مرغ معما


دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم اهنگ او صدایی،رنگی.
چون من در این دیار،تنها،تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای می رود از هوش.

راه قرو بسته گرچه مرغ به اوا
قالب خاموش او صدایی گویاست.
میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه – روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگی دور مانده:موج سرابی.
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پرده دیوار و سایه:پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح های خیالی.
انچه در ان چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموشی اش چو با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می برد حکایت این مرغ:
انچه نیاید به دل، خیال فریب است.
دارد با شهر های گم شده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.