جان گرفته




از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگها ریخت،
پا شد ز جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ الوده است.
من به هر فرصتی که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب الوده می سازم.
با خیالت میدهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت امیزد،
در تپش هایش فرو ریزد.
نقش های رفته را باز ارد با خود غبار الود.

مرده لب بر بسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
میترواد از تن من درد.
نغمه می اورد بر مغزم هجوم.