واي بحال ما که چقدر بی خبریم!واسه یه دل شکستن اینجا چیکار میکنن و ما تو اون دنیا داریم چه کثافتکاریهایی
میکنیم!!
هر دو سکوت کردیم. «
» چند دقیقه اي گذشت.عجیب تو فکر بودم که شیرین دستم رو گرفت و با مهربونی پرسید
در چه اندیشه اي آرمین؟
تو فکر بدبختی هاي خودمم!تو خبر نداري که تو اون دنیا ما چیکارا میکنیم!
هنگامی که گوهري در برابر پیشه اي که به انجام رسانده بود بدو دادم نپذیرفت .در شگفت گشتم.سر در گم در
پندار خویش برخاستم.پاي پوشم درگیر گوشه اي از تخت گشت و پاره اي از آن جدا شد.
فرهاد به زانو درآمد و آن را برگرفت .بوسید و برچشم خویش نهاد و گفت
من مزد خویش یافتم!
با چنین رفتاري ،مهرش در دلم جاي گرفت.بدو گفتم فرهاد از من چشم پوش که مرا نگاهبانی چون خسروست.
بی هراس لخندي زد و گفتمرا در دلدادگی تو از خسرو خسروان باکی نیست چه رسد به خسرو که مردي چون من
است!
گفتم در پیکار تو با خسرو برنیایی.
گفت خسرو توان دست یازي بر کالبد مرا دارد.خشم او را گزندي برمهر من نیست!
در دل بر بی باکی او آفرین خواندم که گفتتو نیز بر من مهر داري؟
بالبخندي پاسخش گفتم.شادگار سر بر پایم نهاد.
از او خواستم تا برپاي خیزد و در کنارم نشاندمش و از حالش پرسیدم.
جز سخن مهر بر زبان نداشت.
شیرین اون تیکه چرم همونه که فرهاد ورداشت؟!
شیرین آري.
عجیبه!بعد از این همه سال چطوري دست من افتاده!
» شیرین مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت «
پس از آن فرهاد هر روز بدیدار من می آمد و با هم به گفتگو می نشستیم .چندي پس از آن ،این راز از پرده بیرون
افتاد و خسرو از آن آگه شد.
بقیه ش رو میدونم .یعنی تو کتاب نظامی خوندم.اما برام عجیبه که چرا خسرو فرهاد رو نکشت؟براي اونکه کاري
نداشت!
درجا میگفت سرش رو قطع کنن.اون وقتا که شاه ها خیلی راحت از این کارا میکردن.ما تو تاریخ خیلی از این چیزا
داریم .تمام کسایی که به پادشاهی می رسیدن چشم دور و وري هاشون رو کور میکردن.تازه خیلی لطف کرده بودن
که طرف رو نکشتن!
شیرین پرسش تو را چندین پاسخ سزاست.
پادشاهان در ان گاه،سرزمین خویش با جنگ و نبرد می ستاندند و آن را از آن خویش می دانستند.پس چنین کرداري
برایشان ننگ نبود!کردار آنان را در گاه خویش سنج.میدانی که نوشیران زنجیر داد بر پاي داشته بود؟!همانا مانند او
در پیشینیان،هیچ فرمانروایی چنین نکرده!
خب بعله.اگر قدرت اونا را در اون زمان حساب کنیم،کار خیلی بزرگی بوده! واسه همین م بهش میگن انوشیروان
عادل.
راستی شیرین،خسرو پرویز بت پرست بود؟
شیرین چنین نیست!او یکتا پرست بود.در آن گاه ایرانیان همه یکتاپرست بودند.
خب تااونجا می دونم که خسرو براي فرهاد شرط گذاشت که اگه تو کوه بیستون یه قصر بسازه،خسرو از سر راهش
کنار میره.بعدش چی شد؟
شیرین سنگهاي خاراي بیستون در رویارویی با مهر فرهاد و دلباختگی او به من یاراي برابري نداشتند!
چنان تیشخ بر کوه آشنا می ساخت که لرزه بر دل خسرو فکند!
چندي پس از ان خسرو به پوزش به دیدار من شتافت و مهر خویش بر نمود و زیبایی من او را به زانو در اورد و در
پیشگاه من زار گریست.
بیاد دارم که همان شب بسیار زر و سیم و گوهر بر پایم فشاند و دگربار خواستار هم آغوشی من گشت.
یعنی هم ترو میخواست و هم مریم زنش رو؟
شیرین پیوند او با مریم از مهر نبود.دست آویزي براي یاري گرفتن از شهنشاه روم بود.به چنگ آوردن من نیز در
گرو خواست من بود.
شرط تو چی بود؟
شیرین من باید بانوي ایران زمین می گشتم.
بالاخره چی شد؟
سرانجام پس از آنکه دانست من به خواست او تن در نمی دهم،گفت که مریم به تن رنجور گشته و پزشکان در
درمان وي سرگردانند .از من خواست تا بردباري پیشه سازم.
کمترین گناهمون کلاه گذاشتن سر همدیگه س!با این حساب من تا برگردم تو اون دنیا باید خودکشی کنم که بیشتر
گناه نکنم!
شیرین بخشایش آفریدگار را پایانی نیست.
بعد زیر لب یه چیزایی گفت و بعد چشماشو رو بست. «
» کمی که گذشت گفت
چشمداشت به گذشت اوست که پندار مرا از مهر پر می سازد.
قربون او قدرتش برم با او بخشندگی ش.
دیگه نمیخواد بقیه ي داستان رو بگی .خودم بقیه ش رو می دونم.
» یه مدت دیگه سکوت برقرار شد و بعد من گفتم «
شیرین ،حالا به من بگو براي چی تو به خواب من اومدي؟من چیکار میتونم برات بکنم؟
شیرین تو شیفته من گشته اي،چنین نیست؟
» جاخوردم!سرم رو انداختم پائین و گفتم «
آره.من دوستت دارم شیرین ولی...
» نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت «
بیش سخن مگو!
» کمی با غم نگاهم کرد و گفت «
آرمین رهایم کن!در دام کردار خویش گرفتارم.رستنم از این بند بدست توست،برهانم.
با غم هماغوشم و آذرنگ برجانم چنگ می افکند.ئارهانم!
» نمی فهمید چی میگه!پرسیدم «
چطوري؟!
شیرین خودخواهی دانست.
چرا تو اجازه داري که بوسیله ي من بخشیده بشی؟!
شیرین آنگاه که ریختن خون مردم خویش روا نداشتم و با گریختن از سرزمین خویش ور فتن بسوي خسرو و
دست شستن از مهرم به آبتین،جنگی سترگ را از مردم خویش بگرداندم،شایسته ي چنین بخششی شدم.این پاداش
آن کردار من بود!اکنون باز گرد.
تو دانستی آنچه را که باید بدانی!
اندیشه و مهرم از سر برون مکن،بدرود آرمین!
من هنوز خیلی حرفا دارم که بگم!!
شیرین بدرود آرمین،این نیز آزمونی ست براي تو.باشد تا سرافراز کردي.
بدرود.بدرود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)