فصل یازدهم
زرتاك خانم اولا که همه به من می گن زري.راستش رو بخوان وقتی شماها بهم زرتاك می گین فکر میکنم دارین
یکی دیگه رو صدا میکنین!
اسم زرتاك واسه م غریبه س.غیراز پدر و مادر خدا بیامرزم همه منو زري صدا می کردن.
» یه دفعه زد زیر خنده و گفت «
می دونین؟یه لقب هم بهم داده بودن.زري کاغذي!
از بس جوونی هام لاغر و ظریف و خوش هیکل بودم همه بهم می گفتن زري کاغذي !هم خوشگل بودم هم خوش
هیکل!
زري کاغذي،زري کاغذي،تو تهران معروف شدم!
یه چشم و ابرو داشتم که با یه نظر همه رو هلاك میکردم!
بابک خدا نگذره از این ننه باباي من که انقدر منو دیر پس انداختن که با دوره ي شما متقارن نشدم!چه فرصت هاي
طلایی که از دستم رفت!
» زرتاك خانم که می خندید گفت «
پدرسوخته تو خیلی ناقلائی ها!
بابک واله به خدا من فقط حرفش رو می زنم وقت عمل که میشه همه ش دست و پامو گم میکنم!
بابک میذاري ببینم زرتاك خانم چی میگن؟
زرتاك خانم ترو خدا بهم زرتاك نگین.همون زري خوبه.
بابک خب می فرمودین زري خانم.
زري خانم مادر بدبختم که از زندگی ش خیز ندید.بیچاره شفت شبم کار میکرد!
بابک ببخشید،مادرتون تو اداره آتیش نشانی کار میکرد؟
.» سه تایی زدیم زیر خنده «
چرا مادرتون انقدر کار میکردن؟
زري خانم واسه اینکه یازده تا بچه داشت.شیره به شیره!
ما یازده تا بچه و ننه و بابام تو یه ده نزدیک تهران زندگی می کردیم.یه تیکه زمین داشتیم که یه سال توش جون می
کندیم تازه اگه همه چی باهامون یار بود فقط می تونستیم شیکم مون رو سیر کنیم اونم با چی؟با نون و پنیر!
ولی هر سال م که اینطور نبود!بی آبی بهمون می خورد،آفت مزرعه رو می زد،دلال محصول رو خوب نمی خرید!خلاصه
هزار تا سنگ واسه پاي لنگ آماده بود!
اینا که میگم داستان و قصه نیس.تمامش بلاهایی که سر این آدم که جلوتون نشسته اومده!
آخه یازده تا بچه خیلی زیاده!
زري خانم فکر میکنی بخاطر چی بود؟همه ش بخاطر این بود که به بابا و ننه م پسر نمی داد!حالا بذار به اونم می
رسیم.
داشتم براتون مادرم رو می گفتم.بیچاره تا روز بود که یا به شست و شو می رسید و یا با دو تا بچه یکی به کولش و
یکی تو بغلش و بقیه مون مثل پشکل دنبالش راه می افتادیم طرف زمین.اونجا که می رسیدیم ولو می شدیم رو خاك
و خل!مادر بدبختم ولمون میکرد به امان خدا و می رفت کمک بابام..
خدا به سه تامون رحم کرد و راحتشون کرد!
سر زمین دوتامون رو مار زد و یکی مون افتاد تو چاه!
اون دوتایی رو که مار زد جابه جا سیاه و کبود شدن و تموم کردن،اون یکی م که افتاد تو چاه یه خرده از ته چاه بابا بابا
کرد و تا باباهه بخواد بره و طناب بیاره صداش برید و راحت شد!
به همین سادگی؟!!
زري خانم از اینم ساده تر!هرکدوم از اونا که مردن ننه م یه خرده گریه کردو بابام بهش قول داد که همون شب
یکی دیگه جاش بکاره!
» من و بابک یه نگاهی به همدیگر کردیم و بابک گفت «
بنازم به اون باغبون و بذر و زمین حاصلخیز!
» دوباره سه تایی زدیم زیر خنده «
زري خانم والله به خدا که دروغ بگم!عین حقیقت رو براتون گفتم.
حالا دیگه شوخی نکنین که می خوام سرگذشتم رو جدي براتون تعریف کنم.وسط حرفم مزه بپرونین خلقم تنگ
میشه و دیگه چیزي براتون نمی گم ها!
اون وقتا تو آبادي ما هر کی پسردار نمیشد واسه ش ننگ بود!باباي منم همیشه از خجالت سرش پائین بود که چرا
پسر نداره تا عصاي دستش بشه.به همین هوا ننه م سالی یه بچه پس مینداخت به امید پسر!اما خدا نخواست که
نخواست.
یازده تا دختر کور و کچل دور و ورشون رو گرفت!
حالا ببین تو این ملک چقدر زن و دختر خاك برسر بود که داشتن شون ننگ بوده!فکر نکنین حالا این قضیه درست
شده ها!
هنوزم که هنوزه خیلی ها همینطوري فکر می کنن!اینو بهش می گن بدبختی!اینو بهش می گن بیچارگی!حالا خدایی
شد که ننه م از بچه دار شدن افتاد وگرنه یه پادگان دختر تحویل بابام داده بود!
بابک کاشکی دوره ي خدمت نظام وظیفه م رو تو اون پادگان تموم میکردم!
خلاصه موندیم ما هشت تا خواهر.
من تو اونا؛تو تا مونده به آخري بودم.شاید اون موقع ده سالم بود.
کار ما تو ده این بود که از صبح کله ي سحر بلند می شدیم و یه تیکه نون سق می زدیم و راه می افتادیم طرف
زمین.دیگه بسته به وقتش بود که چکاري باید تو زمین میکردیم.علف جمع میکردیم ،بیل می زدیم،درو می
کردیم،خرمن می کردیم،خلاصه هر کدوم از ما بدبختا مثل خرکار میکردیم و آخرش بابام با حسرت سري تکون می
داد و می گفت اگه یه پسر داشتم انقدر کار نمیکردم!
باور کنین که هر کدوم از ما بچه هاي فسقلی اندازه ي یه مرد گنده کار می کردیم و حتی براي اینکه نشون بدیم
چیزي از یه پسر کم نداریم تا بابامون سرکوفت دختر بودن رو سرمون نزنه کارایی می کردیم که از ده تا پسر برنمی
اومد!
اما بازم آخر شب آه باباهه.سردتر از شب قبل هوا بود!
کم کم امر به خودمونم مشتبه شده بود.همه مون فکر می کردیم که پسرا مثل هرکول وقتی می رن سرزمین یه تنه از
پس همه ي کارا برمی آن!
این از برنامه کار روزانه بود.طرفاي عصري م که برمی گشتیم خونه.باید یه خستگی در می کردیم و می تپیدیم گوشه
طویله و می شستیم پاي دار قالی و تو یه نور ضعیف گره به قالی می زدیم!
اینطوري بهتون بگم،تراکتور انقدر که ما کار می کردیم کار نمیکرد!
تمام این بدبختیا و زجر کشیدنا یه طرف آه و حسرت بابام و سرتکون دادن و افسوس خوردن ننه م یه طرف!
باید بیان و این زندگی ها رو فیلم کنن تا پونصد تا جایزه ي اسکار برنده بشه و این خارجیا بفهمن تو این دهات
ما،دختر بدبخت چی میکشه!
آهان،یادم رفت بگم،اما بابام طبع خوبی داشت.اسم تمام گیاها و بوته ها و صیفی جات رو گذاشته بود رو ما!
زرتاك داشتیم،گل بهار داشتیم،ترنج داشتیم،ریحانه داشتیم؛گندم بو داشتیم خلاصه همه چی!بسته به این بود که قبل
از اسم گذارون بابام چه بوي به دماغش خورده و چه درختی کاشته و یا فصل فصل چه میوه اي بوده!
از این هشت تایی که مونده بودیم هفت تا از خواهرام به بابام کشیده بودن و من یکی به مادرم.بابام خدا بیامرز زشت
بو اما تا دلتون بخواد مادرم خوشگل!واسه همین بود که فقط من خواستگار داشتم.بابام می گفت تا دختر بزرگتر تو
خونه س کوچیکترخ رو شوهر نمی دم.هر بارم که یه خواستگار واسه من پیغوم پسغوك می فرستاد،تو سري بود که از
خواهري بزرگترم می خوردم!
سه چهار سالی گذشت .بالاخره بابام نتونست ننگ بی پسري رو تحمل بکنه.آخه خودشون پنج تا پسر بودم و سه تا
دختر.از بس تو آبادي بهش گفتن که کمرش شله و نطفه ش سست،دست ماها رو گرفت و کوچ کردیم به تهران.
آقایی که شما باشین ،پامونو که از ماشین گذاشتیم پائین جلوي گاراژ جمع شدیم دور بابامون.یه نگاه به دور و ورمون
می کردیم و یه نگاه تو صورت بابامون.
گیج و منگ شده بودیم .هشت تا دختر تو شهر غریب!
خلاصه بابامم حال و روزي بهتري از ما نداشت.
همونطور که واستاده بودیم و عزا گرفته بودیم که چیکارکنیم و کجا بریم یه مردي که یه تسبیج دونه درشت دستش
»؟ سلام کربلایی،چرا حیرونی » بود آروم آروم اومد جلو بابام و تا رسید گفت
بابام تا شنید که یارو کربلایی صداش کرد گل از گلش شکفت و شروع کرد با یارو دست دادن و ماچ و بوسه
کردن.انگار که صدساله طرف رو می شناسه!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)