرو کنیم.همیشه م خواننده هاي حسابی اونجا برنامه دارن!
    الان اول شبه.حتما جا هس.فوقش اینه که جا ندارن دیگه.انوقت می ریم اونجا که رویا گفت.
    یه ربع بعد رسیدیم و رفتیم تو پارکینگ کاباره پارك کردیم و پیاده شدیم و از یه قسمت رفتیم طرف در کاباره که «
    یه دربون با لباس فرم و کلاه دم درش واستاده بود.
    تا نزدیک شدیم سلام کرد و تا ما جواب دادیم چشم دربون که به زرتاك خانم افتاد پرید جلو و کلاه ش رو ورداشت
    و بهش تعظیم کرد!
    ما سه نفر جا خوردیم!
    » همینطوري به زرتاك خانم و دربون نگاه میکردیم که زرتاك خانم گفت
    عباس آقا مدیر رو صداش کن.بهش بگو امشب مهمون دارم.میز جلوي سن رو برامون حاضر کنه!
    » عباس آقا تا کمر خم شد و بعد در رو وا کرد و زرتاك خانم به ما گفت «
    بیاین بچه ها.بیاین.
    ماها عین مات ها دنبالش راه افتادیم و از یه سري پله بالا رفتیم و همینطور که راه می رفتیم هر کدوم از پیشخدمت «
    ها مه زرتاك خانم رو می دیدن سلام میکردن و دولا راست می شدت تا رسیدیم به یه در!
    » زرتاك خانم به یکی از دختراي پیشخدمت گفت
    عبدالله رو صدا کن بگو بیاد این در رو وا کنه.من کلیدمو گم کردم.
    طرف مثل برق دوئید که از ته راهرو یه نفر با لباس شیک با حالت دو به طرفمون اومد و به او دختره گفت که بره و «
    » خودش اومد پیش ما و نرسیده سلام کرد و گفت
    سلام عرض کردم زري خانم.من خودم کلید دارم.بفرمائید.
    » زرتاك خانم با سر جواب سلامش رو داد و طرف دستپاچه در رو وا کرد و بعد شروع کرد با ما سلام علیک کردن «
    خیلی خوش آمدید.صفا آوردید.بفرمائید خواهش میکنم.
    زرتاك فریدون خان ،بگو از مهمونهاي من پذیرایی کنن تا من برگردم.
    فریدون خان روي چشمم.شما بفرمایید.
    اینو گفت و رفت .ما سه نفر فقط یه دقیقه در و دیوار رو نگاه میکردیم و یه دقیقه همدیگرو،یه دقیقه بعد به زرتاك «
    » خانم نگاه میکردیم که خندید و گفت
    سر در نمی ارین نه؟حالا یه خرده صبر کنین تا من لباسامو عوض کنم و برگردم،براتون تعریف میکنم.
    زرتاك خانم اینو گفت ور فت طرف یه در و وازش کردو رفت تو یه اتاق دیگه.موندیم ماسه نفر!مات همدیگرو نگاه «
    » میکردیم که بابک نفس بلند کشید و گفت
    آخیش!خفه شدم!تا حالا تو عمرم یه همچنین مدت طولانی ساکت نشده بودم!
    رویا تمام این دم و دستگاه مال زرتاك خانمه!!؟
    بابک چه رنگی مارو کرد این زن!!
    . اون بیچاره که چیزي نگفت!
    بابک یعنی چی چیزي نگفت؟
    گفت من فقیرم؟!گفت به من پول بدین؟گفت بهم جا و مکان بدین؟!بیچاره چیزي نگفت که.ما ورش داشتیم به زور
    بردیمش خونه مون!
    بابک آخ آخ آخ!!چقدر بهت گفتم ارمین ولش کن این پیرزن رو؟!به زور دست و پاش رو گرفتیم کردیمش تو
    ماشین،بردیمش خونه!
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-19-2011 در ساعت 04:39 AM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  6. #26
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    حالا لباساشو که عوض کنه،زنگ میزنه کلانتري به جرم آدم ربایی ازمون شکایت میکنه!راستی واسه آدم ربایی چند
    سال زندان می برن!
    اه....!!بابک بذار ببینیم اینجا چه خبره!
    بابک آرمین یادت باشه،تو متهم ردیف اولی،من ردیف دوم،این رویا طفل معصومم بگیم در این نقشه ي شوم هیج
    مشارکتی نداشته.
    .» من و رویا خنده مون گرفت «
    بابک اگه گفتن انگیزه تون چی بوده چی بگیم؟آهان!می گیم هیچ انگیزیه اي نداشتیم.چشممون تو خیابون به این
    پیرزن افتاد ،یه دفعه افکار پلید و شیطانی به ذهن مون خطور کرد و دزدیدیمش بردیمش خونه!حالام به جرم
    خودمون معترفیم!از دادگاهم تقاضاي بخشش میکنیم!مال دزدي م صحیح و سالم تحویل دادگاه!
    صورت مجلس کنین که پس فردا نگین چیزیش کم و کسر بود!چشم یه جفت سالم!دماغ،یه دونه قلمی،سالم!لب یه
    جفت بالا و پائین ،مدلقلوه اي؛سالم!دندون ها،به تعداد لازم سفید ،بشرط گاز سالم!انگشت دست ،ده با انگشتر سالم!
    بابک خفه شی!
    تو همین وقت یکی در زد و بعد در وا شد و دو تا دخترخوشگل با لباس پیشخدمت ها با یه چرخ دستی اومدن تو «
    .» وسلام کردن
    بابک سلام از بنده س!بفرمائین خواهش میکنم!ا...!شما چرا زحمت کشیدین؟اجازه بدین این گاري رو من بیارم
    سنگینه واسه شما!
    خدا منو مرگ بده که شماها رو انداختم تو زحمت!
    » محکم با آرنج زدم تو پهلوش که زود گفت «
    آهان،صورت مجلس کن!گردن ؛سالم،متصل به تنه،یه عدد آبگوشتی!سردست و راسته و فیله،سالم،ضمیمه ي اعضاي بدن!
    » دخترا واستاده بودن و مات به بابک نگاه میکردن که بابکن همونجور که نگاهشون میکرد گفت «
    » بعد به دخترا که می خندیدن گفت »! زبون یه عدد،مثل قند شیرین سالم!بناگوش درهم سالم!مثل بلور
    داریم کله پاچه ي گوسفند رو تشریح می کنیم!فردا امتحان داریم تقویتی کار میکنیم!
    بابک یه دقیقه ساکت شو!
    بابک کجا رسیدیم!
    دیگه کافیه دادگاه همه رو ازمون قبول کرد!
    » یه دفعه صداي خنده ي زرتاك خانم رو از پشت سرمون شنیدیم «
    زرتاك خانم میخواي قصابی واکنی بابک؟!
    سه تایی بلند شدیم.زرتاك خانم یه لباس خیلی خیلی شیک و قشنگ پوشیده بود!شده بود مثل ملکه ها! «
    اومد جلو و به اون دخترا اشاره کرد اونام چایی و میوه و شیرینی رو از تو چرخ دستی با چاقو و زیردستی و همه چیز
    گذاشتن رو میز و رفتن.
    » تا تنها شدیم بابک گفت
    اي روزگار!آدم دیگه به کی اطمینون کنه؟!زرتاك خانم حساب مارو بکن بریم!یه گروه نجات داشتی دیشب میشه
    پونصد تا!یه سوپ داشتی که خودمون سرو کردیم واسه تون میشه صدتا!
    یه دست رختخواب داشتی ،سیصدتا!
    یه صبحونه داشتی و یه ناهار و دو تا چایی و یه حموم!میشه سرجمع هزار و پونصد!لیف و صابونم مجانی یه!رو سرویس
    هتل واسه تون حساب کردم!
    یه آدم ربایی داشتیم که البته تمام اعضاي بدن مقتوله صحیح و سالم تحویل دادگاه شد!حساب کن ما چقدري بدهکاریم ،بریم حبسی مون رو بکشیم که ننه بابامون ایران منتظرن!
    » زرتاك خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت «
    خفه نشی پسر!
    بابک خب دارین می خندین یعنی اینکه ازمون شکایت نمی کنین.حالا بگین ببینم تمام اینجا مال شماس؟
    زرتاك خانم آره.اینجا و چندجاي دیگه.
    بابک شما که دست تنها نمی تونین اینجاهارو اداره کنین!بهتره با هم شریک بشیم.
    عرضم به حضورتون رسیدگی به حساب کتابا با شما.اداره ي امور خارجی با رویا.
    » بعد یه دفعه حرفش رو قطع کرد و گفت «
    راستی چه جوري از دیشب تا حالا شما یه دفعه پولدار شدي؟
    زهرمار!بابک یه دقیقه حرف نزن.خواهش میکنم ازت!
    رویا و زرتاك خانم داشتن بهش می خندیدن «
    » تا من اینو گفتم،یه نگاهی به من کرد و گفت
    تقصیرمنه که میخواستم از زرتاك خانم خواهش کنم یه کاري م اینجا به تو بده.میخواستم بهش بگم که بذاره تو شبا
    بیاي اینجا و واسه مردم عربی برقصی!
    دوباره زدیم زیر خنده «
    زرتاك خانم اومد جلو و برامو چایی ریخت و خودشم رویه مبل نشست.
    » چشمامون تو چشم هم افتاد که بهم خندید و گفت
    چایی ت رو بخور.این قصه سر دراز دارد!داستان من یه مثنوي هفتاد منه!
    اما یادتون باشه شاید به جرات بتونم بگم که من شصت سال از عمرم یه طرف اون دیشب و امروزم که پیش شما بودم یه طرف!
    بابک آخ آخ آخ!اگه می دونستم انقدر پولدارینا دیشب تا صبح بالاي سرتون می شستم و بادتون می زدم!
    زرتاك خانم با اینکه نمی دونستی پولدارم،دیشب سه چهار بار بهم سرزدي.بیدار بودم و می فهمیدم.
    بابک خب حالا که بیدار بودین اینجارو به نامم میکنین؟
    » همگی خندیدیم و زرتاك خانم گفت «
    اینجا جز بدبختی هیچی واسه کسی نداره!هر آجر اینجا با خون دل یه دختر بدبخت و آه سینه ي یه بیچاره رفته بالا!
    » بابک یه نگاهی به دور و ورش کرد و گفت «
    قربون این آه سینه سوز و خون جیگر برم!اما چه آه و ناله ي گرون قیمتی یه ها!
    زرتاك خانم آره بابک جون واسه هر کدوم از این آه ها نمیشه قیمت تعیین کرد!
    » بابک که قیافه ي غمگین بخودش گرفته بود گفت «
    اینا که آجر اینجاس انقدر قیمتی یه،حالا ببین در و دیوار اتاق رخت کن این هنرمند!چه قیمتی داره!الهی من بمیرم
    واسه اسرار تو سینه ي اجراي اوونجا!
    زرتاك خانم اي پدرسوخته ي هیز!
    رویا خونه تون کجاس زرتاك خانم؟
    زرتاك خانم یه جا تو همین شهر.البته اطراف شهر.
    بابک ببخشین،خونه تونم آجراش آه و ناله ایه؟یعنی اونجا تنها زندگی میکنین یا از این دختراي طفل معصوم
    دلسوخته م اونجا هستن؟
    » همه زدیم زیر خنده «
    زرتاك بچه ها یه چیزي بخورین.حالا تا شام یه ساعتی مونده.
    خلاصع خودش بامون میوه پوست کند و مشغول صحبت کردن بودیم که فریدون خان مدیر اونجا اومد و خبر داد که «
    میزمون حاضره.
    چهارتایی بلند شدیم و رفتیم پائین تو سالن.
    یه میز خیلی قشنگ برامون حاضر کرده بودن.جلوي ما روي سن،اعضاي موزیک داشتن آماده می شدن.
    تقریبا تمام میزها پر شده بود.دیگه سالن جا نداشت!حدودا صدوپنجاه شصت تا میزتو سالن بود.تا نشستیم پذیرایی
    شروع شد و شام رو سفارش دادیم.نیم ساعت بعد برنامه شروع شد.میز ما درست جلوي سن بود.
    چه خبر شده بود!مردم چقدر خواننده رو تشویق میکردن و براش گل می ریختن!
    خلاصه اجراي برنامه موقتا تموم شد و برامون شام آوردن اونم چه شامی!چند نوع غذا آوردن و چیدن روي میز!دیگه «
    روي میز جا نبود!
    بعد از شام دوباره ي برنامه ي سوزان خانم شروع شد.
    دو ساعتی برنامه ش طول کشید تا تموم شد.دیگه وقت رفتن بود.خلاصه چهارتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون.
    مردمم حساب میزهاشون رو می دادن و کم کم می اومدن بیرون.
    » من و بابک و رویا و زرتاك خانم دم در واستاده بودیم که بابک گفت
    دستتون درد نکنه زرتاك خانم .جدا خوش گذشت.واقعا شب خوبی بود. «
    زرتاك خانم چیه؟!نکنه خیال دارین بذارین و برین؟!
    بابک پس چیکارکنیم؟بمونیم اینجا ظرفارو بشوریم؟
    زرتاك خانم نمی خواین منو با خودتون ببرین؟
    بابک چرا بابا!می بریمتون.ترسیدم فکر کردم قراره جاروي آخر شب اینجا رو ما بزنیم!
    داشتم می خندیدم که یه دفعه خشکم زد
    بابک که نگاهش به من افتاد با تعجب گفت
    چت شده ؟!مسموم شدي؟!
    شیرین!!
    بابک شیرینی هوس کردي؟!
    شیرینه!بخدا شیرینه!!
    بابک آره واله!زندگی واسه ما پولدارا همیشه شیرینه!
    هولش دادم و آروم بطرف یه دختر که داشت سوار یه ماشین خیلی شیک میشد رفتم!راننده در ماشین رو واز کرده «
    بود تا سوارشه!
    » تا رسیدم بهش آروم گفتم
    شیرین!!
    برگشت یه نگاهی به من کرد و بعد سوار ماشین شد .اومدم برم طرفش که راننده جلومو گرفت.تا خواستم هولش «
    بدم کنار که زد تخت سینه م و پرتم کرد عقب که بابک پرید جلوش و پرتش کرد طرف ماشین!
    » بعدش اومد و منو گرفت.رویا به انگلیسی به راننده گفت
    ببخشید اشتباه شده عذر میخوام!
    راننده هه چپ چپی مارو نگاه کرد و رفت که سوار ماشین بشه .من خواستم که برم دوباره طرف ماشین که زرتاك «
    » خانم به بابک گفت
    بابک ولش نکن!محکم بگیرش!
    تا برگشتم و به زرتاك خانم نگاه کردم ماشین راه افتاد.لحظه ي آخر چشمم به شیرین افتاد که از تو ماشین با تعجب «
    به من نگاه میکرد!
    شاید نگاهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما دیگه مطمئن شدم .خود شیرین بود!!
    .» ماشین که رد شد تازه متوجه ي بابک و رویا و زرتاك خانم شدم که با تعجب داشتن به من نگاه میکردن
    بابک بخدا خود شیرین بود!
    بابک بسم الله بسم الله!دیگه چی؟!
    باور نمیکنی؟
    بابک آخه من از دست تو چیکار کنم؟!بابا اگه از دختره خوشت اومده چرا مثل وحشی ها حمله می کنی
    طرفش!؟دختره طفل معصوم فکر کرد میخواي گازش بگیري!این جور وقتا،آروم بیا در گوشم بگو خودم برات
    جورش میکنم.
    ببین عزیزم دخترو باید آروم آروم رفت طرفش نرم نرم!یه دفعه مثل وایکینک ها طرفش بپري در می ره!
    گشمو !فکر کردي میخوام برم دختر بازي کنم؟!
    بابک پس دختره رو میخواستی چیکارش کنی؟!اینطور که تو طرفش یورش بردي اگه خود شیرین م بود در می
    رفت!فکر میکرد اعراب بهش حمله کردن!
    بپر ماشین رو بیار بریم دنبالش!یااله!باید بفهمم خونه ش کجاس!
    بابک الان دیگه باید فانتوم بریم دنبالش تا بفهمی خونه ش کجاس!
    اّه...!مرده شور تو ببرن بابک!
    » رفتم طرف خیابون که تاکسی سوار شم و برم دنبالش که بابک گفت «
    میخواي چیکار کنی؟!
    میخوام برم دنبالش!توام دخالت نکن!
    زرتاك خانم آرمین!عجله نکن.من اون دختره رو می شناسم!
    ترو خدا راست می گین زرتاك خانم؟!
    زرتاك خانم آره عزیزم،آره جونم،تو اول یه خرده آروم باش تا بهت بگم.
    اسمش شیرینه درسته؟!
    زرتاك خانم اسمشو نمی دونم چیه.نمی دونمم ایرانی یه یا نه.چشم و ابرو و خوشگلی ش که شرقی یه!از اون شرقی
    هاي اصیل.تا حالام باهاش حرف نزدم که بفهمم کجایی یه .از بس خوشگله صورتش تو ذهنم مونده!.
    » بابک اومد جلو و دستمو گرفت و با خودش کشید و گفتت «
    بابا نه به اون نجابت و سربزیریت،نه به این طغیانت!
    نزدیک بود پیش خاص و عام رسوامون کنی پسر!بعد از یه عمر آبروداري،حالا همه می گن یه پسرخاله مثل بابک
    پاك و نجیب و طیب و طاهر،یه پسرخاله مثل این آرمین ،بوالهوس و ددري و دکوري!
    اه!گمشو بذار ببینم زرتاك خانم آدرسش رو داره.!
    بابک آخه نانجیب یه بیست و چهار ساعت خودتو نیگردار تا ببینم چه خاکی تو سرم بکنم!بی حیا عین کوه آتشفشان
    شده!
    زرتاك خانم آدرسش رو ندارم،اما می تونم پیدایش کنم.ماهی یه بار می آد اینجا.
    یعنی رفت تا یه ماه دیگه؟!
    بابک تو چه هوسباز شدي؟!
    تو درکت به این چیزا نمی رسه!بیخودي حرف نزن!
    بابک دیگه درکم به هیچی نرسه،به حرفه و تخصصم که می رسه!حالا تو این یه برج رو با مشابه شیرین سر کن تا ما
    یه کاري برات بکنیم.حالا شیرین نشد عسل!عسل نشد مربا!مربا نشد مارمالاد!نشد یه حبه قند!بالا خره یه کوفتی پیدا
    میکنم بدم تو بذاري دهنت تا این یه ماهه بگذره و تو بچه ت نیفته!
    تو نمی فهمی بابک !من باید همین امشب شیرین رو پیدا کنم!
    بابک آخه بی عفت این وقت شب من واسه تو شیرین از کجا پیدا کنم؟!
    مگه سردیت کرده که هی شیرین شیرین میکنی؟!
    بیا بگیر این آب نبات رو بذار دهنت میک بزن و یه دقیقه زبون به دهن بگیر تا ببینم چه خاکی تو سرم کنم!چه
    بدبختی گیر کردم از دست اینا!!
    مرده بودي اون وقتا که بهت می گفتم آرمین پاشو بریم با چهار تا دختر آشنات کنم بیاي بریم؟!
    اگه اون وقتا به حرفم گوش کرده بودي،حالا اینجوري بال بال نمی زدي!
    گمشو!
    زرتاك خانم بابک جون تو برو ماشین رو بیار فعلا.
    بابک می ترسم اینو ولش کنم بپره به دختراي مردم!
    .» خنده م گرفت.رویا و زرتاك خانمم شروع به خندیدن کردن «
    بابک آهان!انگار شخصیت پلید و اهریمنی ش ترکش کرد!ولی هنوز باید مواظب بود پس لرزه هاش مونده!
    !» بابک رفت ماشین رو بیاره.منم همونطور واستاده بودم و ته خیابون رو نگاه میکردم «
    نیم ساعت بعد رسیدیم خونه.زرتاك خانم بساط چایی رو روبراه کرد و منم رفتم یه دوش گرفتم وقتی برگشتم «
    » فهمیدم جریان خواب هامو بابک واسه زرتاك خانم تعریف کرده .خیلی تو فکر بود.تا منو دید گفت
    تو راست راستی این خوابهارو می بینی؟!
    بعله زرتاك خانم.
    زرتاك خانم هر شبم تو خواب شیرین رو یه جور می بینی؟یعنی هر دفعه یه جور لباس می پوشه یا هی سرووضعش
    عوض میشه؟
    بعله ،هر دفعه لباسش عوض میشه.
    بابک آرمین جون خوب به سوالات زرتاك خانم دقت کن!منظور ایشون اینه که تو فقط یه خواب می بینی؟یعنی یه
    خواب برات تکرار میشه؟
    نه هر دفعه شیرین با یه جور لباس و یه نوع آرایش و طلا و جواهر بخوابم می آد.شب بعد لباسش عوض میشه
    تکرایه خواب نیس.
    بابک تا حالا با مایو هم به خوابت اومده؟!
    گمشو بابک!
    » همه زدن زیر خنده.خودمم خنده م گرفت «
    بابک مسئله خیلی بغرنج شده!
    زرتاك خانم ببینم حرفاش چی؟وقتی بخوابت می آد قشنگ باهات حرف می زنه؟
    بعله.
    زرتاك خانم اونوقت اگه تو ازش سوال کنی جواب میده؟
    همه سوالهامو جواب نمی ده.
    زرتاك خانم جا چی؟کجاها همدیگرو می بینین؟
    یه بار تو یه سالن بود.یه بار رفتیم به تالاري که خسروپرویز اونجا بار عام می داد.یه بار تو یه باغ قدم می زدیم.
    بابک تا ته ته باغ م رفتین؟!
    شوخی نکن دیگه بابک!
    زرتاك خانم خب بگو.
    یه بار کنار یه چشمه نشستیم.یه بار تو یه باغی که خسروپرویز براش ساخته بود کنار یه حوض بزرگ نشستیم و حرف زدیم.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  7. #27
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض


    زرتاك خانم از اون دنیا چیزي تعریف نمیکنه؟
    چرا فقط اینو بهتون بگم هر کی تو این دنیا قول و قرار و عهدش رو زیرپا بذاره یا دل کسی رو بشکنه اون دنیا ازش
    نمی گذرن!
    بابک خدا از سر تقصیرات من بگذره که تا حالا پونصد تا قول عروسی و نامزدي و خواستگاري دادم و به یکی ش وفا
    نکردم!
    بدبخت اون دنیا بیچاره ت میکنن!فرشته هاي عذاب خدمتت می رسن!
    بابک با خنده گفت خب عیبی نداره.اگه فرشته ها بیان و عذابم بدن بالاخره یه جوري تحمل میکنم!
    اره جون خودت اونجا دیگه این خبرا نیس!
    بابک بابا آخه من چیکار کنم که تو این کشور قانونش اجازه نمیده بیشتر از یه زن بگیریم؟!
    آره جون عمه ت!اون دنیا خودم می آم علیه ت شهادت می دم.
    بابک اون دنیا شهامت آدم شل و وارفته اي مثل تو قبول نیس!
    » همه زدیم زیر خنده «
    بابک جدي دارم بهت میگم.حواست رو جمع کن اون دنیا همه چی حساب کتاب داره!
    بابک عجب بدبختی گیر کردیم ها!مرده بودي این خوابا رو چند سال پیش ببینی؟!
    حالا باید بشینم فکر کنم ببینم با چند نفر قول و قرارگذاشتم برم ازشون حلالیت بطلبم!پاشو رویا جون.پاشو برو خونه
    تون که نصفه شبه.ببینم با تو که قول و قراري نذاشتم پس فردا بهت جواب پس بدم؟!
    رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت .موندیم من و بابک و زرتاك خانم.بابک رفت و یه سینی چایی برامون «
    » آورد.خیلی کلافه بودم.به زرتاك خانم گف
    شما مطمئن هستین که شیرین فقط ماهی یه بار می آد اونجا؟
    زرتاك خانم تقریبا ماهی یه بار می آد اونجا.حالا از کجا می دونی اسمش شیرینه؟
    نمی دونم همینطوري میگم.
    بابک آرمین جدا تو اون خوابها رو باور کردي؟
    اگه توام جاي من بودي باور میکردي.
    بابک آخه شیرین از تو چی میخواد؟تو چیکار میتونی براش بکنی؟فوق فوقش شب جمعه ها،چهارتا سینی حلوا و
    خرما خیر و خیرات کنی.یادم باشه فردا برم ارد بگیرم ببینم می تونیم یه خرده حلوا درست کنیم.
    » زرتاك خانم زد زیر خنده و گفت «
    واقعا دیدنی میشه!حساب کن شب جمعه به شب جمعه تو یه همچنین کشوري آرمین راه بیفته و حلوا بده در خونه
    همسایه ها!اونم چه همسایه هایی؟!همه خارجی!
    بابک خب مگه چیه؟
    زرتاك خانم اگر پرسیدم این واسه چیه چی میخواي بگی؟میخواي به این خارجیا بگی بخورین و فاتحه ش رو
    بفرستین؟!
    آخه پسرجون اون ننه و باباي بدبختت یه عمرجون کندن تا ترو به این سن و سال رسوندن.کلی خرج کردن تا
    دیپلمت رو گرفتی.چقدر پدرشون در اومده تا تو شدي مهندس.آخه پسره ي دیوونه تو حالا ناسلامتی تحصیل کرده
    اي!
    میخوام بدونم یه بشقاب حلوا به چه درد مرده میخوره؟!اونم حلوایی رو که چهارتا آدمی بخورن که دستشون به
    دهنشون میرسه و وضعشون از نظر مالی خوبه!
    بابک خب یه یادي از اون آدم که مرده می کنن دیگه.
    زرتاك خانم جوون سال دو هزار!یادکردن از سی یا می تونه به نیکی باشه یا به بدي.یعنی اون کسی که مرده یا آدم
    خوبی بوده یا بد.اگه خوب بوده که احتیاج به چیزي نداره.اگرم بد بوده که هزار تا سینی حلوا بدي به مردم واسه ش
    توفیري نداره!
    میخواي از این دنیا رشوه بدي واسه اون دنیا؟!
    تو اصلا فلسفه ي این خیر و خیرات کردنها رو می دونی چیه؟
    بابک نه والله.ما از بزرگترین مون دیدیم یاد گرفتیم.
    زرتاك خانم همینه که انقدر عقب افتاده ایم دیگه!
    بابک یعنی میگین واسه اموات مون خیر و خیرات نکنیم؟
    زرتاك خانم چرا،اما نه حلوایی رو که هرکی یه قاشق می ذاره دهنش و نه ته دلش رو می گیره و نه چیزي!حداقل یه
    خیر و خیراتی بکن که ارزش داشته باشه.
    حلوا و خرما مال اون وقتی بوده که تو مملکت یا قحطی بوده یا مردم اونقدر وضعشون بد بوده که سرگشنه زمین می
    ذاشتن!حالا چرا حلوا و خرما می دادن؟اونم براي این بوده که این دو چیز از همه ارزون تر در می آومده و می شده
    تعداد بیشتري آدم گشنه رو سیر کرد!
    بابک دلمون خوش بود که پس فردا که مردیم بچه هامون دو تا بشقاب حلوا خیرمون می کنن و شب جمعه ها که
    روح مون می آد می شینه لب پشت بوم خونه مون از آشپزخونه ش بوي حلوا می اد و ما جلوي مرده هاي دیگه
    خجالت نمی کشیم!
    زرتاك خانم خدابه داد اون مملکت برسه که تو قراره چرخ هاش رو بچرخونی!
    زرتاك خانم بابک داره شوخی میکنه.
    زرتاك خانم پدرسوخته داشتی سربه سر من می ذاشتی؟!
    زرتاك خانم نمیشه از مدیر یا کارگراتون سوال کنیم شاید یه نشونی از شیرین داشته باشن؟
    بابک الهی تو بمیري و من انقدر شیرینی بیارم سر قبرت خیر و خیرات کنم تا تو دیگه انقدر شیرین شیرین
    نکنی!مگه ویار شیرینی داري که انقدر شیرین شیرین میکنی؟!
    فکر کنم بچه ت پسره که به شیرینی ویار داري!
    » زرتاك خانم که داشت می خندید گفت «
    تو این چیزا رو از کجا میدونی پسر؟
    بابک موقعی که مامانم منو حامله بود یه شیرینی ویار داشت.بابام براش هی میخرید و می آورد و منم تو شیکمش
    نشسته بودم و دهنم رو می گرفتم بالا و راه به راه نون خامه اي و زولبیا و باقلوا میخوردم!یه بار یادمه مامانم یه قاشق
    ترشی خورد.همونطور که تو شیکمش بودم یه لقد زدم به روده اش که دل پیچه گرفت.همه گفتن اّ!...
    این بچه ش پسره!فقط شیرینی دوست داره!
    » زرتاك خانم که می خندید گفت «
    لال نشی پسر!
    بابک راستی زرتاك خانم جریان چی بود که دیشب تا اسم هموطن رو می بردیم عصبانی می شدي و فحش می
    دادي؟
    کاشکی همون یه قاشق ترشی باعث میشد که خاله م سقط جنین کنه و تو قدم به این دنیا نذاري که سرما رو ببري!بابا
    یه دقیقه ساکت باش!سرسام گرفتیم!
    بابک راستی آرمین یادم رفت بهت بگم.امروز برات یه کتاب تازه خریدم.گذاشتمش تو کتابخونه برو وردار بخون.
    جون من راست میگی؟چی هس کتابش؟
    بابک کتاب نیس،دفتر خاطرات شیرینه!رفتم از نظامی گنجوي دفترچه خاطرات شیرین رو گرفتم بدم تو بخونی!اسم دفترچه ش داستان خسرو و شیرینه!ازپنج منظومه ي نظامی گنجوي!
    خیلی لوسی بابک.!
    بابک بذار ببینم جریان چی بود که تا دیشب اسم هموطن رو می بردیم این زرتاك خانم سر و بونه مون رو می
    جبنبوند!
    زرتاك خانم دست وردار بابک!
    بابک تروخدا زرتاك خانم برامون تعریف کنین حداقل اینکه صداي این آرمین بریده میشه و ختم شیرین شیرین
    واسه مون نمی گیره!
    » زرتاك خانم خندید و گفت «
    داستانش طولانی یه.کار نیم ساعت یه ساعت نیس.
    بابک باشه.چیزي که ما زیاد داریم وقته!داستان رو سریال کنین و هر شب نیم ساعت برامون پخش کنین.
    » زرتاك خانم خندید و گفت
    پس بلندشو برو سه تا چایی برامون بیار تا سریال رو شروع کنم.
    بابک آرمین تو پاشو برو چایی بیار تا من آگهی هاي بازرگانی رو به مدت 45 دقیقه پخش کنم!
    سه تایی خندیدیم و من بلند شدم و رفتم چایی آوردم. «
    » دور هم نشستیم و بابک یک سیگار روشن کرد که زرتاك خانم گفت
    یکی م واسه من روشن کن.
    بابک خب بسلامتی دودي م که هستین!فکر کنم یه خرده دیگه با هم آشناشیم می تونیم اینجا بساط عرق و تریاك و
    هروئین رو هم دایر کنیم!
    زرتاك خانم بده به من اون وامونده رو!پسرجون من تو زندگیم همه کاري کردم!اینا که دیگه ناخن کوچیکش م نمیشه!
    بابک خب الحمدالله که با کوله باري از تجربه میخواین ما دوتارو فاسد کنین!
    » سه تایی خندیدیم و زرتاك خانم شروع کرد به حرف زدن
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  8. #28
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    زرتاك خانم اولا که همه به من می گن زري.راستش رو بخوان وقتی شماها بهم زرتاك می گین فکر میکنم دارین
    یکی دیگه رو صدا میکنین!
    اسم زرتاك واسه م غریبه س.غیراز پدر و مادر خدا بیامرزم همه منو زري صدا می کردن.
    » یه دفعه زد زیر خنده و گفت «
    می دونین؟یه لقب هم بهم داده بودن.زري کاغذي!
    از بس جوونی هام لاغر و ظریف و خوش هیکل بودم همه بهم می گفتن زري کاغذي !هم خوشگل بودم هم خوش
    هیکل!
    زري کاغذي،زري کاغذي،تو تهران معروف شدم!
    یه چشم و ابرو داشتم که با یه نظر همه رو هلاك میکردم!
    بابک خدا نگذره از این ننه باباي من که انقدر منو دیر پس انداختن که با دوره ي شما متقارن نشدم!چه فرصت هاي
    طلایی که از دستم رفت!
    » زرتاك خانم که می خندید گفت «
    پدرسوخته تو خیلی ناقلائی ها!
    بابک واله به خدا من فقط حرفش رو می زنم وقت عمل که میشه همه ش دست و پامو گم میکنم!
    بابک میذاري ببینم زرتاك خانم چی میگن؟
    زرتاك خانم ترو خدا بهم زرتاك نگین.همون زري خوبه.
    بابک خب می فرمودین زري خانم.
    زري خانم مادر بدبختم که از زندگی ش خیز ندید.بیچاره شفت شبم کار میکرد!
    بابک ببخشید،مادرتون تو اداره آتیش نشانی کار میکرد؟
    .» سه تایی زدیم زیر خنده «
    چرا مادرتون انقدر کار میکردن؟
    زري خانم واسه اینکه یازده تا بچه داشت.شیره به شیره!
    ما یازده تا بچه و ننه و بابام تو یه ده نزدیک تهران زندگی می کردیم.یه تیکه زمین داشتیم که یه سال توش جون می
    کندیم تازه اگه همه چی باهامون یار بود فقط می تونستیم شیکم مون رو سیر کنیم اونم با چی؟با نون و پنیر!
    ولی هر سال م که اینطور نبود!بی آبی بهمون می خورد،آفت مزرعه رو می زد،دلال محصول رو خوب نمی خرید!خلاصه
    هزار تا سنگ واسه پاي لنگ آماده بود!
    اینا که میگم داستان و قصه نیس.تمامش بلاهایی که سر این آدم که جلوتون نشسته اومده!
    آخه یازده تا بچه خیلی زیاده!
    زري خانم فکر میکنی بخاطر چی بود؟همه ش بخاطر این بود که به بابا و ننه م پسر نمی داد!حالا بذار به اونم می
    رسیم.
    داشتم براتون مادرم رو می گفتم.بیچاره تا روز بود که یا به شست و شو می رسید و یا با دو تا بچه یکی به کولش و
    یکی تو بغلش و بقیه مون مثل پشکل دنبالش راه می افتادیم طرف زمین.اونجا که می رسیدیم ولو می شدیم رو خاك
    و خل!مادر بدبختم ولمون میکرد به امان خدا و می رفت کمک بابام..
    خدا به سه تامون رحم کرد و راحتشون کرد!
    سر زمین دوتامون رو مار زد و یکی مون افتاد تو چاه!
    اون دوتایی رو که مار زد جابه جا سیاه و کبود شدن و تموم کردن،اون یکی م که افتاد تو چاه یه خرده از ته چاه بابا بابا
    کرد و تا باباهه بخواد بره و طناب بیاره صداش برید و راحت شد!
    به همین سادگی؟!!
    زري خانم از اینم ساده تر!هرکدوم از اونا که مردن ننه م یه خرده گریه کردو بابام بهش قول داد که همون شب
    یکی دیگه جاش بکاره!
    » من و بابک یه نگاهی به همدیگر کردیم و بابک گفت «
    بنازم به اون باغبون و بذر و زمین حاصلخیز!
    » دوباره سه تایی زدیم زیر خنده «
    زري خانم والله به خدا که دروغ بگم!عین حقیقت رو براتون گفتم.
    حالا دیگه شوخی نکنین که می خوام سرگذشتم رو جدي براتون تعریف کنم.وسط حرفم مزه بپرونین خلقم تنگ
    میشه و دیگه چیزي براتون نمی گم ها!
    اون وقتا تو آبادي ما هر کی پسردار نمیشد واسه ش ننگ بود!باباي منم همیشه از خجالت سرش پائین بود که چرا
    پسر نداره تا عصاي دستش بشه.به همین هوا ننه م سالی یه بچه پس مینداخت به امید پسر!اما خدا نخواست که
    نخواست.
    یازده تا دختر کور و کچل دور و ورشون رو گرفت!
    حالا ببین تو این ملک چقدر زن و دختر خاك برسر بود که داشتن شون ننگ بوده!فکر نکنین حالا این قضیه درست
    شده ها!
    هنوزم که هنوزه خیلی ها همینطوري فکر می کنن!اینو بهش می گن بدبختی!اینو بهش می گن بیچارگی!حالا خدایی
    شد که ننه م از بچه دار شدن افتاد وگرنه یه پادگان دختر تحویل بابام داده بود!
    بابک کاشکی دوره ي خدمت نظام وظیفه م رو تو اون پادگان تموم میکردم!
    خلاصه موندیم ما هشت تا خواهر.
    من تو اونا؛تو تا مونده به آخري بودم.شاید اون موقع ده سالم بود.
    کار ما تو ده این بود که از صبح کله ي سحر بلند می شدیم و یه تیکه نون سق می زدیم و راه می افتادیم طرف
    زمین.دیگه بسته به وقتش بود که چکاري باید تو زمین میکردیم.علف جمع میکردیم ،بیل می زدیم،درو می
    کردیم،خرمن می کردیم،خلاصه هر کدوم از ما بدبختا مثل خرکار میکردیم و آخرش بابام با حسرت سري تکون می
    داد و می گفت اگه یه پسر داشتم انقدر کار نمیکردم!
    باور کنین که هر کدوم از ما بچه هاي فسقلی اندازه ي یه مرد گنده کار می کردیم و حتی براي اینکه نشون بدیم
    چیزي از یه پسر کم نداریم تا بابامون سرکوفت دختر بودن رو سرمون نزنه کارایی می کردیم که از ده تا پسر برنمی
    اومد!
    اما بازم آخر شب آه باباهه.سردتر از شب قبل هوا بود!
    کم کم امر به خودمونم مشتبه شده بود.همه مون فکر می کردیم که پسرا مثل هرکول وقتی می رن سرزمین یه تنه از
    پس همه ي کارا برمی آن!
    این از برنامه کار روزانه بود.طرفاي عصري م که برمی گشتیم خونه.باید یه خستگی در می کردیم و می تپیدیم گوشه
    طویله و می شستیم پاي دار قالی و تو یه نور ضعیف گره به قالی می زدیم!
    اینطوري بهتون بگم،تراکتور انقدر که ما کار می کردیم کار نمیکرد!
    تمام این بدبختیا و زجر کشیدنا یه طرف آه و حسرت بابام و سرتکون دادن و افسوس خوردن ننه م یه طرف!
    باید بیان و این زندگی ها رو فیلم کنن تا پونصد تا جایزه ي اسکار برنده بشه و این خارجیا بفهمن تو این دهات
    ما،دختر بدبخت چی میکشه!
    آهان،یادم رفت بگم،اما بابام طبع خوبی داشت.اسم تمام گیاها و بوته ها و صیفی جات رو گذاشته بود رو ما!
    زرتاك داشتیم،گل بهار داشتیم،ترنج داشتیم،ریحانه داشتیم؛گندم بو داشتیم خلاصه همه چی!بسته به این بود که قبل
    از اسم گذارون بابام چه بوي به دماغش خورده و چه درختی کاشته و یا فصل فصل چه میوه اي بوده!
    از این هشت تایی که مونده بودیم هفت تا از خواهرام به بابام کشیده بودن و من یکی به مادرم.بابام خدا بیامرز زشت
    بو اما تا دلتون بخواد مادرم خوشگل!واسه همین بود که فقط من خواستگار داشتم.بابام می گفت تا دختر بزرگتر تو
    خونه س کوچیکترخ رو شوهر نمی دم.هر بارم که یه خواستگار واسه من پیغوم پسغوك می فرستاد،تو سري بود که از
    خواهري بزرگترم می خوردم!
    سه چهار سالی گذشت .بالاخره بابام نتونست ننگ بی پسري رو تحمل بکنه.آخه خودشون پنج تا پسر بودم و سه تا
    دختر.از بس تو آبادي بهش گفتن که کمرش شله و نطفه ش سست،دست ماها رو گرفت و کوچ کردیم به تهران.
    آقایی که شما باشین ،پامونو که از ماشین گذاشتیم پائین جلوي گاراژ جمع شدیم دور بابامون.یه نگاه به دور و ورمون
    می کردیم و یه نگاه تو صورت بابامون.
    گیج و منگ شده بودیم .هشت تا دختر تو شهر غریب!
    خلاصه بابامم حال و روزي بهتري از ما نداشت.
    همونطور که واستاده بودیم و عزا گرفته بودیم که چیکارکنیم و کجا بریم یه مردي که یه تسبیج دونه درشت دستش
    »؟ سلام کربلایی،چرا حیرونی » بود آروم آروم اومد جلو بابام و تا رسید گفت
    بابام تا شنید که یارو کربلایی صداش کرد گل از گلش شکفت و شروع کرد با یارو دست دادن و ماچ و بوسه
    کردن.انگار که صدساله طرف رو می شناسه!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  9. #29
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    خلاصه وقتی فهمید که ما غریبیم و جا و مکان نداریم ،ورمون داشت و سوار دو تا درشکه کرد و بردمون دریه خونه
    آره » پیاده مون کرد و گفت اینجا اتاق اجاره می دن کربلایی.بابام بهش گفت اینجا جاي خوبه شهره؟یارو گفت
    بابام خواست که یه پولی به طرف بده اما یاور قبول نکرد و اومد جلو و بابامو « کربلایی،از اینجا بهتر دیگه گیرت نمی آد
    بغل مرد و بعد از ماچ و بوسه خداحافظی کرد و رفت.
    !» عجب مردمون خوبی داره این تهران ها » اشک تو چشم بابام جمع شد و گفت
    تا «! تف به اون شیري که تو خوردي مرد » داشتیم طرف رو دعا میکردیم که بابام دست کرد تو جیبش و یه دفعه گفت
    !» جیبم رو زد پدر نامرد » برگشتیم نگاهش کردیم با خجالت گفت
    حالا خدایی بود که بابام پولهاشو می ذاشت تو لیفه ي تنبونش.فقط یه خرده ش رو تو جیبش می ذاشت.اگه همه
    پولهامونو دزدیده بود که بیچاره بودیم.
    خلاصه بابام خداروشکر کرد و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد با یه مرد چاق حدود پنجاه و خرده اي سال که یه
    عرقچین کثیف رو سرش بود و پیرهنش رو روي زیر شلواریش انداخته بود اومد بیرون و ماهارو به یارو نشون داد و
    » بفرما حاج آقا نعمت!اینم خونه و زندگیم » گفت
    منظور بابام!از خونه و زندگی ،ماها بودیم !مرداي قدیم زن و بچه هاشون رو مثل اسباب و اثاث خونه شون می
    دونستن!حاج آقا نعمت در حالیکه زیر شلواریش رو می کشید بالا یه نگاهی تو صورت دو تا خواهر بزرگم کرد و
    » زیادین مشدي!جا واسه خونواده ي پرجمعیت ندارم » گفت
    »؟ تو کرایه تو بگیر حاجی،چیکار به اندازه ي ماها داري » بابام گفت
    الان آدماي این خونه بقاعده س.شماها که اضافه بشین خونه شلوغ میشه.مسترابم دو تا بیشتر » حاج نعمت گفت
    .» نداریم.آب آب انبارم جوابگو این همه آدم نیس
    بعدش یه فین محکم رو زمین کرد که از صداش من خنده م گرفت.تا برگشت و چشمش به من افتاد.نیشش تا بناگوش واز شد و یه لاالله الا اللهی گفت و شروع کرد سرش رو خاروندن بعد به بابام گفت
    » ده تائیم » بابام گفت «! مهرت به دلم افتاد!چند نفریت
    برین تو.اما به ابولفض فقط واسه ثوابشه.وگرنه این دو تا اتاق رو » حاج آقا نعمت که زیر چشمی منو نگاه میکرد گفت
    !» اصن نمی خواستم کریه بدم
    تا اینو گفت بابام دست انداخت گردنش و ماچش کرد و به ما گفت یاالله بچه ها اسبابا رو وردارین ببرین تو.
    حاج نعمت یه گوشه ي در خونه واستاد و ماها شروع کردیم به بردن اسباب اثاثیه.تا من داشتم چادرم رو دور کمرم
    سفت میکردم بقیه رفتن ومن آخرین نفر بودم.یه بقچه رو ورداشتم و اومدم که از بغل حاجی رد بشم یه دفعه دیدم
    بالاي پام سوخت!فکر کردم که زنبور نیشم زده!خواستم جیغ بکشم که چشمم افتاد به حاج نعمت.دیدم دستش دوباره
    اومد طرف پام!فهمیدم این پدرسگ وشگونم گرفته!
    زود جیغم رو خوردم و صدام در نیومد که اگه بابام می فهمید خون بپا میکرد!تندي دوئیدم و رفتم تو خونه.
    حالا من اون موقع چند سالمه؟چهارده پونزده سال!
    نمی فهمیدم چرا این مرد گنده اینکار رو با من کرد؟میخواست باهام بازي کنخ؟میخواست اذیتم کنه؟!
    بعدها فهمیدم که مثلا میخواسته به من بفهمونه که چشمش منو گرفته و باهام گز رفته!البته به مدل خرکی!ابراز محبت
    شونم دردآور بود!
    خلاصه یه نوبت اسبابا رو بردیم تو دو تا اتاق گذاشتیم .بابا و ننه م مشغول فرش پهن کردن شدن و من و دو تا از
    خواهرام که بزرگتر از من بودن،برگشتیم بیرون که چند تا بقچه اي رو که مونده بود بیاریم.
    خواهر بزرگم یه بقچه داد دست اون یکی و راهیش کرد تو خونه و یه بقچه رو بلند کرد و گذاشت رو سر من و
    خودشم یه بقچه گذاشت رو سرش و جلوي من راه افتاد. «. زري بپا نندازیش.توش استکان نعلبکی یه » گفت
    همونجور که اون جلو می رفت و من عقب،تا خواستیم از جلوي در یه اتاث رد بشیم یه دفعه دیدم یه دستی اومد
    بیرون از اتاق و مچ دست خواهرم رو گرفت و کشید تو!یه آن هاج وواج مونده بودم!
    چشمم که به تاریکی تو اتاق عادت کرد یه پسر بیست و چندساله رو دیدم که خواهرم رو بزور بغل کرده!اومدم جیغ
    بکشم که دیدم خواهر بزرگم انگشتش رو گذاشت رو لبش و به من اشاره کرد که هیچی نگم!
    فکر کردم از ترس بابامه که نمیخواد صدا در بیاد.خواستم بپرم رو سر پسره که دیدم خواهرم با یه بقچه رو رو سرش
    نگه داشته و با یه دست دیگه ش چادرش رو گرفته و آروم با آرنج ش داره پسره رو هل میده!
    مونده بودم که چرا بقچه رو ول نمی ده زمین و پسره رو بزنه که آبجیم بهم اشاره کرد که برم!تا گفتم آبجی...نذاشت
    اینو که از خواهرم شینیدم داشتم شاخ درمی آوردم! « گمشو دیگه گه » حرفمو بزنم و گفت
    خودمو کشیدم بغل اتاق و گوشامو تیز کردم.هنوز باورم نمیشد که خواهر بزرگم اینطوري خودشو ول داده باشه تو
    بغل یه مرد نامحرم!اونم خواهري که بعد از بابا و ننه م مثل سگ ازش می ترسیدیم!
    خواهري که مثل شمر بالا سرمون وا می ایستاد و اگه یه خرده اشتباهی وضو می گرفتیم محکم تو سرمون میزد!اگه یه
    خرده نمازمون رو تند می خوندیم یا ت و حمد و سوره غلط داشتیم با لنگه کفش می کوبید تو دهن مون!خلاصه جاي
    بزرگمون بود.
    اون وقتا که تو ده بودیم ،دختر کدخدا خیلی منو دوست داشت و با هم همبازي بودیم.این دختر باسواد بود.یعنی
    کدخدا پسرش رو که یه سال از ما بزرگتر بود می فرستاد ده بالایی مه یه چیزي مثل مکتب خونه داشت و درس
    خونده بود و باسواد شده بود.اونم بعضی وقتا به ماها خوندن و نوشتن یاد می داد.تقریبا سه سالی بود که ازشون
    خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودیم.حالا نه اینکه فکر کنین مثل بلبل چیز می خوندم و می نوشتم ها!
    اي،یه کوره سوادي پیدا کرده بودم.الغرض،یه روز این خواهر بزرگم اومد در خونه ي کدخدا دنبال من.اون روز من و
    دختر کدخدا داشتیم تو حیاط بازي میکردیم.چادرامون روگذاشته بودیم یه گوشه و مشغول لی لی بازي بودیم.
    واسه چی چادرتو سرت » تا خواهرم اومد تو حیاط و منو بدون چادر دید محکم زد تو صورتم!گفتم چرا می زنی؟!گفت
    نکردي؟بی حیا شدي پتیاره
    .» خفه شو میت سگ!بابا بفهمه هلاکت میکنه » گفتم ابجی چارقد که سرمه!گفت
    خلاصه دست منو گرفت و کشون کشون برد خونه و تا برسیم به خونه گیس به سر من نذاشت!اونقدر توسري ازش
    خوردم که مثل آدماي مست پیلی پیلی میخوردم!
    تازه بعد از این همه کتک خوردن بهش التماس کردم که به بابام چیزي نگه!
    حالا بگو چطور بابام اجازه داده بود که من برم و با دختر کدخدا بازي کنم؟
    جریانش این بود که زن کدخدا از من خوشش می اومد و جاي اینکه با دخترش بازي میکردم سالی یه گونی گندم
    میداد به بابام!
    یعنی اینکه بابام از بازي کردن ماهام سود می برد وگرنه بازي واسه دختر حروم بود!
    خب کجاي داستان بودم که گریز زدم به اینجا؟
    آره،خودمو کشیدم بغل اتاق که اگه خواهرم کمکی چیزي خواست بپرم تو اتاق.همه ش فکر میکردم که خواهرم از
    ترس بابام هیچی به پسره نمیگه .اما زهی خیال باطل!
    خواهرم که خیال جیغ کشیدن نداشت هیچ خیلی م خوشش اومده بود!انگار دنیارو بهش داده بودن!
    » فقط وسط هاش واسه خالی نبود عریضه به پسره می گفت
    !» ولم کن خیر ندیده!آتیش به ریشه ي عمرت بگیره الان رسوا می شوم!اه...بسه دیگه «
    خلاصه اینارو که شنیدم دیگه وانستادم و رفتم طرف اتاق خودمون اما چه حالی داشتم بماند!رفتم تو اتاق و بقچه رو
    گذاشتم یه گوشه و کنار دیوار نشستم به فکر کردن!یه خرده که گذشت بابام ازم پرسید آبجی ت کو؟نمی دونستم
    چی بگم که یه دفعه خودش اومد تو اتاق و گفت اینجام باباجون.
    برگشتم نگاهش کردم.چادرش رو محکم گرفته بود تو صورتش .بابام یه نگاهی بهش کرد و خندید .خواهرم رفت تو
    اتاق بغلی.تا رفت بابام به ما گفت از خواهر بزرگترتون یاد بگیرین!ببینین چه جوري چادرسرش میکنه و رو می گیره!اینجا دیگه ده نیس.حواستون جمع باشه که مرد نامحرم تو خونه داریم
    داشتم از خنده می مردم!بلندشدم ورفتم تو اتاق بغلی.تا رفتم تو خواهرم کشید منو یه گوشه و چادرش رو انداخت رو
    شونه ش و گفتزري ببین اینجام چی شده؟نگاه کردم دیدم گوشه ي لپ ش یه خرده سرخ شده و طوق
    انداخته.ناراحت شدم گفتم ابجی چیکارت کرده؟کتکت زده؟
    !» پدرسگ گازم گرفت!حالا بابا نفهمه خوبه » خندید و گفت
    خلاصه دو تااتاقی رو که کرایه کرده بودیم چیندیم و نظافت کردیم.قرار شد تو یه اتاق بابام و ننه م و دو تا دختر
    کوچیک ها بخوابن و تو اتاق دیگه ما دخترا.
    اولش ننه م ناراضی بود.به بابام می گفت اگه شبی نصفه شبی یه نفر بره بالا سرشون ما خبردار نشیم چیکار کنیم؟!اما
    بابام خیالش رو راحت کرد و گفت تا آبجی بزرگشون هس خیال من راحته!ماشاالله مثل شیر بالا سرشون واستاده!
    اون شب بعد از اینکه یه لقمه نون و پنیر گذاشتیم دهنمون،رفتیم تو اتاق خودمون و تشک هامون رو پهن کردیم و
    فتیله ي چراغ رو کشیدیم پائین و خوابیدیم.اون شب هرکدوم با یه فکري خوابید و یه جور خواب دید تا صبح زود که
    بابام طبق معمول بیدارمون کرد که نماز صبح رو بخونیم.
    همگی بلند شدیم و بعد از وضو گرفتن پشت سر بابام واستادیم و نماز خوندیم بعدش ننه م سفره رو پهن کرد و یکی
    یه لقمه نون و پنیر بهمون داد و بساط صبحونه ورچیده شد.حالا هنوز چه وقته روزه؟کله سحر.
    هنوز هوا گرگ و میشه و ماها همه ي کارامون رو کردیم و نشستیم دور اتاق و زل زدیم به بابامون.تا چراغا خاموش
    شد،خواهرام آروم بلند شدن و دور خواهر بزرگم جمع شدن!اونم جریان خودشو با پسره با آب و تاب تعریف
    کرد.هم تعریف میکرد و هم ادا اصول براشون در می آورد!
    خب مرد » کمی که گذشت ننه م به بابام گفت «! سه تایی زدیم زیر خنده »! بابک واي خدا جون!دو فیلم با یک بلیت
    چیکار کنیم
    راست می گفت.تو ده که بودیم بعد از صبحونه راه می افتادیم و می رفتیم سرزمین.اما حالا چی؟
    یه نیم ساعتی گذشت،بابام نتونست سنگینی نگاه مارو تحمل کنه و بلند شد و از خونه زد بیرون.ماهام نشستیم به
    چرت زدن.بالاخره همینطوري وقت رو گذروندیم تا هوا روشن شد و یکی یکی همسایه ها بیدار شدن و تو خونه ولوله
    بپا شد!
    تازه اون موقع بود که من حواسم رفت به خونه اي که می خواستیم توش زندگی کنیم.یه خونه ي خیلی بزرگ
    بود.یعنی یه حیاط خیلی بزرگ که دورتا دورش اتاق بود.
    از تو حیاط چهارتا پله میخورد و می رفت بالا تو ایوون که اتاق هام همونجا بود.هر طرف این خونه هفت هشت تا اتاق
    بود و از هر اتاق چهار پنج تا آدم اومدن بیرون و دست هر کدومم یه آفتابه مسی بود و مثل مسابقه ي دو سرعت همه
    بطرف حوض وسط حیاط هجوم بردن و آفتابه شونو پر کردن و بطرف مستراح حمله کردن!
    تا چشم بهم زدیم جلوي هر مستراح یه صف درست شد بقاعده ي صف کنسرت یکی از این خواننده ها تو خارج از
    کشور!
    بابک چه تشبیه قشنگی!واقعا علاقه ي مردم رو به هنر نشون میده!
    » سه تایی زدیم زیر خنده که زري خانم گفت «
    اشتباه نکن.علاقه اي که اون آدما پنجاه سال پیش تو صف مستراح از خودشون نشون میدادن قابل مقایسه با علاقه ي
    آدما تو صف خرید بلیت واسه کنسرت نبود!حالا گوش کنین تا واسه تون بگم!
    ماها از پنجره داشتیم این منظره رو نگاه می کردیم .واقعا تماشایی بود!
    مستراح ها زنونه مردونه بود.یه صف مال زنها بود ویه صف مال مردا!
    بچه ها که اصلا داخل آدم نبودن.هرکدوم می رفتن کنار حوض و شلوارشون رو می کشیدن پائین و تو پاشوره ي حوض کارشون رو می کردن!
    مردا هم صف شون تقریبا ساکت و منظم بود.اما امان از صف زنونه!
    بابک دردو بلا هرچی صف زنونه و آفتابه مسیی یه بخوره تو کاسه سرمن!چه چیز خوبیه این آفتابه مسی!
    رو نثار روح مرده و زنده ي همدیگه می کردن! « چارواداري » زري خانم زیباترین و کلاسیک ترین واژه هاي فرهنگ
    اکرم خانم به این بچه ي بی تربیتت یاد بده شومبول صاحب مرده ش رو بگیره تو پاشورع!آخه ما خبر مرگمون از
    اون آب حوض کوفت می کنیم!
    اکر خانم هاشم،ننه سرش رو بگیر اون ور تو پاشوره.تو حوض جیش نکن اینا مثه ما مزاج شون پاك نیس!
    صغري خانم اکرم خانم سلطنه!شاش بچه ي شما به مزاج شما سازگارخ،مزاج مارو می ریزه بهم!
    کوکب خانم آخ آخ آخ!دیگه آب حوض نجس شد!وضو نداره!
    زینت خانم گه به گور پدر آرزو دارت بچه!بگیر اون طرف وامونده رو!
    هاشم بدبخت که یه پسر بچه ي پنج شیش ساله بود، وقتی توپ و تشر همسایه ها رو دید روش رو برگردوند یه «
    طرف دیگه که جیبشش مثل فواره ریخت رو سر یه دختر بچه ي چهارساله که اونم کنار پاشوره نشسته بود و داشت
    !» جیش میکرد!تا مادر دخترك دید که هاشم داره به بچه ش می شاشه!نعره ش رفت هوا
    الهی جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!بچه م رو دوبخته کردي!هاشم که گریه ش گرفته بود گفتپس ننه من
    کجا جیش کنم؟
    شوکت خانم برو تو دهن ننه ت جیش کن که با مزاجش سازگاره!
    کن دیگه! « ضبط » کوکب خانم خب اکرم خان برو بچه ت رو ضفظ
    اکرم خانم آخه نوبت مسترابم رو می گیرن!
    زینت خانم بابا ما جات رو نیگر می داریم،تو برو این شیلنگ آتیش فشانی رو قطع کن که انگار به دریاچه ي حوضسلطان وصلش کردن!
    کبري خانم خوب کسی رو فرستادي که تو کار ضبط و ربط شلینگ استاده!
    اکرم خانم تو دیگه چاه دهنت رو ببند اطفاري خانم!
    کوکب خانم بابا برو دیگه!بچه ي مردم زیر دوش شاش خیس شد!
    اکرم خانم همین آفتابه مسی حواله ش که نوبت منو بگیره!آي....!به تو دارم می گم کبري خانم!
    کبري خانم به من می گی؟!
    اکرم خانم آره به تو که دیروز تا حواسم پرت شد اومدي جلوي من واستادي و تپیدي تو مستراب!
    کبري خانم آفتابه رو حواله بده به هر چی نابدتر ننه ي پتیاره ت!
    خلاصه با این جمله ي آخري بحث و گفتمان تموم شد و کبري خانم و اکرم خانم پریدن به همدیگه و شروع کردن
    گیساي همدیگر و کندن و تو سرو کله ي همدیگه زدن!
    همسایه هاي دیگه م که از همدیگه دلخوري داشتن به طرفداري از اونا زدن به تیپ همدیگه و حیاط شد میدون جنگ!
    فحش ها به همدیگه می دادن که تن ما تو اتاق می لرزید!
    بچه ها تا » « همونطور که داشتیم این صحنه رو نگاه میکردیم یادمون افتاد که خودمون مستراح نرفتیم!ننه م گفت
    !» ایناسرشون گرمه بدوئین طرف مستراح
    خلاصه ماها از میون میدون جنگ به سلامت خودمون رو رسوندیم دم مستراح!کم کم مردا دخالت کردن و صلح
    برقرار شد و تو این فرصت ماهام قضاي حاجت کردیم و رفتیم تو اتاق خودمون و تو ایوون نشستیم به تماشا.
    مردا که زنها رو از هم سوا کرده بودن دوباره رفتن تو صف خودشون و زنهام دوباره صف خودشون رو تشکیل دادن
    اما چه تشکلی!
    دوتا دوتا ،سه تا سه تا باهم گروه تشکیل داده بودن و به همدیگر بدو بیراه می گفتن که یه دفعه یکی شون آفتابه ش رو پرت کرد طرف یکی دیگه که جنگ دوباره شروع شد!
    ایندفعه مردا عین کوماندوها،کمربندهاشون رو کشیدن و پریدن وسط میدون و ازدم!همه رو گرفتن زیر کتک!به
    صغیر و کبیر رحم نمیکردن!
    یه چند دقیقه اي که همه رو زدن شورش سرکوب شد و تو همین وقت حاج آفا نعمت از اتاقش اومد بیرون و داد و
    بیداد که چه خبره سر صبحی!
    حالا نوبت بقیه بود که عقده هاشون رو سر حاجی خالی کنن.یکی می گفن خراب شه این خونه ت که چند روز به چند
    روز ما باید سر مستراح رفتن کتک بخوریم!
    یکی می گفت بابا دو تا مستراح دیگه گوشه حیاز بساز و قال قضیه رو بکن!یکی دیگه می گفت حاجی ما شاش بند
    شدیم از بس تو صف واستادیم!خلاصه اعتراض بود که به حاجی نعمت میشد.اما حاجی با یه جمله همه رو ساکت
    کرد.به همه گفت هر کی ناراحته اسباب کشی کنه و از اینجا بره!
    دیگه صدا از احدالناسی در نیومد!
    » زري خانم یه سیگار دیگه روشن کرد .و گفت «
    آدم از لاعلاجی و بدبختی زیر بار هرچی که بگی می ره!
    بابک معضل سیاسی شنیده بودیم ،رکورد اقتصادي،سقوط اجتماعی و خانوادگی،فقر فرهنگی،همه رو شنیده بودیم اما
    تا حالا بن بست اداري و ترافیک مستراحی نشنیده بودیم!
    زري خانم واسه اینکه بهش برنخوردي تا بفهمی چه دردیه!تا چشم وا کردي تو یه خونه ي بزرگ بودي که دوتا
    دستشویی داشته واسه چهار نفر آدم!
    ببین ،بقول امروزي ها اعتلاي فرهنگ با حرف زدن و شعار دادن امکان نداره.هزاري به بچه ها تو مدرسه یاد بدن که
    مثلا قبل از غذا باید دست هاشون رو با صابون بشورن.اما وقتی صابون پیدا نشه بچه چیکارباید بکنه؟!
    یا مثلا تو کتاب درسی هی بنویسن که زباله هاي خود را در سطل آشغال بریزید.خب وقتی تو خیابون یه سطل آشغال
    شهرداري نذاشته بچه چیکار میکنه؟تا یه چیزي میخوره آشغالش رو میندازه تو خیابون!
    اینا مثالهاي ساده س که میگم.حالا بگیر برو جلو!اگه کسی دلش می سوزه و می آد جلو و میشه یه کاره اي تو مملکت
    و میخواد فرهنگ مردم رو درست کنه،باید از اول امکانات واسه مردم فراهم کنه بعد بره سر آموزش و از مردم توقع
    همکاري داشته باشه!
    چندرغاز به کارمند می دن بعدش میگن روزي هشت ساعت کار کن و پدر خودت رو در بیار!خب معلومه اون کارمند
    دوساعت بیشتر کار نمیکنه چون نمیخواد خسته بشه.چرا؟چون از اداره که می آد بیرون باید جون داشته باشه مثلا بره
    مسافرکشی کنه که خرج زن و بچه ش رو در بیاره!
    حقوق ده روز رو به یه آجان می دادن که اندازه ي اجاره خونه ش نمیشد .اون وقت توقع داشتن که این آدم پاك
    بمونه و رشوه نگیره!دیگه کسی جرات نمیکرد که دزد رو بسپره دست این پاسبان!تا روت رو برمیگردونی یه پولی از
    دزده می گرفت و ولش میکرد بره!
    بابک زري خانم قربونت به سیاست چیکار داري؟!بریم بچسبیم به مستراح رفتن خودمون و شاشیدن به سرو کله ي
    همدیگه!
    » زري خانم خندید و گفت «
    آره خلاصه یه ساعت بعد صف مستراح تموم شد و همه کارشون رو کردن و رفتن تو اتاقشون واسه صبحونه
    خوردن.سکوت برقرار شد.
    یه نیم ساعت سه ربعی که گذشت.مردا از اتاقا اومدن بیرون و رفتن سرکارشون و زن و بچه ها ریختن تو حیاط.بچه
    ها ولو شدن کف حیاط به بازي کردن و زن هام هر کدوم یه سینی که توش استکان و نعلبکی و کتري و قوري صبحونه
    بود!دستشون گرفتن و بردن لب حوض واسه شستن.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  10. #30
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    ماها که داشتیم از تو ایوون نگاهشون میکردیم هر لحظه انتظار داشتیم که دوباره بپرن به همدیگه و بزن تو سر و
    مغزشون!
    اما وقتی همه شون جمع شدن دور حوض یه دفعه همون که اسمش کبري خانم بود به اکرم خانم گفت
    تا تو اتاق ما « شوهرت » آي اطواري خانم دیشب که شب جمعه نبود جشن گرفته بودي!نصف شب صداي تو و شوورت
    می اومد!خبري شده شوورت جیره ت رو زیاد کرده؟!
    اکرم خانم خاك تو گور بی حیات کنن کبري!کیشیک میکشی که کی اکبرآقا می اد سراغ من؟!اومده بودي پشت در
    اتاق مون!
    کبري خانم خیر نبینم اگه گوش واستاده باشم!نصفه شبی خواستم برم دست به اب کنم از جلو اتاق تون رد شدم
    دیدم صدا می آد.نیگا به امروز نکن بجون بچه م همون دیشبی که صداي قربون صدقه ي تو و اکبر آقا رو از پشت در
    شنیدم انقدر ذوق کردم!با خودم گفتم الحمدالله که این زن و شوور با همدیگه خوبن.حالا خیلی دردت اومد آفتابه رو
    پرت کردم خورد بهت؟!
    اکرم خانم نه توچی؟گیست رو کندم اذیت شدي؟
    کبري خانم نه خواهر!فدا سرت.اینم شده تفریح ما!
    اینارو که به همدیگه گفتن شروع کردن به خندیدن و شوخی کردن .انگار نه انگار که نیم ساعت پیش داشتن
    همدیگرو تیکه پاره میکردن!
    تو همین موقع بابام از در حیاط یاالله یاالله گفت و اومد تو و تا رسید به ما بهمون تشر رفت که چرا تو ایوون
    نشستیم.همگی رفتیم تو و ننه م جریان رو واسه بابام تعریف کرد و بعد گفت
    مرد اینجا دیگه نمیشه نون خالی سق بزنیم.نیگاه کن!همه دارن استکان نلبکی ناشتایی شون رو لب حوض می
    شورن.ظهرم که بشه دیگ و قابلمه ناهارشون رو می آرن لب حوض.اگه ما از تو اتاقمون بوي غذا بلند نشه و ظرفامون رو نبریم لب حوض واسه مون سرشکستگی یه.!
    برو یه سیر گوشت بگیر بیار که یه ابگوشت بار بذارم.یه ساعت دیگه بو غذا بلند میشه روح بچه ها می پره!
    بابام بدون اینکه چیزي بگه بلند شد و از خونه رفت بیرون و نیم ساعت بعد با یه بقچه برگشت.بقچه که بهتون می گم
    دستمال بابام بود.قدیما مردا هر کدوم یه دستمال ابریشمی داشتن که وقتی چیزي می خریدن و می پیچیدن تو اونو می
    آوردن خونه.
    بابک امان از این دستمال ابریشمی که هر چی می کشیم از این وامونده س!
    » سه تایی خندیدیم و زري خانم گفت «
    خلاصه بابام دستمالش رو واز کرد و از توش یه خرده گوشت و یه خرده چایی و یه کله قند درآورد و گذاشت جلوي
    !» زن اوستا برسون کن!پول اون یه کف دست زمین که فروختیم تموم شدها » ننه و گفت
    ماها تا گوشت رو دیدیم چشمامون برق زد!انگار دنیارو بهمون دادن!شماها نمی فهمین من چی میگم.آدمایی که ماهی
    یه بار گوشت می آد تو خونه شون مزه ي واقعی آبگوشت رو می فهمن!
    خلاصه باباهه اونارو داد به ما و خودش از خونه رفت بیرون..یه ربع نگذشته بو که ماها قندهارو شیکسته بودیم و
    آبگوشت رو هم بار گذاشته بودیم و دوباره بیکار نشسته بودیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
    امان از بیکاري!ما چند تا خواهر که تا اون روز جلو بزرگترمون سربالا نمی کردیم تا ظهر که بابام بیاد دوباره پریدیم
    بجون همدیگه و کتکاري کردیم!
    ظهر که بابام برگشت سفره رو انداختیم و حمله کردیم به دیزي آبگوشت و تو یه چشم بهم زدن ته ش رو در آوردیم
    و گذاشتیم شون پشت در اتاق که یعنی تو خونه ي مام پخت و « مجمعه » و ظرفاي چرب و کثیف رو چیندیم تو معجومه
    پز می شه!
    بعدش ننه م یکی یه نصفه چایی واسه ماها ریخت و یه چایی درسته واسه بابام و به ماها یکی یه حبه قند داد که ماهام چایی مون رو اول خوردیم و حبه قند رو گذاشتیم تو جیب مون واسه بعد که مثل آب نبات بمکیم!
    گوش کنین ببینین چی دارم بهتون میگم!اونموقع ها یه حبه قند واسه ما حکم شکلات خارجی رو داشت!
    خلاصه بعد از چایی ما دخترا ظرفارو ورداشتیم و بردیم لب حوض که بشوریم.بقیه ي همسایه هام یکی یکی با یه
    معجومه ظرف پیداشون شد.
    باهاشون یه سلام و علیک کردیم و نشستیم به ظرف شستن.اونام شروع کردن از ماها زیرپاکشی کردن!شستن ظرفا
    که تموم شد از سیر تا پیاز زندگی ما رو همه می دونستن!بلند شدیم و برگشتیم تو اتاق و دور تا دور اتاق نشستیم.یه
    ماهام بلند « چیه زل زدین به من .پاشین برین تو اون اتاق کپه مرگ تونو بذارین » دقیقه بعد بابام با تشر بهمون گفت
    شدیم و رفتیم تو اون یکی اتاق.
    حالا حساب کن چند تا دختر بیکار و پرانرژي تو یه بعدازظهر بدون سرگرمی چیکار باید بکنن؟!
    یه نیم ساعتی که گذشت یه دفعه دیدیم که یه ریگ خورد به شیشه ي اتاقمون.همگی پریسدیم پشت پنجره که
    خواهر بزرگم سرمون داد زد و ساکتمون کرد.یه خردع دور و ورمون رو نگاه کردیم تو حیاط خبري نبود.
    همه تو اتاقاشون بودن.دوباره یه سنگ دیگه خورد به شیشه.سرمون رو که بالا کردیم رو پشت بوم اتاقاي روبه رو
    همون پسره رو دیدیم که دراز کشیده و با تیرکمون ریگ پرت میکنه طرف اتاق ما!قند تو دل آبجی م آب کردن!
    با دست به پسره اشاره کرد که یعنی چی میگه.پسره با دست بهش اشاره کردکه یعنی بیا رو پشت بوم.
    بچه ها مواظب باشین.اگه بابا بیدار شد و سراغ منو گرفت بگین رفتم » خواهر بزرگم چادرش رو ورداشت و به ما گفت
    .» مستراح
    یه نگاه بد به من «. نرو آبجی.این پسره داره گولت میزنه » اینو گفت و خواست بره بیرون که چادرش رو گرفتم و گفتم
    منو هل داد و رفت. «؟ دیگه حالا اندازه تو چسونه عقلمون نمیرسه » کرد و گفت
    شاید همون موقع بود که پایه هاي خونواده مون از همدیگه در رفت!
    یه نیم ساعت سه ربعی گذشت.نتونستم خودم رو نگه دارم.چادرم رو سرم کردم و آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم
    طرف جایی که خواهرم رفته بود.
    آروم از پله هاي تو حیاط رفتم بالا و رسیدم رو پشت بوم.ته پشت بوم یه اتاقکی بود که اون وقتا توش کفتر نگه می
    داشتن.تا رسیدم بالا پشت بوم پسره رو دیدم که دزدکی از اون تو اومد بیرون.خودمو کشیدم کنار و نگاهش
    کردم.وقتی از بغل من رد شد یه خنده اي به من کرد و رفت.خودم رو رسوندم به اتاقک.
    درو واز کردم و رفتم تو.خیلی تاریک بود.وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد یه گوشه خواهرم رو دیدم که نشسته!
    سرش رو آروم بلند کرد ویه نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
    یه روزه خیلی چیزا رو تجربه کرده بود!
    اینجاي داستان که رسیدیم زري خانم سکوت کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و دیگه هیچی نگفت.بابک بلند شد و «
    فنجون هاي خالی رو گذاشت تو سینی و برد تو آشپزخونه و همونجا موند و بیرون نیومد.مونده بودم الان باید چی بگم
    و چیکار کنم!
    زري خانم تو خودش فرو رفته بود و سیگارش رو می کشید.یه نگاهی به ساعت کردم کمی از 2 نصفه شب گذشته بود
    » خواستم یه خرده زري خانم رو دلداري بدم که بابک صدام کرد .بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه
    چیکار داري؟
    بابک دارم چایی می آرم.
    خب منو چیکار داشتی که صدام کردي؟
    بابک من صدات نکردم!
    می گم ها.بریم یه خرده با زري خانم حرف بزنیم از فکر و خیال بیاد بیرون.
    بابک تو برو منم الان چایی می ریزم و می آم.
    راه افتادم طرف سالن که بابک دوباره صدام کرد.برگشتم و گفتم «
    هان؟چی میگی؟
    بابک هان و درد بی دوا درمون!
    چیکار داري صدام میکنی؟!
    بابک من با تو کاري ندارم که صدات کنم!نکنه یه چیزي میخواي بهم بگی خجالت میکشی؟
    خیلی لوسی بابک!حالا وقت این شوخی هاس؟
    » بابک همونجوري منو نگاه کرد و گفت «
    زده به کله ت؟!
    چایی رو وردار بیار و یه چیزي بگو که زري خانم بخنده و از فکر بیاد بیرون.
    بابک مگه من دلقکم؟ولش کن بیچاره رو!داره صحنه به این خوبی رو نگاه میکنه!بخدا اگه من هنرپیشه بودم
    کارگردان هر چقدر پول میخواست بهش می دادم که منو یه گوشه ي اون اتاقک کفترا قایم کنه و من تمام اون
    سکانس داستان رو بصورت زنده و بدون سانسور ببینم!
    واقعا بی حیایی!
    بابک یه نره غول دیگه رفته با یه دختر ساده ي ننه مرده کاراي بدبد کرده من بی حیام؟!
    !» دوباره راه افتادم طرف سالن که باز شنیدم کسی صدام میکنه!چشمامو بستم و گوش کردم!هنوز صدا تو گوشم بود «
    بابک بجون تو یکی داره منو صدا میکنه!
    بابک دارن غیبتت رو می کنن گوش ت زنگ می زنه!کدوم گوش ته؟اگه گوش راستت باشه دارن خوبی ت رو می
    گن اگه گوش چپت باشه دارن مرده و زنده ت رو می جنبونن!
    !» دوباره تو سرم صدا کرد
    بابک بخدا یکی داره منو صدا میکنه!همین جاهام هس!
    بابک پسر راستی راستی جنی شدي ها!
    .» رفتم تو سالن و نشستم روي مبل بابکم دنبالم اومد «
    زري خانم چی شده؟!
    بابک میگه یکی داره صدام میکنه!
    زري خانم کی صدات میکنه؟!
    نمیدونم!!
    بابک پاشو برو بگیر بخواب.خسته شدي این چیزا تو خیالت می آد.
    » دوباره چشمامو بستم.این بار صدا رو خیلی واضح شنیدم!یه صداي خیلی قشنگ و لطیف بود!بی اختیار گفتم «
    شیرین!!
    بابک بر پدر و مادر این شیرین خانم ساسانی صلوات!این زن انگار خواب نداره!هرچند!هزار وچهارصد سال خواب
    هاشو کرده حالا سرحال و قبراق شده .و نمیذاره ما ساعت 2 بعد از نصفه شب یه چرت بخوابیم!
    پریدم پشت پنجره.یه دختر بلند قد رو دیدم که تکیه ش رو داده به یه درخت و سرش رو گرفته بالا و داره به پنجره «
    !» ما نگاه میکنه
    !» تا منو دید برام آروم دست تکون داد «
    دیدین گفتم خودشه!دیدین بالاخره اومد!بیا بابک خان!بیا نگاه کن!!
    بابک یا امام زمون!حالا باچی اومده؟!لخته یا کفن تن شه؟!
    ا...!راست میگه بخدا!یه دختره این پائین واستاده!نرو آرمین صبر کن !!بسم الله بسم الله!نکنه جنی چیزي باشه!صبر
    کن پسر
    منتظر آسانسور نشدم پله هارو چهار پنج تا یکی کردم و مثل برق چند تا طبقه رو رفتم پائین و در ساختمون رو واز «
    » کردم و رفتم بیرون
    تو این چند ثانیه فقط از این می ترسیدم که نکنه تا می رسم پائین مثل این فیلماي تخیلی اون رفته باشه!هرچند که
    بابکم اون رو دیده بود!خودش گفت یه دختره اونجا واستاده!
    اما تا رسیدم بیرون دیدم همونطور تکیه ش رو به درخت داده و واستاده و داره منو نگاه میکنه و یه لبخند قشنگ رو
    لب شه!
    پاهام سست شد!انگار اختیار پاهام رو نداشتم!فقط نگاهش میکردم.همون موهاي بلند و تاب دار که تا کمرش می
    رسید!همون صورت قشنگ که مثل ماه بود!همون قد بلند و اندام خوش ترکیب!
    بابک پس چرا معطلی؟!
    تو اومدي پائین چیکار؟!
    بابک اومدم یه فاتحه براش بخونم و برم!
    بابک بخدا قسم اگه چیزي بگی که ناراحت بشه هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!دارم بهت جدي میگم!
    بابک حالا از کجا معلوم که خودشه؟شاید از این دختراي آخر شبه که...
    بابک دیگه حرف نزن!بسه دیگه!
    اینو گفتم و آروم از خیابون رد شدم و رفتم طرفش.وقتی نزدیکش رسیدم.هنوز داشت بهم لبخند می زد.یه خرده ي «
    دیگه م واستادم و نگاهش کردم.دلم نمی اومد چشم ازش وردارم.سرش رو به یه طرف دیگه کج کرد و دوباره بهم
    » خندید .موهاي قشنگش از یه طرف ریخت یه طرف دیگه ي سرش.آروم بهش گفتم
    تو شیرینی مگه نه؟
    » سرش رو خیلی قشنگ برام تکون داد
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  11. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/