صفحه 24 از 29 نخستنخست ... 14202122232425262728 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #231
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همراه

    تنها در بی چراغی شبها می رفتم.
    دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
    همۀ ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
    مشت من ساقۀ خشک تپش ها را می فشرد.
    لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
    تنها می رفتم،میشنوی؟تنها.
    من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.
    ایینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
    درها عبور غمناک مرا می جستند.
    و من می رفتم،میرفتم تا در پایان خود فرو افتم.
    ناگهان،تو از بیراهۀ لحضه ها،میان دو تاریکی،به من
    پیوستی.
    صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در امیخت:
    همۀ تپش هایم از ان تو باد،چهرۀ به شب پیوسته!
    همۀ تپش هایم.
    من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
    تا در خط های عصیانی پیکرت شعلۀ گمشده را
    بربایم.
    دستم را به سراسر شب کشیده ام،
    زمزمۀ نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
    خوشۀ فضا را فشردم،
    قطرۀ های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
    و سرانجام
    در اهنگ مه الود نیایش ترا گم کردم.

    میان ما سرگردانی بیابان هاست.
    بی چراغی شب ها،بستر خاکی غربت،فراموشی
    اتش هاست.
    میان ما "هزار و یک شب" جست وجوهاست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #232
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گل ایینه

    شبنم مهتاب میبارد.
    دست سرشار از بخار ابی گلهای نیلوفر.
    می درخشد روی خاک ایینه ای بی طرح.
    مرز میلغزد ز روی دست.
    من کجا لغزیده ام در خواب؟
    مانده سرگردان نگاهم در شب ارام ایینه.
    برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
    او،خدای دشت،می پیچید صدایش در بخار دره های دور:
    مو پریشان های باد!
    گرد خواب از تن بیافشانید.
    دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
    دانه را در خاک ایینه نهان سازید.
    مو پریشان باد از تن بدر اورده تور خواب
    دانه را در خاک ترد و بی نم ایینه می کارند.
    او،خدای دشت،میریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
    در عطش میسوزد اکنون دانۀ تاریک،
    خاک ایینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
    حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
    می زدایند از بلور دیده دود خواب.
    ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
    تار پود خاک می لرزد.
    می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.
    ای خدای دشت نیلوفر!
    کو کلید درهای نقره ی بیداری؟
    در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
    ای در این افسون نهاده پای،
    چشمه ها را کرده سرشار از مه تصویر!
    باز کن درهای بی روزن
    تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان
    گیرند.
    - حوریان چشمه! شویید از نگاهم نقش جادو را.
    مو پریشان های باد.
    برگهای وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
    حوریان و مو پریشان ها هو اوا:
    او ز روزن های عطر الود
    روی خاک لحظه های دور میبیند گلی همرنگ،
    لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
    ای خدای دشت نیلوفر!
    بازگردان رهرو بیتاب را از جادۀ رویا.
    - کیست میریزد فسون در چشمه سار خواب؟
    دستهای شب مه الود است.
    شعله ای از روی ایینه چو موجی می رود بالا.
    کیست این اتش تن بی طرح رویایی؟
    ای خدای دشت نیلوفر!
    نیست در من تاب زیبایی.
    حوریان چشمه در زیر غبار ماه:
    ای تماشا برده تاب تو!
    زد جوانه شاخۀ عریان خواب تو.
    در شب شفاف
    او طنین جام تنهایی است.
    تار و پودش رنج و زیبایی است.
    در بخار دره های دور می پیچید صدا ارام:
    او طنین جام تنهایی است.
    تار و پودش رنج و زیبایی است.
    رشتۀ گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
    من درون نور – باران قصر سیم کودکی را بودم.
    جوی رویاها گلی می برد.
    همراه اب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
    پنجه ام در مرز بیداری
    در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
    ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
    دور از هم،در کجا سر گشته می رفتیم
    ما،دو شط وحشی اهنگ،
    ما،دو مرغ شاخۀ اندوه،
    ما،دو موج سرکش همرنگ؟
    مو پریشان های باد از دور دست دشت:
    تارهای نقش میپیچید به گرد پنجه های او.
    ای نسیم سرد هشیاری!
    دور کن موج نگاهش را
    از کنار روزن رنگین بیداری.
    در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
    ریشه های روشنایی میشکافد صخرۀ شب را.
    زیر چرخ وحشی گردونۀ خورشید
    ب***د گر پیکر بی تاب ایینه
    او چون عطری می پرد از دشت نیلوفر،
    او،گل بی طرح ایینه.
    او، شکوه شبنم رویا.
    - خواب می بیند نهال شعله گویا تندبادی را.
    کیست میلرزاند امشب دود را بر چهرۀ مرمر؟
    او،خدای دشت نیلوفر،
    جام شب را میکند لبریز اوایش:
    زیر برگ ایینه را پنهان کنید از چشم.
    مو پریشان های باد
    با هزاران دامن پر برگ
    بیکران دشت ها را در نوردیده،
    می رسد اهنگشان از مرز خاموشی:
    ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
    رنگ می بازد شب جادو.
    گم شده ایینه در دود فراموشی.

    در پس گردونۀ خورشید،گردی می رود ز بالا خاکستر.
    و صدای حوریان و مو پریشان ها می امیزد
    با غبار ابی گل های نیلوفر:
    باز شد درهای بیداری.
    پای در ها لحظۀ وحشت فرو لغزید.
    سایۀ تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
    روزن رویا بخار نور را نوشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #233
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طنین

    به روی شط وحشت برگی لرزانم،

    ریشه ات را بیاویز.

    من از صداها گذشتم.

    روشنی را رها کردم.

    رویای کلید از دستم افتاد.

    کنار راه زمان دراز کشیدم.



    ستاره ها در سردی رگهایم لرزیدند.



    خاک تپید.

    هوا موجی زد.

    علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:

    میان دو دست تمنایم روییدی،

    در من تراویدی،

    اهنگ تاریک اندامت را شنیدم:

    "نه صدایم

    و نه روشنی.

    طنین تنهایی تو هستم،

    طنین تاریکی تو."

    سکوتم را شنیدی:

    "بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست،

    در ها را خواهم گشود،

    در شب جاویدان خواهم وزید."



    چشمانت را گشودی

    شب در من فرود امد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #234
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بی تار و پود

    در بیداری لحظه ها
    پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
    مرغی روشن فرود امد
    ولبخند گیج مرا برچید و پرید.
    ابری پیدا شد
    و بخار سرشکم در شتاب شفافش نوشید.
    نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
    و خطوطی چهره ام را اشفت و گذشت.
    درختی تابان
    پیکرم را در ریشۀ سیاهش بلعید.
    طوفانی سر رسید
    و جا پایم را ربود.

    نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
    تصویری شکست.
    خیالی از هم گسیخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #235
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بی پاسخ



    در تاریکی بی اغاز و پایان

    دری در روشنی انتظارم رویید.

    خودم را در پس در تنها نهادم

    و به درون رفتم:

    اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

    سایه ای در من فرود امد

    و همۀ شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

    پس من کجا بودم؟

    شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

    و من انعکاسی بودم

    که بیخودانه همۀ خلوتها را به هم می زد

    و در پایان همۀ رویاها در سایۀ بهتی فرو می رفت.



    من در پس در تنها مانده بودم.

    همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

    گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

    در گنگی ان ریشه داشت.

    ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟



    در اتاقی بی روزن انعکاسی سرگردان بود

    و من در تاریکی خوابم برده بود.

    در ته خوابم خودم را پیدا کردم

    و این هشیاری خلوت خوابم را الود.

    ایا این هشیاری خطای تازۀ من بود؟



    در تاریکی بی اغاز و پایان

    فکری در پس در تنها مانده بود.

    پس من کجا بودم؟

    حس کردم جایی به بیداری می رسم.

    همۀ وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

    ایا من سایۀ گمشدۀ خطایی نبودم؟



    در اتاق بی روزن

    انعکاسی نوسان داشت.

    پس من کجا بودم؟

    در تاریکی بی اغاز و پایان

    بهتی در پس در تنها مانده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #236
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سفر



    پس از لحظه های دراز

    بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

    و نسیم سبزی تار و پود خفتۀ مرا لرزاند.

    و هنوز من

    ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

    که برا افتادم.



    پس از لحظه های دراز

    سایۀ دستی روی وجودم افتاد

    و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

    و من هنوز

    پرتو تنهایی خودم را

    در ورطۀ تاریک درونم نیفکنده بودم

    که براه افتادم.



    پس از لحظه های دراز

    پرتو گرمی در مرداب یخ زدۀ ساعت افتاد

    و لنگری امد و رفتش را در روحم ریخت

    و هنوز من

    در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

    که براه افتادم.

    پس از لحظه های دراز

    یک لحظه گذشت:

    برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

    دستی سایه اش را از روی وجودم بر چید

    و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

    و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

    که در خوابی دیگر لغزیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #237
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برخورد



    نوری به زمین فرو امد:

    دو جا پا بر شنهای بیایان دیدم.

    از کجا امده بود؟

    به کجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.



    ناگهان جا پاها به راه افتادند.

    روشنی همراهشان می خزید.

    جا پاها گم شدند،

    خود را از روبرو تماشا کردم:

    گودالی از مرگ پر شده بود.

    و من در مردۀ خود به راه افتادم.

    صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

    شاید از بیابانی می گذشتم.

    انتظاری گم شده با من بود.

    ناگهان نوری در مرده ام فرود امد

    و من در اضطرابی زنده شدم:

    دو جا پا هستی ام را پر کرد.

    از کجا امده بود؟

    به گجا می رفت؟

    تنها دو جا پا دیده می شد.

    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #238
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر



    از مرز خوابم می گذشتم،

    سایۀ تاریک یک نیلوفر

    روی همۀ این ویرانه فرو افتاده بود.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟



    در پس درهای شیشه ای رویا ها،

    در مرداب بی ته ایینه ها،

    هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

    یک نیلوفر روییده بود.

    گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

    و من در صدای شکفتن او

    لحظه لحظه خودم را می مردم.



    بام ایوان فرو می ریزد

    و ساقه نیلوفر برگرد همۀ ستون ها می پیچید.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟



    نیلوفر رویید،

    ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

    من به رویا بودم،

    سیلاب بیداری رسید.

    چشمانم را در ویرانۀ خوابم گشودم:

    نیلوفر به همۀ زندگی ام پیچیده بود.

    در رگهایش،من بودم که می دویدم.

    هستی اش در من ریشه داشت،

    همۀ من بود.

    کدامین باد بی پروا

    دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #239
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مرغ افسانه



    پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

    و مرغ افسانه از ان بیرون پرید.

    میان بیداری و خواب

    پرتاب شده بود.

    بیراهۀ فضا را پیمود،

    چرخی زد

    و کنار مردابی به زمین نشست.

    تپش هایش با مرداب امیخت،

    مرداب کم کم زیبا شد.

    گیاهی در ان رویید،

    گیاهی تاریک و زیبا.

    مرغ افساهنه سینۀ خود را شکافت:

    تهی درونش شبیه گیاهی بود.

    شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.

    وجودش تلخ شد:

    خلوت شفاف کدر شده بود.

    چرا امد؟

    از روی زمین پر کشید،

    بیراهه را پیمود

    و از پنجره ای به درون رفت.



    مرد،انجا بود.

    انتظاری در رگهایش صدا می کرد.

    مرغ افسانه از پنجره فرو امد،

    سینۀ او را شکافت

    و به درون رفت.

    او از شکاف سینه اش نگریست:

    درونش تاریک و زیبا شده بود.

    به روح خطا شباهت داشت.

    شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،

    در فضا به پرواز در امد

    و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.



    مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.

    وزشی بر تار و پودش گذشت:

    گیاهی در خلوت درونش رویید،

    از شکاف سینه اش سر بیرون کشید

    و برگهایش را در ته اسمان گم کرد.

    زندگی اش در در رگهای گیاه بالا می رفت.

    اوجی صدایش می زد.

    گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت

    و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

    بالهایش را گشود

    و خود را به بیراهۀ فضا سپرد.



    گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

    چرخی زد و از در معبد به درون رفت.

    فضا با روشنی بی رنگی پر بود.

    برابر محراب

    وهمی نوسان یافت:

    از همۀ لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود

    و همۀ رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.

    خودش را در مرز یک رویا دید.

    به خاک افتاد.

    لحظه ای در فراموشی ریخت.

    سر برداشت:

    محراب زیبا شده بود.

    پرتویی در مرمر محراب دید

    تاریک و زیبا.

    ناشناسی خود را اشفته دید.

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.



    زن در جاده ای می رفت.

    پیامی در سر راهش بود:

    مرغی بر فراز سرش فرود امد.

    زن میان دو رویا عریان شد.

    مرغ افسانه سینۀ او را شکافت

    وبه درون رفت.

    زن در فضا به پرواز در امد.



    مردی در اتاقش

    انتظاری در رگهایش صدا میکرد

    و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.

    زنی از پنجره فرود امد

    تاریک و زیبا.

    به روح خطا شباهت داشت.

    مرد به چشمانش نگریست:

    همۀ خوابهایش در ته انها جا مانده بود.

    مرف افسانه از شکاف سینۀ زن بیرون پرید

    و نگاهش به سایۀ انها افتاد.

    گفتی سایه پردۀ توری بود

    که روی وجودش افتاده بود.

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.



    مرد تنها بود.

    تصویری به دیوار اتاقش می کشید.

    وجودش میان اغاز و انجامی در نوسان بود.

    وزشی ناپیدا می گذشت:

    تصویر کم کم زیبا می شد

    و بر نوسان دردناکی پایان می داد.

    مرغ افسانه امده بود.

    اتاق را خالی دید

    و خودش را در جای دیگر یافت.

    ایا تصویر

    دامی نبود

    که همۀ زندگی مرغ افستنه در ان افتاده بود؟

    چرا امد؟

    بالهایش را گشود

    و اتاق را در خندۀ تصویر از یاد برد.



    مرد در بستر خود خوابیده بود.

    وجودش به مردابی شباهت داشت.

    درختی در چشمانش روییده بود

    و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.

    رگهای درخت

    از زندگی گمشده ای پر بود.

    بر شاخ درخت

    مرغ افسانه نشسته بود.

    از شکاف سینه اش به درون نگریست:

    تهی درونش شبیه درختی بود.

    شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،

    بالهایش را گشود

    و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.



    درختی میان دو لحظه پژمرد.

    اتاقی به استانۀ خود می رسید.

    مرغی بیراهۀ فضا را پیمود.

    و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #240
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باغی در صدا



    در باغی رها شده بودم.

    نوری بیرنگ سبک وبرمن می وزید.

    ایا من خود بدین باغ امده بودم

    و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

    هوای باغ از من می گذشت

    وشاخ و برگش در وجودم می لغزید.

    ایا این باغ

    سایۀ روحی نبود

    که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟



    ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد،

    صدایی که به هیچ شباهت داشت.

    گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد.

    همیشه از روزنه ای ناپیدا

    این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

    سرچشمۀ صدا گم بود:

    من ناگاه امده بودم.

    خستگی در من نبود:

    راهی پیموده نشد.

    ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟



    ناگهان رنگی دمید:

    پیکری روی علف ها افتاده بود.

    انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

    باغ در ته چشمانش بود

    و جا پای صدا همراه تپش هایش.

    زندگی اش اهسته بود.

    وجودش بیخبری شفافم را اشفته بود.



    وزشی بر خاست

    دریچه ای بر خیرگی ام گشود:

    روشنی تندی به باغ امد.

    باغ می پژمرد

    و من به درون دریچه رها می شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 24 از 29 نخستنخست ... 14202122232425262728 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/